آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

یوهو

طرح انگور ضریح تو به یادم آورد - که در میکده ات رو به خلایق باز است

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم - هر چند که همسایهٔ آن چشمهٔ نوریم... - #هوشنگ_ابتهاج

لشکر زیباییت کافیست آرایش چرا؟ این همه جنگنده آن هم غیر بومی خوب نیست

ما قدرت پرواز نداریم وگرنه عمریست که صیاد شکسته ست قفس را

این درشت افتادن چشمت درون عکس ها... منکرش باشی نباشی مطلقا از زوم نیست

بانو تو که چشمان خماری داری با این پسر ساده چه کاری داری... عاشق تر از این نمیتوانم باشم... از یک طلبه چه انتظاری داری؟

لکنت گرفتم تا تو را دیدم کنارم... گفتم سلام اما سلامم هفت سین داشت

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف...

بی قرارم کرد زلف بی‌قرار کافرت :))

واژه باران، شعر بارانی

اسلحه خیلی وقته ممنوعه واسه چشمات جواز هم داری؟

در زمین هستی و آن سوتر از افلاک تویی علت خلقِ زمین ای پدرِ خاک تویی

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت قلم خواجه ی شیراز کم آورد،نوشت: «ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تولدددد

فروردین – صبحت بخیر و رنگی

۲۳ فروردین – صبحت بخیر و رنگی

سال جدید و بهار و گل های شکوفه زده روی درخت ها….از این بهتر نمیشه! امسال رو خودت نامگذاری کن! سال کار و تلاش، سال استراحت و آرامش، سال ماجراجویی و سفر….هرچی که خودت دوست داری! از همین اول میخوایم مثل یک آدم رنگی رفتار کنیم! یک آدم رنگی میدونه هر چی که بخواد به دست میاره. پس صبح که از خواب پامیشی و چشمت به آفتاب دلنواز میفته، برای خودت تصور کن دوست داری کجا باشی، چه کاری انجام بدی، چه حسی داشته باشی…تصمیمت رو بگیر که جز به چیزهای خوب فکر نکنی، و جز خوبی بر زبون نیاری! بگذار هر چی انرژی خوب هست، امروز مال تو باشه!

صبحت بخیر آدم رنگی جان، این هدیه امروز ماست تا تو رو برای یه روز خوب همراهی کنیم.حسی که از این تصویر گرفتی رو تا شب همراه خودت نگه دار و به اطرافیان‌ات منتقل کن. شخصیت خودت رو همون جوری که هستی دوست داشته باش.

23

روی تصویر زیر کلیک کنید تا عکس با کیفیت بالا رو ببینید :)

23

چالش رنگی ۲۳ فروردین – امروز مهمون منی

مهمونی دادن با همه ی سختی هاش اما خیلی دلنشینه، یه روزی رو انتخاب کنید و دوستانتونو خونتون دعوت کنید. رنگی رنگی بهتون پیشنهاد میده که امروز همون روز باشه و به دوستانتون پیغام بدین و بگید امروز بیاین خونه ی ما یا امروز تو رسما مهمون منی! قطعا دوستتون شاد میشه و از اینکه چند ساعتی قراره با شما بگه و بخنده و وقت بگذرونه خوشحال میشه.

s-

چیزی که موقع مهمونی دادن خیلی مهمه اینه که مهمونی رو یه جوری برگزار کنید که به خودتونم خوش بگذره. هر چی ساده تر باشه زحمت شما کمتره. قرار نیست از وسط مهمونی شما دیگه انرژیتون به صفر برسه پس یه جوری برنامه ریزی کنید که پایان مهمونی بگید آخیش چه خوش گذشت و علاوه بر مهموناتون روی لب خودتون هم یه لبخند بزرگ از سر رضایت باشه.

s-

دوتا موضوع خیلی مهم در مورد مهمونی دادن اول اینه که هر چی ساده تر برگزار کنیم رفت و آمد هم بیشتر میشه پس اگه دوست دارید زیاد مهمونی برید لطفا مهمونی های خودتونو ساده و راحت برگزار کنید. دوم اینکه وقتی طرف مقابل ازتون تشکر میکنه بابت زحمت هایی که کشیدین شما نگید وای نه چه زحمتی کاری نکردم! چون شما کلی کار انجام دادین و نباید زحمت های خودتونو نادیده بگیرید. پس بهتره یک لبخند ملیح بزنید و به جای تعارف و نادیده گرفتن خودتون بگید خواهش میکنم، دوست داشتم بهت خوش بگذره.

s-

معمولا فردای روز مهمونی یه روز خوبه واسه ی شما. اولا برای مهمونی حسابی همه جا رو تمیز کردین در نتیجه فردای مهمونی یه مرتب کردن معمولی خونه رو مثه دسته ی گل میکنه و اینکه حتما از روز مهمونی اندازه ی یک وعده ی شما غذا اضافه میاد در نتیجه لازم نیست برای فرداتون غذ ا درست کنید.و فردای روز مهمونی میتونید بشینید و استراحت کنید و بعد خیلی ساده و آسون غذاتونو گرم کنید و نوش جان کنید.

photo5924748076361295991

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نع

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به یک شخصِ محترم

روی صندلی نه چندان راحتی ام نشسته ام و دارم به آهنگی گوش می دهم که همان لحظه ی اولش تو آمدی خودت را قاطیِ کلماتش کردی. راستش را بخواهی از کلمات این آهنگ چیزی نمی فهمم و فقط تو را خوب از بینش می شناسم. چشم هایم را می بندم. بی مقدمه. اصلا قرار نبود وسط نوشتن این نامه چشم هایم را یکهو ببندم. حالا، چشمم هایم بسته است و دارم چشم بسته می نویسم. تا حالا شده چشم بسته تایپ کنی و انگشتانت را روی دکمه های کبرود تق تق بکوبانی؟ هنوز دارم با چشم بسته با تو حرف می زنم و آهنگ دارد همین طور می خواند در صورتی که من چیزی ازش سر در نمی آورم. من فقط تو را می فهمم. البته راستش را بخواهی من، تو را هم نمی فهمم. مثلا اینکه، چرا اینقدر دیرخبری ازت نیست؟ می خواهم چشم هایم را باز کنم. آهنگ هم تمام شده. باز کنم؟ باز کنم می بینمت؟

 

 ویرایش نشده. دست نخورده. صادقانه.

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک عکس مال وقتی که من و پسرعمو توی حیاط شان روی دوپا نشسته ایم و با اردک هایشان بازی میکنیم، عکس دیگر مال وقتی است که شب شده ولی با عینک افتابی و یک شلوارک قرمز روی یک صندلی پادشاهانه تکیه داده ام. 

این عکس ها را توی خانه شان گرفته بودیم، از جاده ی فیروزکوه رفته بودیم و توی راه کلی دوغ گدوک خورده بودیم.از  خانواده بودند، یک خانواده ی کاملا معمولی، با خانه ی کاملا معمولی، و درنهایت با روابط کاملا معمولی.

 آدم به فکرش هم خطور نمیکند آن اتفاق های صفحه ی حوادث برای کسی بیفتد که وقتی بچه بودی توی خانه شان رفتی، عکس گرفتی، و کلی خاطره ساختی، آدم باورش نمیشود بشنود: راستی، خبر قتل فلانی رفت روی سایت های خبر گزاری!



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ هنوز فیلم شروع نشده بود که:

در رعناترین پوزیشن ممکن قرار داره، یعنی در حدی که رعنا تر از این توی کل دنیا وجود نداره! یعنی اصن من چی بگم که زبونم قاصره از این همه رعنایی!

+ فیلم شروع شده بود که:

نگا، نگا! چه قد رعنایی! چه لباس مردونه ی چارخونه ی استین برگشته ی قشنگی! چه ته ریشی! چه ساعتی! چه موهای ساده ای! چه شلوار جین ساده و قشنگی! چه بر و رویی! چه رعنایی!

+ میم جان شاید فرصت شنیدن یک دیالوگ هم نداشت! ولی از دست نامبرده کاری ساخته نبود! از بچگی این موجود رو تنها مرد جذاب دنیا میدونست!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


میشود به من هم وعده ی سر زدن به خرمالو های کال را بدهی؟ انار های نارس؟ اینکه پاییز در راه است؟ میشود؟

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


باید از تک تک اکسیژن های موجود توی هوا لذت برد، از آسمان آبی، مسیر های کم ترافیک، آرامش زندگی، شب های سرد و پتویی.  باید رفت سراغ خطاطی، گره چینی، گلیم بافی.  باید کتاب خوند و فیلم دید.  باید راه باقی مونده تا داشتن مدرک واقعی رو با خوندن، کلاس رفتن، تمرین کردن تمام کرد.  باید یک پشنگ نواز خوب شد.  باید به فکر بچه ها بود.  اصلا باید تک تک لحظات این یک سال باقی مانده در این شهر را زندگی کرد. باید یک مجسمه ی خوش تراش آماده کرد، یک مجسمه ی خوش تراش که آماده باشد برای ادامه ی زندگی

+ به زودی خواهی دید که من چگونه از درون این قطعه سنگ عظیم حجیم بدهیبت، مجسمه یک آواز مهرمندانه را بیرون میکشم... یک آواز، به نرمی پر کاکایی ها، به نرمی نگاه یک کودک گیلک، به نرمی نگاه یک عاشق صادق محتاج به معشوق مهربان دست نیافتنی

" نادر ابراهیمی " 



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ترکیب نگاه و هنر اخم و صدایت

آدم کش و خون ریز و دل انگیز و نجیب است

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


وقتی دعا می کنی، دعای تو از این جهان خارج می شود و به جایی می رود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم می رود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را می نویسند می رود و تقدیر نویس مهربان عالم، تقدیرت را با توجه به دعایت می نویسد :)

"دکتر الهی قمشه ای"



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بُز

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


م ُ ر د

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

آدم ها خیابان ها را با مغازه هایی که دوستشان دارند

و آدم هایی که با ایشان به آنجا رفته اند آدرس می دهند ! 

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


می شود اسمش ، صدف باشد ..

آدم باید یک سری کارها را کنار بگذارد که دونفری انجامش بدهد

هر چند که تنهایی از پس آن کار بر بیاید

مثلا خریدن یک گلدان سفالی یا قلمه زدن کاکتوس ها 

اصلا شما چای یخ کرده بعدازظهرتان را دو نفری بنوشید ، اگر نوشِ جانتان نشد!

+ نفر دوم لزوما جنس مخالف نیست!



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یاعلی گفتیم و عشق و زندگی آغاز شد*:)

امروز اون پتویی که داشت با عشق بافته میشد ، تموم شد
 
یه پتوی چند تکه که بعد از شمردن تکه ها معلوم شد صد و ده تاست ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اگر گفت باید برم ..جلوشو نگیر . وقتی بخواد بره، میره... ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی!
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! فقط لحظه‌ی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...بزن زیر گریه،یه هفته، یه ماه، یه سال...

همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطره‌هاتو بریز داخلش و روش خاک بریز.
یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحه‌ام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد،
ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی!
اون هربار که یادِ تو میوفته می‌میره...

فکر کنم این انتقام منصفانه‌ای باشه!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


http://photos02.wisgoon.com/media/pin/photos02/images/o/2016/5/29/4/500x500_1464479582472020.jpg

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


" اگر خدا وجود داشته باشد، می داند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بی عدالتی هست، حرص و تنهایی است. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجه ی آن فاجعه آفرین بوده. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم می گیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود و شاید حتی از این که ما را وادار کرده وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد. "

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پسر قشنگم

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو دوچشم ترین مفرد مونث مهربون دنیامی :)

من که این همه نامه مینویسم ، نامه میگیرم ، نامه میخونم ، چی شد واسه ی تو نوشتن من انقد طول کشید؟! اصلا چرا تا الان این فقط من بودم که نامه های تورو میخوندم و این تو نبودی که نامه ای از من داشته باشی؟! اینکه بهت قول نامه داده بودم شرمندگیمو خیلی غلیظ تر میکنه ... ولی باید بنویسم ... حتی الان که خیلی دیره ... از کجا شروع شد و چی شد و چرا و چطورشو کاری ندارم ... اونجایی شروع شد که انگار اون فامیل ما واسطه شد واسه تورو دیدن :) واسه خندیدن و شاد شدن و لبخند زدن :) بعدش مهمه که با معرفت ترین بودی و هستی ... اونجاهایی که هیچ کدومشون درکم نکردنو هرکدوم یه جور تنهام گذاشتن و حالمو گرفته کردن و کدر شدم از دست تک به تک آدمایی که دم از همه چی میزدن ، ولی "تو" بودی ... جیمی من ! تو همیشه بودی و هستی حتی اگه من نبودم ... این دفعه من به تو میخوام بگم بمونی ... همینطوری با معرفت ، همینطوری ساده و دوستداشتنی ... تولدت بهانه شد برای شکوندن طلسم نوشتن این نامه ی بادبادک شده! اما بزرگترین دلیلم خود تویی ... خود تویی که با اولین نامت گفتی بمون ، حالا این منم که دارم بهت میگم ، بمون ، حتی شده زوری!! 

تولدت مبارک دوست داشتنی ترین دو چشم مفرد مونث مهربون دنیای من :)

 
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بهش میگن اندوه بی پایان یا شما چیز دیگه خطابش میکنین ؟!

یه روز دیدم این "چیز حالی" شده یه قسمت از وجودم ، دیگه دارم باهاش زندگی میکنم ... سعی کردم که بهش بخندمو ازش رد شم و بگم نیست ! ولی نشد ... چون مثه پیچک پیچیده بود دورم ... گفتم بیا با هم بهش اهمیت ندیم ولی سفت تر پیچید بهم ... اون موقعی که صبا رو با خودم بردم کلاس نقاشی که یه روز پر از خوشگذرونی براش بسازم ، همون روز با فکر اینکه با خوشحال کردن یه دل زیادی خوب و صاف و بدون چیز حالی ، ممکنه این پیچک از تنم خشک شه و بیافته روی خاک ،بعد از اینکه خوشگذرونیای دنیاشو براش تموم کردم ، همون موقع موفق شدم .... نخشکید و نیفتاد روی خاک ولی پیچکاشو از دور تنم و دلم و حالم باز کرد ... ریشه ی قلمبش سر جاش هست ولی خبری از پیچاش نیست ... نباید بذارم به ریشه اش آب و هوا برسه ... پیچیده شدن دوبارش ممکنه تمومم کنه ... خفم کنه ... منم با خودش بکشه زیر خاک ...


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گفتم که نا امیدم .... لا تقنطوا شنیدم ...

من این روزا از تو دور شدم و این غصه امو زیاد میکنه ...

آ خدا ... انقدی شرمندتم که حتی حرف زدنم باهات شده دو کلوم ناحسابی ...

تو خدایی ... بیا از اون بالا سرمو بگیر سمت خودت ... توی گوشم لا تقنطوا رو صدبار بگو

بلکه خودت بتونی برام یه کاری کنی ... فقط تو از پس این همه بدی من بر میای ...

من دستم خالی تر از همه ی این حرفاس ...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بدون آنکه سرمشقم بدهی

شبیه بچه های خودشیرین دبستانی می خواهم ده صفحه برایت بنویسم :

"تو خدای خوبِ منی - تو خدای خوبِ منی -تو خدای خوبِ منی -تو خدای خوبِ منی -...."

http://wall.rangirangi.com/wp-content/uploads/2016/05/186f9f196ab1187347ba17e2fe875164-310x322.jpg

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به حرفم گوش کنید ..

به نظرم حوض ِ نقاشی رو باید یه عالمه بار دید ..

یه عاااااااااااااااااااااااالمه بار ..

+ مازیار میری تو خیلی خوش به حالت هست به خاطر این فیلمی که تو کارنامه ات ثبت کردی *:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پسرعمو = گودزیلا

یا مرگ یا پفک نمکی مینو :/

یعنی من هروخ تو خونه میشینم با این داداش و پسرعموم پفک نمکی مینو بخورم هی همه اش حس می کنم داره در حقم اجحاف! اجهاف! میشه ، اصن این دوتا با هم دست به یکی می کنن پفکای منو بخورن همه اش :/

یعنی فکر کنم اگه راه داشت تو جیباشون هم پفک میریختن تا به من هیچی نرسه گودزیلاها :/

لامصب سرعت که نیست عین حیف نون باس بذاریشون رو دور اسلوموشن تا بفهمی چه جوری دارن پفک می خورن :/ هی بهشون میگم اقلا بینش یه نفس بگیرین خفه نشین یه وخ :/

کثافتا اگه من دیگه با اینا پفک خوردم :/

پسرعمو = گودزیلا

فقط یه امیر ِ دیوانه می تونه وقتی شب برق رفته و من دارم از اتاقم که خیلی تاریکه میام بیرون تو هال رو به روی آیینه جوری وایسه که من نبینمش و با علم به این که من از تاریکی به شدت و در حد مرگ میترسم بچسبه به دیوار که وقتی من دارم از جلو آیینه رد میشم چراغ قوه رو زیر صورتش روشن کنه تا من عکسش رو تو آیینه ببینم و از ترس زهره ام بترکه و جیغ و گریه ام در بیاد و اون هر هر بخنده :/

نیایین الکی شعار بدین که وا مگه تاریکی ترس داره ها من قوه تخیلم به شدت قویه و تو تاریکی مثل ساعت شروع می کنه به کار کردن و شخصیت هر چی فیلم ترسناک از بچگیم تا الان دیدم رو میبینم!!! نگفتم یادم میاد ها گفتم دقیقا میبینم پس در واقع من از قوه تخیل خودم میترسم :/

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زندگیم بوی تو را می گرفت

ای کاش جا میشدم، توی جیب سمت چپ پیراهنت   

دقیقا کنار قلبت ! جایی برای همیشه ..

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


وقتی شروع کردیم، توی دلم خواندم: باید پارو نزد، وا داد.../باید دل رو به دریا داد/ خودش می برَدِت هر جا دلش خواست/ به هر جا بُرد بدون ساحل همونجاست.../ اما مشخصا اینجا ساحل نیست! قایقمان گم شده است...! دیشب خوابت را دیدم، هزار بار، مثل همیشه تو در توی هم... هی خواب می دیدم زنگ  زده ای، مسیج داده ای، هی از خواب می پریدم و می دیدم خواب نبوده است و واقعی بوده است و ذوق می کردم و دوباره این یکی هم خواب بود و ادامه داشت این سیر تو در توی دیوانه کننده... حتی خواب خودت را هم دیدم، خواب تمام آخرین باری که دیدمت را، شش ساعت مثل نوار ضبط شده!، که هر کجایش را که دلم می خواست تغییر می دادم...! یک کاری که دوست داشتم و نکردم و فرصت نشد، یک حرفی که سر زبانم بود و نتوانستم و نگفتم، نوار را به عقب بردم و همه را گفتم... از خواب می پرم، خودم را در خودم و به پهلو پاهایم را توی تنم جمع می کنم و می گویم مهلا تو را به هر چه می پرستی و نمی پرستی بس کن این ذهن ِ آشوب را... می شمارم... یک، دو، سه، صد و بیست و نه، صد و سی، ششصدو دوازده، هزار و یک، هزار و دو،... می خوابم، دوباره زنگ می زنی، دوباره می پرم، زنگ نزده ای!... چرا هیچ وقت به این ترانه از این زاویه نگاه نکرده بودم که حالا که رفته ای توی دلم بخوانم: باید پارو نزد، وا داد... چطور است حالا پارو نزنم؟! من با این دست های عرق کرده ی چرب و چشم های خمار و خسته و خواب آلود، وسطِ قایقی که گم شده است، وقتی تمام دایره ی دُورم تا شعاع ِ بی نهایت و تا جایی که چشم کار می کند نیستی، به کدام سمت پارو بزنم!؟؟؟... چطور است رهایش کنم... می خواهم بر تخته های کف اش بیهوش شوم و یک روز بر ساحل بیدار شوم و سراپا خیس سر بر زانوانت بگذارم...!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مسلسل را برداشتم. خشابش را پر کردم و گرفتم به سمتت. خشمگین نبودم اما انگشتم را روی ماشه گذاشته بودم و تیربارانت کرده بودم. تو رفته بودی پشت ستون و به من لبخند می زدی. من تمام دیوارها را سوراخ کردم و تو همچنان با آرامش پشت ستون نشسته بودی و لبخند می زدی. مسلسل سنگین بود و بازویم درد گرفته بود. من عرق کرده بودم، خشابم خالی شده بود و غضب ام تبدیل شده بود به بغض. بازویم شل شد و مسلسل از دستم افتاد زمین. دو زانو نشستم و با بغضی که توی گلویم بود خیره ات شدم. تو از پشت ستون بیرون آمدی. کلت کمری ات را از کمرت بیرون آوردی و همان طور که آهسته به سمتم می آمدی، کلت را به سمتم نشانه گ رفته بودی و همه ی تیرهایت را به سمتم شلیک کردی. من به گ ریه افتادم و تو رسیده بودی به من. ایستاده بودی بالاسرم و نگاهم می کردی. من بی صدا گریه می کردم و تو کلت کمری را که موازی پاهایت بود، زمین انداختی و دوزانو نشستی روبه رویم. اشک هایم را پاک کردی. موهایم را ناز کردی و من را سفت در آغوس گرفتی. ما در آغوش هم، به هم عشق دادیم و بعد از دقایقی لبخند زدیم. از جایمان بلند شدیم و ستون و دیوارها سوراخ سوراخ از گلوله ها بود. گلوله ها کلمه ها بودند، گلوله ها فریادهایی بود که کشیده بودیم. گلوله ها من و تو بودیم که به سمت هم شلیک شدیم. و مخروبه ای که سوراخ سوراخ شده بود، روح خانه مان بود. باید خشاب ها را خالی کرد، کلمه ها را زیر زمین دفن کرد، مسلسل ها و کلت ها را توی دریا انداخت و خانه را پر از رنگ های آرامش بخش کرد. باید دستت را به من بدهی و بگذاری تمام جنگ ها با یک بوسه، شروع نشده، تمام شود. محکم تر بغلم کن!
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مرا یادت می آید ؟ کمی از من بگو .. به من

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کاش می شد از عشق حرف زد ، به راحتیِ گفتنِ یک «سلام»


گمانم هیچ چیز جهان دیگر سر جایِ خودش نیست. چطور باید گفت؟ حالا هی زیر لب می خوانم «بی قرار توام و در  تنگم گله هاست». بعدش چه؟ بعدش انگار بخواهند توی دلم رخت بشویند. خودکار برمی دارم و گوشۀ کاغذ دایره می کشم. هی روی هم. چندباره و چندباره. کاغذ نازک می شود. سوراخ می شود. بس می کنم و دوباره توی دلم می خوانم «در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست». بعدش می گویم آخ. آخر نمی دانم چطور باید گفت. وقتی هستی و نیستی. وقت نیستی و نیستی. وقتی که نیستی و هیچ وقت نمی شود که باشی. اصلاً من دارم چه می گویم؟ چطور باید گفت؟ دستت. درست شروع قصه از دستت بود. تمامش کنم. فقط همین را بگویم که وقتی دستت را می بینم شهر دلم ویران می شود. مثلِ حالا. تویِ این عکس که گوشۀ لپ تاپ باز است. انگار مادری بچۀ سه ساله اش را گم کرده است. انگار بچه دارد از چشم های من گریه می کند. انگار کسی مُرده باشد میان دلم. چطور باید گفت؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یاد ِ { تو } روشنم می دارد بانو ..

http://wall.rangirangi.com/wp-content/uploads/2016/06/71ed29e8b05fe8f38fe56a12a5673c07-310x489.jpg

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


میروی و می‌بری با خود دل یک شهر را

+ دارد دلِ من ؟! بهآنه ی ِ خواستنــــــــــــــت ..

http://wall.rangirangi.com/wp-content/uploads/2016/05/0ed129ea47656cf5fdda48cf0ec8f8ca-310x468.jpg

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


متناسبند و موزون حرکات دل فریبت ...*

از درخت گردو چشم میگیرم و به گل های ملافه ی روی تختم نگاه میکنم ... همه ی حواسم را جمع حرف هایش میکنم ... پای تلفن از هر دری میگوید ... امتحانش امروز تمام شده و از تک تک کلماتش این آسودگی خیال را میفهمم ... خودم را از خبری که داده خیلی خوشحال نشان میدهم و صدایم را ذوق زده میکنم .... میفهمد و میگوید انقدر توی فکر نرو ... دوباره دستم را خوانده ... میزنم به در بیخیالی و از لانه ی کلاغ های بالای درخت گردوی حیاطمان میگویم ... که سه تا بچه هایش تازه سر از تخم دراورده اند و پدر خانواده هرروز کلی غذا برایشان می آورد و مادر سر صبر دهانشان میگذارد ... من هنوز توی فکرم ... از اینکه چرا پس واقعا خوشحال نیستم؟! او دارد از منظره ی پشت پنجره ی اتاق من تعریف میکند و استثنائی بودنش را توضیح میدهد و آن همه دار و درخت را یک چیز عجیبی وسط این شهر دود گرفته میداند ... من اما همچنان دارم یک سیر صعودی از تنفر به خودم و عالم و آدم را طی میکنم ... به خودم اعتراف میکنم که شک کردم ... به همه چیز ... و خودم! و اخلاق گندم ! و مهم تر از همه ... به حالی که دیگر چند وقتیست حال نشده ... هرچه بوده تظاهر بوده ... این همه بدی یک جا باهم را از خودم توقع نداشتم ... جلوی خودم را میگیرم حرفی از مشهد نزنم ... او هنوز دارد از خوابش برایم تعریف میکند ... توی تنفر از خودم و حالم غوطه میخورم ... او هنوز سعی میکند من را به حرف بگیرد که توی فکر نروم ... 
*سعدی
ربط عنوان: حرکات موزون افکار و اوهام و خیالات من را در نظر بگیرید !!
 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست ...

رنگ رخساره نشان میدهد از سر ضمیر !

 

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


صرفا نوشتن ...

خونه ی ذهنم بهاری نیست ... این تنها جمله ایه که میتونم این چند روز و چند ساعت خیلی اخیر با اطمینان بگم و هیچ فکری پشتش نداشته باشم ... من آرومم ... زندگی هم روال عادی خودشو پشت سر میذاره و این دل منه که طوفانیه ... وقتی اشکام گوله گوله میچکن روی دفترم و نمیدونم چطور جمعشون کنم تا زندگیمو سیل برنداشته ، اون دفتر زندگی منه حتی اگه نگفته بودم ، فقط میتونم از جعبه ی فلزی گل گلی کنار دستم چهار تا دستمال کاغذی عطری بکشم بیرون و بچپونم توی حدقه ی چشم و صورت و دماغم ... تا بیشتر از این رسوام نکنن و زندگیمو زیر و رو ... خودمو با دعای مجیر که داره پخش میشه سرگرم میکنم و گریمو به پای اون میذارم ... تا مامان غصه نخوره و خودم بیشتر از قبل این حس دلسوزی مزخرفم نسبت به خودم بالا نگرفته توجیهش کنم ... مامان ولی تیز تر و زرنگ تر از همه ی این حرفای منه ... وقتی باهاش حرف میزنم کاملا به فکر اینه که من دارم خودمو خیلی اذیت میکنم ... اینکه همه چیزو توی خودم میریزم ... روز به روز داره لاغرترم میکنه ... این عقیده ی مامانه ... ولی توی دلم انگار با همون بغض سیل وار فریاد میزنم که حق با مامانه ... و این تقصیر هیچ کس نیست الا خودم ... و احساسم ... و حساسیت روحم ... شاید زیادی دل نازک شدم ... اما روز به روز لاغر تر و رنگ پریده تر میشم و بذار همه فکر کنن به خاطر روزه گرفتن و این دوران مزخرف بیخود شش ماه اخیره ...

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مروح کن دل و جان را

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتیست ... *

به یاد پارسال

چنین شبی

چنین حالی

چنین وقتی

 

پاورقی : خوشحالم دیگه تموم شدی و رفتی و دیگه برنگشتی 

* : که اگر باز ستانند دو چندان گیرند ...

فکر کنید عنوان بی ربط ترین عنوان دنیاست ;)



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


درست ترش این بود که یکی را داشته باشم ,

نه در کنارم و در روزهایم بلکه درست در جانم .. در رگ هایم ..

در دهانم به وقت خندیدن و صحبت کردن که بوی یاس بدهد

  در نگاهم ماهی وار شنا کند

و در کنج ترین گوشه ی دستانم آرام آرام نی لبک بنوازد ..

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


*:)

این آقا پسرایی که پیراهن چارخونه میپوشن

و اتفاقا آستینشونم تا آرنج مرتب تا میزنن

و بوی ادکلنشون به مشام میرسه و موقع عصبانیت موهاشون رو چنگ میزنن

و بلدن دستاشون رو بذارن تو جیبشون ،

اینا آقا هستن ما بقی از نظر من صرفا پسرن

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هووووم ....

این روزها یک نفر هست که بدنش شرحه شرحه است و باز میخندد,که ارزو های بزرگ دارد,عاشق استاد زبانش است ویولونش هم ...حتی گاهی شب ها را بیدار میماند و فکر میکند به تلاش, به امید به خسته ام آیا؟, به آدمها, به زندگی و فرصت پیش رویش...او حتی میداند سکوتش و در خود فرو رفتنش اعصاب اطرافیانش را متشنج میکند ...فکر میکند ...فکر میکند ...راه میرود و فکر میکند..مینشید و فکر میکند تصمیم میگیرد زندگی را نجات دهد,دنیا را نه ها! زندگی را اصل بودن آدمها !

به اینجا که رسید با من حرف میزند از تصمیم ها ,از فکر ها ,از دنیا های بزرگ تر, مهربان تر, شاد تر ,شادتر تر..

برایم تکرار میکند که " نه خسته ایم...نه پیر...نه این همه زخم " 

میداند که میتواند روی من , لبخندم,صبرم,اعتراضم,آرمان ها و گاه دغدغه هایم حساب کند که میتواند از من قول بگیرد... و بعد از من میخواهد که بدانم که من هم میتوانم روی کمکش حساب باز کنم...

من میدانم که میتوانم ..!ولی چیزی که او نمیداند این است که  من یاد گرفته ام جز در صورت لزوم روی ادم ها حساب باز نکنم و برایم درونی تر شده که حتی اصلا  در صورت لزوم هم حساب باز نکنم ...!!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خودم جان

باید دست خودم جانم را بگیرم و بروم پیاده روی ...باید یکی از همین روزها دل بکنم از خانه و خودم جان را ببرم هوا خوری...اینکه میگویم "خودم جان" چون میدانم ته ته ته همه ی دوست نداشتنی بودنش "جان"است"،جان است ک تا امروز با من راه امده با منی ک دیگر اصلا شبیهش نیستم...
باید دستش را بگیرم و ببرمش تک تک کوچه ها و تنها خیابان این شهر دوست نداشتنی را برایش مرور کنم..دستم را روی شانه هایش بگذارم و لبخند مطمءنی بزنم و برایش از اتفاقات خوب , دنیای خوب بگویم..نصیحت وار حرف بزنم برایش ،شبیه راهبه های کلیسا ک از ارامش و ایمان میگویند و ته ته قلبشان میدانند ک دروغ میگویند و ملتهب اند...
میبرمش و تک تک ادم هایی را ک از کنارمان رد میشوند را ب او نشان دهم و یادش بندازم ک فقط او نیست ک درد دارد ک مشکل دارد،همه ی ادمها همین اند و هر ک انسان تر اصلا پر درد تر ...از انهایی ک اوضاعشان وخیم تر و دردهایشان بزرگتر است برایش میگویم....دستانش را محکم میگیرم و مطمءنش میکنم ک اوضاع انقدر را هم بد نیست .
میبرمش توی دوست نداشتنی ترین پارک این شهر لعنتی و روی یکی از ان نیمکت هایی ک من هیچ وقت دوستشان نداشتم و احساس خوبی بهشان نداشتم و خیلی هم سفت و مسخره اند مینشانمش و در حالیکه حالم دارد از ان مکان بهم میخورد و هر لحظه دلم میخواهد بیاورم بالا و تف کنم موجودیت انجا را،به خودم جان بید های مجنون را نشان میدهم و میگویم ک اگر چشمهایش را ببندد میتواند صدای پرنده ها را بشنود و اصلا هم اهمیت نمیدهم ک او دارد ب این فکر میکند ک چ ارتباطی هست میان بستن چشم ها و شنیدن صدا ها...ارامش میکنم با تمام دوز و کلک هایی که بلدم خودم جان را ارام میکنم...بعد در حالی که دارد با چشمانش ازم تشکر میکند روی گونه اش دست میکشم و اشکش را پاک میکنم و به او قول میدهم یک روز او هم خارج از پرده ی اشکهایش میتواند دنیا را ببیند...اخرین کاری که میکنم همین است...به او قول میدهم!

در من غم آرامی هست
که رهایت می کند به امانِ روزها
هر چه تنگ تر فشردمت
هر چه چنگ تر انداختم به پاهایت
دور تر شدی
در من غم آرامی هست
که مشتش را باز می کند بروی...
و به قبر گالیله و هفت جَد اش خواهم خندید
اگر با پاهای خودت
نزدیک نشوی

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


 

 

+پرندگان پشت بام را دوست دارم 

دانه هایی که هر روز برایشان می ریزم 

در میان آنها 

یک پرنده ی بی معرفت هست

که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت 

و برنمیگردد

من او را بیشتر دوست دارم*

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از وقتی که یادم می آید دور و برم به اندازه ی کافی

و بعضی وقت ها بیشتر از اندازه ی کافی شلوغ بوده

پر از دوست و آشنا و فامیل -

6 نفر خانواده اما جزء شلوغی حساب نمیشوند ، آنها را نباید با غیر ، جمع کنیم

داشتم میگفتم که همیشه اجتماعی بودم

و از هرچه بیشتر داشتن دوست و آشنا غرق لذت میشدم

هرجایی که میرفتم با همه آشنا میشدم و حتی کار به شماره تلفن

و تبریک این مناسبت آن مناسبت هم میرسید

 تا اینکه درست به اینجا رسیدم ! به این نقطه ..

به این جایی که دیدم روحم فرسودگیش را هشدار میدهد  ...

کسل و خمود و یک طور های ناجوری بودنش را فریاد میزند ...

فهمیدم تعدد آدم ها در کنارم مساویست با تعدد افکار و فرهنگ ها و سلیقه ها

تعدد نگاه ها و حرف ها ، تفاوت های مذهبی و سیاسی و عاطفی و سلیقگی

و درست در همین جا ، همین نقطه به این رسیدم که

انقدر تفاوت و تعدد در من اصطکاک بوجود آورده

! یک نوع خلاء که هی پر و  خالی میشود ... 

تلاشی بیهوده برای اثبات حقیقت به دیگران *:/

شاید کارم اشتباه باشد اما این دایره وحصاری که دورم کشیده ام

 و چند تایی را در آن دست چین شده جا داده ام و از ما بقی بریده ام

را خب ، دوست تر دارم !!!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نه مرا طاقت غربت، نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

چون اخمالویی
چون مهربونی
چون خوبی
چون وقتی هستی دقیقا میدانم چرا باید صبح ها از خواب بیدار شوم!
چون لبخندهای کجکی ات را...
چون خوابیدنکی سیگار کشیدن هایت را...
چون برای "ما" آشپزی کردنت را...
چون صدایت را...
چون پیراهنت را...
چون "جانم" گفتنت را...
چون ابروهای پهنت را...
چون آن لحن زیادی متقاعدکننده ی لج درآرت را!...
چون تلفظ اسم خوبت را با آن میم مالکیتی که چقدر بهش می آید را...
چون خوش سلیقه ای
چون موسیقی دوست داری
چون عکاسی دوست داری
چون از جذبه ات گاهی می ترسم حتی!...
به خاطر آن لواشک هایی که شبیه آبنبات چوبی بودند!...
چون آغوشت امن ترین جای دنیاست
چون "جغرافیای کوچک من بازوانِ توست"
چون صدای قلبت را...
چون حوصله ی سربالایی راه رفتن نداری!
چون زمستان را دوست نداری
چون عزیزی
چون عشقی
چون چشم هات در نور یک کمی عسلی  می شوند
چون گیتار مشکی ات را دوست داری
چون آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختنت را...
چون آن طرز معروف خداحافظی کردنت را...
چون بچه ها و پیرمرد ها را دوست داری!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به قول شاعر : "علی هذا آوخ ؛ چه کنم جانم رفت "

بهـآر دو سال پیش بود که اولین سی‌دی از کارهای نامجو بدستم رسیده بود

به واسطه‌ی دوستِ دوستی

که خودش توی یک مهمانی از دستِ محسن نامجو هدیه گرفته بودش

سراسر بهـآر آن سال و سالهای بعدترش با زلف برباد مده و بگو بگوی نامجو سر شد

موسیقی‌اش خونین بود ، جان‌های زخمی را التیام بود

عیش بی‌حد و حصرِ دردناک ولی لذت بخشی بود

راستِ کار شاعرِ بریده‌دلی بود که رفته بود

به جست‌وجوی گوی چوگان گمشده‌ی اورنگ‌زیب اما سر از جنگ درآورده بود ناغافل

توی آن سالهای پریشانی و سرگشته‌گی ،

توی آن سرزمین‌های سراسر بارانی و مه‌آلودِ آن سوی کوه‌های شمالی

بعد از آن اما دیگر نشد یا نتوانستم

با هیچ موسیقی دیگری آن درجه از نشئگی ناب را تجربه کنم

شاید هم حالم دیگر آن حال پریشانِ قدیم نبود

که باز هم بتواند کمی و فقط کمی از درد کهنه‌ی این سینه‌ی ملتهب اما لال را بیرون بکشد

وگرنه از دستِ سیگار وُ الکل وُ حتی از پیچ‌و‌تا‌ب‌های لامصبِ بی‌مروّتِ موهای خرمایی‌رنگِ او هم

که کاری برنیامد توی این سالهای آخر .. خودت که بهتر می‌دانی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سه روز از هفته را ورزش میکنم ، سخت و سنگین

با امیر که می‌ایستد بالای سرم و تمرینم می‌دهد

همان روز اول برایش گفتم: "بهم رحم نکن"

رحم نمی‌کند و خشم‌ام می‌جوشد و چرکِ سیاهی را انگار بالا می‌آورم

شب که برمی‌گردم تکّه پاره‌ام ، زیر دوش جان ندارم

و این بی‌رمق شدن خوب است برای این روزهای بهـآر

که فکرم داشت دوباره میرفت توی دوردستهای دور ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از یک جایی به بعد باید از گذشته هم گذشت

یک وقتهایی بی‌اشتهایی بی‎هوا شلیک می‌کند وسط شکمم

سر میزِ شام حتی ؛ وسط فکرهای تو 

و بعد قدِ یک کفِ‌دست مرغی، گوشتی، برنجی چیزی باقی می‌ماند گوشه‌ی بشقاب

کفر نعمت است دور ریختن‌اش

همین ته‌مانده‌ی بشقابِ شام اما می‌شود سوهان روح

بس که نمی‌توانم حجم‌اش را تخمین بزنم

و گاهی پیش آمده که تا نیمه‌شب

بشقابِ نیمه‌پر بلاتکلیف توی آشپزخانه رها شده است به امان خدا

  اینها کابوس‌ شبهای بی‌اشتهایی‌اند ایمآن عزیز

یا زیادی کوچک‌اند یا زیادی بزرگ

هیچ‌وقت باقی مانده‌ی شامِ توی بشقاب ،

درست و حسابی توی یک ظرفِ پلاستیکی دربدارِ لعنتی جا نمی‌شود

امشب اما بعد از قرن‌ها به طرز شگفت انگیزی همه‌چیز درخور و اندازه بود

ظرف پلاستیکی دربدار را انگار از روز ازل طوری ساخته بودند که باقی مانده‌ی شام امشب

را در آغوش بگیرد و گوشه‌ی یخچال به خواب عمیق فرو برود

  درب یخچال را که می‌بستم همچون ناخدایی بودم

که امشب دیگر در یک قدمی‌اش کوه یخ نمی‌بیند ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به سوی خرابی برگشت‌ناپذیر

نجات‌دهنده‌ای هست ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پدر روحانی عزیز ؛

آنزیم‌های کبدم خیلی بالاتر از حد نرمال‌اند انگار ، این را آزمایش نشان می‌دهد

دکتر هم تایید می‌کند ، همان ب بسم‌الله اما بی‌مقدمه می‌پرسد : " الکل می‌خوری ؟"

جواب داده بودم از یک جایی به بعد دیگر نه

و بعد پرسیده بود از یک جایی به بعد یعنی کِی ؟  یادم نمی‌آمد

آخرین مستی؟ آخرین بی‌حسی ؟ آخرین دویدنم به سوی فراموشی کِی بود ؟ کجا بود ؟ 

دشت‌بهشت بود ؟ شبی از شبهای زمستان در معیت بزرگ ؟

یا شبی از شبهای پاییز روی کاناپه‌ی خانه‌ی امیر ؟

چه بی‌مهابا از یاد می‌بریم پدر روحانی عزیز

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |