آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

در فراسوی مرز های تن ت

مرا وعده ی دیداری قرار بده

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یه دختره بود همش زر زر می کرد

 قصه ای که سال ها بعد حقیقت خواهد یافت

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون، یه دختره بود که قصه شو با ناخن جویدن شروع کرده بود. مثل اسب ناخن هاش رو می جوید. مامان دختره یه روز به دختره گفته بود :" مث اسب اینقدر ناخناتو نجو!" و دختره ناخن شست ش رو تف کرده بود دور ترین نقطه و تو دلش ارزو  کرده بود کاش اسب بود.

دختره روزی سه بار و هشت بار می گف:" خدا من بمیرم؟!" خدا شونه دختره رو فشار می داد :" نه بشین سر جات بچه!" دختره ناخن هاش رو تن تن می جوید و خونه های دراز دراز نقاشی می کرد. بعد ناخن هاشو فشار می داد کف دستش :" خدا من بمیرم؟!" خدا می گف :" نه! بشین سر جات بچه!"

دختره ادم های بی کله نقاشی می کرد. می گف :" خدا من بمیرم؟!" خدا روشو می کرد اون ور محل نمی ذاش . دختره موی تمام عروسک هاش رو با بزرگ ترین قیچی خونه شون کوتاه کرد. تمام دفتر مخشاشو نوشت :" های خدا با تو ام، با توام، با تو ام، با توام، با تو ام، با توام، با تو ام..." و پرتشون کرد هوا که خدا بگیره. خدا زرنگ نبود. نتونس دفتر مخشای دختره رو بگیره. دفتر مخشا افتادن تو جوب لجنی شدن. دختره گفت :" خدا من بمیرم؟!" خدا گف :" نه! بشین سر جات بچه!"

دختره زد زیر گریه و دماغش رو مالید به در و دیوار. گف :" خدا من بمیرم؟!" خدا گف:" نه! بشین سر جات بچه!" دختره داشت ناخن هاش رو می جوید که شست پاش یهو رف تو چشش و مرد. دختره گف:" خدا من مردم!" خدا پوزخند زد :" باشه!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


.. و چه زیادند بهانه ها !

این روز ها

پی بهانه می گردم برای خوب نبودن

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بی راهه

دلم از هزار راه رفته

بی تو باز گشته است

ایوب هم اگر بود

چشم می بست از انتظار امدنت

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کاشکی رو کاشتیم ، ابش دادیم ، نونش دادیم کودش هم دادیم ، در نیومد!!!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


عاشق این هدیه های پاپیون زده خدام

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


میرسه همچین روزی ؟! *:/

چقدر باید بگذرد تا ادمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟

و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نمی دونستی؟ من می دونستم*:)

پسر بچه ها دوست داشتنی ترین موجودات روی زمین اند

                                                                   نُقطه

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آغاز سال نوروزی

 

88 خوب بود، چون دو تا هشت داشت کنار هم، مثل یازده که دو تا یک دارد کنار هم، یا مثل هر عدد دیگر که از از یک عدد دو تا دارد در خودش.

88 خوب بود. هر چند با گریه شروع کرده بودمش، با قرانی در دست و واژه های "حشر" را که زمزمه می کردم زیر لب و اشک می ریختم، اشک هایی که تا روز ها و ماه ها هم ادامه داشتند.

88 خوب بود، پر از اخم هایی از روی مهربانی، شبیه مادر هایی بود که بچه هایشان را می خوابانند روی زانو و روی لمبرهایشان می زنند تا ادب شوند، هشتاد و هشت حسابی ادبم کرد، هیچ وقت یادم نمی رود.

88 پر ازاتفاق های خوب بود برایم. پر از دلیل های دوست داشتن. هر چند با فرودینی شروع شد که تو نبودی، اردیبهشتی داشت که تو نبودی، خرداد و تیر و مرداد و شهریور و مهر ماهی داشت که تو نبودی، ابانی داشت که شبیه دست هایی بود که از پشت سر چشم هایت را می گیرد و غافل گیرت می کرد، اذری داشت که شبیه لحظه های سفر پر از دلتنگی بود و آه های بلند، دی ماهی داشت که تنها بودم، بهمنی داشت که ته دلم برف شادی می ریخت برای روز های نیامده و اسفندی داشت که یک جور عجیبی حالم را خوب کرد.

88 شبیه چرخ و فلک بود، بالا پایین داشت، زیاد، دلهره و اضطراب داشت، زیاد، جیغ و هیجان و سوت و دست داشت، زیاد، زیاد، زیاد...

88 شبیه اسمارتیز های ریز رنگی بود، هر چند پر از گریه بود، پر از دلتنگی بود، پر از درد کشیدن بود برای بزرگ شدن، برای فهمیدن، برای تحمل کردن...

88 مهربان بود، نوزده ساله ام کرد، دست هایم را گرفت و بزرگم کرد، مرا به جاهایی برد که " نویسنده" خطابم کردند، هر چند یک نویسنده راست راستکی نباشم. 88 خانمم کرد، به همه نشانم داد و گفت :" این فریبای 19 ساله بزرگ شده است!" و همه باور کردند.

88 پر از هدیه های خوب بود، دانشگاهی که هیچ فکرش را نمی کردم روزی یکی از دانشجوهایش بشوم و شدم، جایزه هایی گذاشتند توی دست هایم که حتی فکرش را هم نمی کردم، سفر هایی برد که تا به حال نرفته بودم، ادم هایی را سر راهم قرار داد که حتی انتظار دیدنشان را هم نداشتم، تعریف هایی شنیدم که برایم زیاد بودند...

88 پر از دعا بود، دعا هایی برای تو، که کمی لبخند بزنی، که زندگی را دوست تر داشته باشی، با تمام بدی هایش... 88 پر از دعاهایی بود که معجزه شدند، پر بود از نزدیکی هایی که لمس شان می کردم، پر بود از صداهایی که دلم را گرم می کردند.

88 ادم های خوب زیاد داشت برایم، ادم هایی که از اول هم خوب بودند، هر کدام یک جوری توی زندگی ام تاثیر گذاشتند، توی ذهنم برای همیشه نقش بستند. دلم می خواهد به همه شان بگویم که خیلی دوستشان دارم، بیشتر از ان که فکرش را بکنند، که بعضی هایشان اگر چه نیستند و خودم نخواستم شان همیشه یادشان هستم، همیشه با لبخند یادشان می کنم، توی دعاهایم فراموششان نمی کنم، بعضی هایشان را برای همیشه مدیون شان خواهم بود...

این سطرهایی که بعد از این می نویسم همه یک تشکر کوچکی ست برای تمام خوبی های ادم هایی که کنارم بودند، که یک جوری هر کدام پر رنگ بودند توی زندگی ام، هر چند بلند، هر چند کوتاه... مهم پر رنگ بودنشان در زندگی ام است، گیرم یک روز پر رنگ بوده باشند، یک شش سال ، یا تمام سال های زندگی ام...

 

 

مامان و بابا که هوایم را داشتند، بابا که تند تند غافلگیرم کرد و مامان که بیشتر از همیشه حضورش دلگرمم می کرد ، امیدی برای روز هایی که از راه نرسیده اند، دست هایی که همیشه امن اند برای پناه گرفتن.

مسعود که هوایم را دارد، بیشتر از برادر، یک خواهر است شاید، یا یک دوست صمیمی که همه چیز ادم را می داند، که دلتنگی های ادم را می فهمد، که همیشه چیزی را می گوید که باید، که اگر خوبی ها و مهربانی هایش نبود نمی دانم زندگی چه شکلی می شد، چه رنگی می شد، چه طعمی می شد، ان وقت شاید خوشبختی فقط و فقط یک کلمه می شد که توی قصه های شاه پریان پیدا می شد...

تو که نبودی، تو که شبیه تصویر  تلویزیون قدیمی مامان بزرگ غیب شدی و امدی، غیب شدی و امدی، غیب شدی و امدی و همیشه پر از برفک بودی، پر از تصویرهای محو، پر از صداهای بریده، پر از سکوت. دلم را شبیه رخت های چرک خوب توی دست هایت چلاندی، ابر های باران زا را خوب چپاندی توی دلم، حرفی نیست که، گله ای ندارم که، که اگر این طور نبودی دوستت نداشتم دیوانه، که اصلا من شیفته تمام این نبودن های طولانی و بودن های ناگهانی و لحظه ایت هستم. که اگر موجودی نبودی مثل خودت، پیش تر از این ها دورت را یک خط قرمز می کشیدم، که بودنت نعمت بزرگی بود برای تمام گریه های و دلتنگی هایم، کدام دلتنگی و اشک ادم را به اوج می رساند، به موفقیت های کوچک ِ بزرگ می رساند... دوستت دارم، به خاطر تمام نبودنت هایت.

خاله فرشته که شبیه دکتر های واقعی یکی یکی تمام درد هایم را از دلم بیرون کشید و همیشه ارامم کرد، همیشه حرف هایی را زد که باید می گفت، همیشه بود، همیشه ی همیشه بود، هر وقت که من می خواستم، هر وقت که درد داشتم، هر وقت که گریه داشتم، هر وقت که هیجان اتفاق های خوب را داشتم، بود، با من همیشه گریه کرد، از غصه هایم غصه اش گرفت، از خنده هایم شاد شد و هیچ وقت تنهایم نگذاشت، هیچ وقت، هیچ وقت...

خاله فاطمه که شبیه یک دژ محکم است برایمان، که همیشه هوایمان را دارد، هوای ما خواهر زاده ها را، واسطه می شود برای خواسته هایم، مرهم می شود برای دردهایمان، محرم می شود برای راز هایمان...

استاد فرزام که حرف هایش خیلی کمکم کرد. ادم وقتی حالش بد باشد قدر ادم های خوب زندگی را بشتر می فهمد، می فهمد که چه نعمت های بزرگی اند ادم های بزرگ و مهربانی که سر راه ادم قرار می گیرند، استاد درس هایی را یادم داد که سال ها بعد هم فراموششان نمی کنم، حتی اگر روزی مادر شوم، حتی اگر روزی مادر بزرگ شوم، درس های استاد معجزه های کوچکی بود که همه مان را شگفت زده می کرد. ادم هایی شبیه استاد برای زندگی هر بشری لازم است، اصلا برای بقای نسل و برقراری هر جامعه ای لازم است، هر کجا هست، سلامت باشد.

خانم شیوا حریری و اقای عباس تربنکه اگر نبودند، من نوشتن نمی دانستم، نقاشی کشیدن نمی دانستم، که من در نوشتن، در خوب نوشتن، خوب خواندن، خوب دیدن، خوب کشیدن هر چه دارم از این دو بزرگوار دارم. که بزرگترین اتفاق زندگی ام شاید همین بود که اول با دوچرخه و بعد با شیوا حریری و عباس تربن اشنا شدم. که اگر راهنمایی های این دو بزرگوار نبود، هیچ کدام از این عنوان های الکی و راستگی، جایزه های بزرگ و کوچک برای من نمی شد. برای همیشه ممنونشان هستم و مدیون شان...

افروز که اندازه تمام دنیا دوستش دارم، که با تمام فاصله های جغرافی انقدر نزدیک حسش می کنم که وقت های دلتنگی پناه گاهی می شود برای من و غصه هایم. گاهی اوقات، حرف هایی می زند که غصه هیام را فراموش می کنم و به معجزه کلمات ایمان می اورم. افروز دوست داشتنی ترین خواهر کوچیکه ی دنیاست. ناقلاترین گلپری که دوست دارم محکم بغلش کنم و هزار بگویم :" اندازه تمام دنیا دوستت دارم."

شقایق که نیست، ان وقت هایی که باید باشد ، نیست. اما وقتی هست پر رنگ هست، بلد است حال ادم را خوب کند، بلد است از کلمه های سر جای خودشان استفاده کند، بلد است خوب باشد، انسان باشد، واقعا بلد است، بلد است دعاهایش را برایم معجزه کند، بلد است روز های خوب را برای تصویر کند، شقایق ارزو داشتن را خوب می داند. خیلی چیز ها را می داند. شقایق زندگی را از بر است، با تمام خوبی ها و بدی هایش. سهراب یک چیزی می دانسته که گفته :" تا شقایق هست زندگی باید کرد..."

حدیث که دوستش دارم، که هر وقت می خواهم هست، هز وقت می خواهد نیستم، به رویم نمی اورد که چقدر بی معرفتم، گله نمی کند، مهربانی هایش را به رخم نمی کشد و دوست داشتنش را چنان نشانم می دهد که هزار بوسه هم کم است برای این که نشان دهی چقدر برای حضور همیشه اش شاد می شوی، چقدر خوشبخت می شوی...

موژان که خیلی خیلی مهربان تر از ان است که ادم بخواهد در قالب کلمه بیانش کند. مهربانی اش بر هیچ کس پوشیده نیست، خیر خواهی اش، راز داری اش... دوستش دارم، به خاطر عمیق ترین شب های که صبح کردیم و بزرگترین راز ها را به هم گفتیم، حرف هایی که از گفتن شان برای هر کس دیگر خجالت می اورد، اما تمام دلتنگی ها را می شود به موژان گفت، حرف هایی که ته ته دل ادم انبار می شود. موژان و روباهه را دوست دارم، زیاد، اصلا موژان همه چیزش دوست داشتنی ست، حرف زدنش، جیغ جیغ کردنش، نوشتنش، اهلی کردنش...

امیر که معرفت ندارد اما دوست داشتنی ست، یک جور خوب عجیب غریبی دوست داشتنی ست، یک جور مادر فرزندی (!) یک جور خر ِ خوب. هی امیر! دارم برایت دست تکان می دهم، ببین!

هومن که بیشتر از یک کامیون معرفت داشت، که بلد بود حال ادم را خوب کند، که مهربانی اش انقدر زیاد بود که نمی شود به زبان اورد، که دوست داشتنش دوست داشتنی بود، که بلد بود جیغ هایی بزند که من از خنده فقط دلم را بگیرم. عمیق ترین خنده های خفه من همه برای اداهای هومن بود. هر جا هست شاد باشد و خوشبخت و پسر خوبه ی مامانی. کاش بخواند و ببیند که به یادش هستم، که یادم نمی رود تمام خوبی ها و مهربانی هایش...

الف ِ خر که نمی شود ازش بنویسم. از بعضی ادم های پر رنگ نمی شود نوشت. از بس که شبیه هیچ کس نیستند، از بس که دوستی ات با او شبیه دوستی ات با هیچ کس دیگر نیست، توی هیچ رابطه ای تعریف نشده. از بس که بعضی ها خوب ِ خرند. یک جوری که مخصوص خودشان است فقط دوست داشتنی اند. یک دوست داشتنی که نمی توانی کس دیگری را شبیه او دوست داشته باشی. یک دوست داشتنی که فقط در رابطه با او تعریف می شود. هی الف جان! بهار از راه رسید. اخم هایت را باز کن. بخند. خر نباش این همه. دوستت دارم.

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نبض ِچشمَم زد *:)))

معجزه یعنی تو

که بعد از روز ها

و ماه ها

یادم می کنی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دلم هم براي مامان مي سوزد هم براي بابا 

انها اميدوارند يك روزي هدايت شوم ، اما من اميد ندارم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گفته بودم چو بیایی ..

فکر می­کردم یک­ روز می­نشینم جلویت تمام اینها را برایت تعریف می­کنم

دستت را می­گیرم و توی خیابانهای اطراف معلم می­گردانمت

که ببین من تمام این خیابانها را رفتم و گریه کردم و تو نبودی

تمام آهنگهایی که به یاد تو گوش دادم می­گذاشتم جلویت

که ببین گاهی ساعتها می­گذشت و من هنوز نشسته بودم روی زمین

تکیه داده بودم به دیوار و سردم شده بود و هی از اول،از اول، از اول ..

دوباره می­رفت از اول و هر بار من سردترم بود از بار قبل

فکر می­کردم دفترم را می­گذاشتم جلویت که بخوان

که ببین من هم بلدم بی­قرار باشم، دلتنگ باشم، افسرده و غمگین باشم حتی

تمام قوطیهای خالی اسمارتیز را نشانت می­دادم که ببین چه­قدر نشستم و شمردم

دو تا سبز ، سه تا آبی ، پنج تا قرمز.. و فکر می­کردم تو اگر بودی تمام نارنجی­ها را برمی­داشتی

فکر می­کردم جای لک­هایی که انگشتانم روی شیشه های پنجره انداخته نشانت می­دهم

با هم سوار اتوبوس میشدیم

می­نشستم ردیف عقب ، از همه بالاتر و انگشتانم را می­چسباندم به شیشه

گاهی که باران می­زد و بخار بود چشم و ابرو و جوجه می­کشیدم و پاک می­کردم

ابر می­کشیدم و پاک می­کردم ، گل می­کشیدم و پاک می­کردم

که من حسرت نقاشی خوشگل کشیدن را به گور می­برم اصلا!

اگر آن «یک روز» نیاید هیچ وقت من با این همه قوطی­ اسمارتیز و دفترم و اندوه چه کار کنم؟

تو بگو

می­زنم از اول ، از اول ، از اول ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هوم؟!

چرا دلت برایم تنگ نمی شود ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من معین (امیرعلی) پسرعمویم را می میرم

انگار به گفته اش دخترعموی ِ خوبی شده َم و برده اَمَش پارک

می شینیم یه کنجی ، با انگشتش دنبال مورچه ها می کنه

+ معین : اُی مگه نمی فهمی نیا ، نیا ، نیا

+ مهلا : با منی ؟! کجا نیام ؟!

+ معین : هیس س س ، ناراحت میشه

+ مهلا : با کی ای ؟!

+ معین : بدو بدو بدو مهلا ، بدو گمممون کرد + قهقهه هایش

کمی بعد ، معین : عَح همش تقصیر ِ توئه که پیدامون کرد این ماه ِ !!

از اول که اومدیم پارک باهمون اومد الانم می خواد بیاد *:/

رسیدیم خونه تند در رو ببند وگرنه اگه اومد تو خونه خودت باید ببریش تا آسمون ؟!

من ؟ هــــــــــــــآع ؟!

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ما از جاده های بزرگ می گذریم ..

پتو را می کشم روی سرم

برای تو گریه می کنم که روبه رویم می زنی زیر گریه

و من مات و مبهوت به دنیایی نگاه می کنم که عجیب خاکستری شده است

به درد مشترکی فکر می کنم که شبیه انفولانزای نوع آ به همه جا سرایت کرده

من به دست هایم فکر می کنم که زیادی کوچک اند برای در اغوش گرفتن ات

من از در اغوش گرفتن بزرگی ات خجالت می کشم

همین که دستم را بگذارم روی شانه ات و دنبال جمله ای بگردم برای گفتن

صرفا برای این که ان لحظه سکوت نکرده باشم

بعد چنگ می اندازم به یک جمله مسخره : " گریه نکن! اروم باش! "

و چه خوب که تو حرفم را گوش می دهی

  من بلد نیستم حرف های خوب بزنم ،

بلد نیستم ارامت کنم وقتی از روزهای تلخی می گویی که پشت سر گذاشته ای

بلد نیستم کمی دلت را گرم کنم به روز هایی که در پیش رو داری

من به تو فکر می کنم ، به نون فکر می کنم ، به فرفری خوبم فکر می کنم

به درد مشترکی که همه تان دارید ، همه مان داریم . چه کار می شود کرد ؟! 

کجای زمین باید ایستاد و خدا را صدا زد که نگاه کند 

این همه دلتنگی و گریه و درد را نگاه کند ..

من بلد نیستم مثل ادم های حسابی برایت دلیل بیاورم که چه خوشبختی

که چه سعادتمندی، که چه خوب است که این روز ها را داشته ای

که کاش بیشتر خودت را دوست داشته باشی و بعد از این

انقدر محکم قدم برداری که از فرط قدرت قدم های تو زمین دهان باز کند

من بلد نیستم دست هایت را توی دست هایم فشار بدهم و بگویم :

" بعد از این زندگی قشنگ تر خواهد بود! " و یاد لحظه ی تولد یک نوزاد می افتم

لحظه ای که انقدر درد دارد که انسان را در حد مرگ پیش می برد

اما چیزی را متولد می کند که زندگی تازه ای به دنیا می بخشد

در تمام لحظه های درد کشیدنت چیزی از تو زاییده شده

که بعد از این تو را خوشبخت ترین دختر زمین خواهد کرد . مطمئنم !

 ما از جاده های بزرگ می گذریم

تا به راه های کوچک رسیده باشیم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خدا داشتن چقدر خوب است

خدا شب ها لای نخ های پتو پیدا می شود ، تو راست می گویی

همیشه راست می گویی ! کاش کمی مثل تو بودم ،

ان وقت شاید این همه زانوهایم را بغل نمی کردم و شبیه یک گوله کاموا نمی شدم

یک گوله کاموای در هم بر هم که هیچ سر نخی ندارد انگار

خدا همین جاست ، زیر بالشت گلدارم ! وقتی صورتم را زیر بالشت جا می گذارم

وقتی دلتنگی هایم یکی یکی می ریزند روی زمین و کسی جمع شان نمی کند

خدا بازیگوشی می کند این روز ها ، باور کن بازیگوشی می کند

شبیه بچه های سر به هوایی می ماند که توی کوچه پس کوچه ها گم می شود

دل ادم را هزار راه می برد

و وقتی پیدا می شود به روی خودش نمی اورد و تند تند راه می رود

خدا سر به سرم می گذارد ، پشت "چرا" هایم پنهان می شود و پیدا نمی شود

خدا فکر های گنده گنده می کند درباره "من" لوسی که افریده است

خدا چشم هایش را قایم می کند از من ، می ترسم

زیر گریه می زنم و دور خودم می چرخم تا یک جفت چشم پیدا کنم که زل زده اند به من

فقط و فقط من را نگاه کنند ، کاش خدا دستش را زده باشد زیر چانه اش و حالا را تماشا کند

که نشسته ام و از چشم هایش می نویسم

قطره های باران چه دارند برای گفتن که این طور می کویند به شیشه پنجره ام ؟!

شاید خدا دارد یک نامه طولانی برایم تایپ می کند، تق، تق، تق، تق ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زندگی محال بود ، اگر تو نبودی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این تو بودی که مرا عاشق ِ خودت کردی ، آقای ِ محترم !

مرا گم گشته رها کردی

مانند ذره ی غبار

بین زمین و اسمان

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


احکام

ببین پدر بزرگ، ببین چه طور سرم تیر می کشد وقتی این حرف ها را تایپ می کنم، ببین چقدر از دوست داشتن تان متنفرم. ببین، ببین، دلم گریه می خواهد، می خواهم بنشینم وسط اتاقم و بلند بلند بزنم زیر گریه و خواهش کنم که دیگر به خواب هایم نیایی، وقتی به خواب هایم می ایی من از تماشای عکست روی دیوار پذیرایی متنفرم. اصلا بابا چرا عکس شما را قاب کرد و به دیوار زد؟! من از همان اول می ترسیدم از نگاه کردن به عکستان. از وقتی بابا عکستان را زد به دیوار من از ترس خودم را زیر پتو مچاله می کردم و هی خیال می کردم بالا سرم نشسته اید و به این همه ترس من از عکستان لبخند می زنید. ان شب را یادتان می اید؟! یادتان می اید توی خانه مان راه رفتی و من با تمام وجودم بودنتان را حس کردم، توی پذیرایی راه رفتی و بعد از بالا سر مامان رد شدید و امدید به اتاق من. یادتان می اید نسیم عبورتان را چقدر خوب احساس کردم؟! که نسیمی خرد به پایم و من از جایم پریدم. ان شب حتم داشتم که تا صبح می میرم از ترس. اما نمردم. زنده ماندم.

*

دلم می خواهد بروم پشت بام، درست همان جایی که ایستادم و برای پدر بزرگ گریه کردم، دلم می خواهد مثل همان روز سرم را بگیرم بالا و داد بزنم:" مرا دوست نداشته باش. خواهش می کنم. وقتی دوستم داری از تو متنفرم می شوم. از من متنفر باش. از این که نوه ای داری که امتحان هایش بهانه ی بزرگی شد که مراسم ختم ات شرکت نکند، نوه ای که تمام سال های نوه بودنش فقط یک بار برای تو گریه کرده است، می دانم خوشحالی از این که می نویسم، از این که شبیه تو شاعرم، اما دوستم نداشته باش، این یک خواهش خیلی خیلی بزرگ است!"

پدر بزرگ صدایم را می شنود نه؟! می بیند که چقدر به هم می ریزم وقتی به خواب هایم می اید...

کاش هیچ وقت نیاید به خوابم، هیچ وقت، تا ابد، تا خود ِ خود ِ روز قیامت

عاشق راننده های مو فرفری و سیبیلوی سرویس های دانشگاه شده ام. هر کدامشان با ان شلوار های پیله دار و کفش های پاشنه دار و تخم مرغی شان شبیه یک داستان اند، یک داستان بلند پر پیچ و خم...

باید برویم سالن. قرار است مراسم شروع شود. میم. ب برایم ساندویچ می خرد و من از تعجب شاخ در می اورم و گیر می دهد ساندویچ ات را بخور بعد برو. میم. ب چپ و راست می گوید :" قرار است جایزه پر رو ترین دختر دنیا رو بهت بدن نه؟!" توی هر قدمی که راه می روم بچه ها می ریزند سرم که " سلام فریبا دیندار. من رو یادته؟!" من بچه ها را با هم قاطی می کنم. خیال می کنم بچه ها عجیب شبیه هم اند. درست مثل تشخیص ندادن رعنا صنیعی از رعنا دلاکه و بعد از شونصد بار دیدن، نشناختن فرشته پیر علی، و فراموش کردن اسم بچه ها. من تنها کاری که از دستم بر می اید این است که لبخند کشداری تحویلشان بدهم و بگویم که :" دوستت دارم عزیزم. کلی خوشحالم از دیدنت!" تازه مامان بابا ها هم هستند که باید باهاشان سلام علیک کنم و من دلیلش را نمی دانم. من هنوز دارم سلام می دهم به این و ان و بچه ها رفته اند نشسته اند روی صندلی ها و من بین ردیف های اول و دوم هنوز گیر کرده ام. خودم را از بین جمعیت می کشم کنار و می روم پیش بچه ها. سالن از جمعیت در حال انفجار می باشد. خیلی ها سر پا ایستاده اند. خیلی ها از بیرون برای خودشان صندلی می اورند و گوشه کنار سالن می گذارند و می نشینند. تمام صندلی ها پر شده اند و من ماتم می گیرم که قرار است کجا بنشینم؟!

بعد از کلی غر غر کردن از این که بچه ها جا نگرفته اند برایم، با زور ِ اخم و اویزون کردن لب و " من دیگه باهاتون قهرم" مائده صندلی اش را می دهد به من و من در نهایت پر رویی با یک لبخند شش متری می نشینم. ردیف های اخر سالن همیشه بهترین جا است برای نشستن. درست مثل ردیف های اخر کلاس. تا می شود می توان اتش سوزاند و مسخره بازی در اورد. ساندویچ توی دستم را به چندشناک ترین حالت ممکن نصف می کنم، که مثلا نصف اش را بدهم به میم. نون که مثل من داشت از گرسنگی می مرد. ساندویچ را چهار نفری می خوریم و هی حرف می زنیم و مسخره بازی در می اوریم. الف. میم به همه بچه ها سفارش می کند که وقتی "فریبا" رفت روی سن همه جیغ بزنید و سوت و دست. حتی به سرش می زند که موقع گرفتن جایزه ام جیغ بزنند " طیب طیب الله احسنت باریک الله!" بچه ها هی نقشه می کشند که چطور تشویق ام کنند و من قلبم تند تند می زند.

اسم هر کدام از دوچرخه ای ها را که می خوانند سالن می رود روی هوا از دست و جیغ و سوت. بچه ها هی سرم را می خورند که " چرا اسم تو رو نمی گن!"

اسمم را که می خوانند سالن منفجر می شود.بچه ها جیغ می زنند و سوت و دست، از ردیف های جلو بر گشته اند و من را نگاه می کنند. خنده ام گرفته و شالم کج و کوله شده. به روی خودم نمی اورم. بچه ها بی خیال سوت و دست نمی شوند. من خجالت می کشم و اقایان ریشویی که ردیف اول نشسته اند می خندند و دست می زنند. مثلا که ادم خیلی مهمی هستم.

سر جایم که می نشینم خیل سر و دست است که می اید طرف ام که :" منم ببینم فریبا!" من نفس عمیقی می کشم و شقایق بلند بلند می خندد...

هجوم اورده اند طرف ام که :" خانوم دیندار. فقط یه امضا!" و علی مولوی دستش را دراز می کند طرفم که :"می شود روی ساعدم یه امضا کنی؟!" و شقایق کف دستش را می اورد که :" فقط یه امضا!" و شادی بغلم می کند و تهمینه اویزانم می شود که :" خانوم دیندار ما خیلی شما رو دوست داریم!" من فقط می خندم و از مامان باباهایی خجالت می کشم که با چشم های گرد تماشایمان می کنند. تهمینه بی خیال نمی شود. شادی هم. چسبیده اند به من و "خانوم دیندار، خانوم دیندار" راه می اندازند. و مائده جیغ جیغ می کند که :" چرا نمی ای عکس بگیریم؟!" بعد شکایت می کند که :" اگه تو بیایی همه می ان عکس می گیرند" و همین هم می شوند. ده پانزده نفری می ایستیم و هی عکس می گیرم، با فیگور ها و ژست های اب دوغ خیاری.       

*

اشانتیون و کتاب هایی را که گرفته ام را پرت می کنم گوشه اتاقم و لو می شوم. ان حس خنثی هنوز با من است، و البته همان دلتنگی ای که چسبیده بود به دلم. تنها چیزی که امروز خیلی خیلی خوشحالم کرد سوت و دست و جیغ نصف سالن بود و چشم های گرد و گردن های کج شده ای که با تعجب نگاهم می کردند. همین!

*

دلم گریه می خواهد. به نوشته هایم فکر می کنم . به شعر ها و داستان هایم. به این که چه خوب است که توانسته ام در 18 سالگی ام حق و التحریر بگیرم. به این که وقتی اقایان سردبیر " نویسنده" خطابم می کنند حس خیلی خیلی خوبی دارم. باید برگردم، به تمام صفحاتی که نوشتم :" نوشته هایم به هیج جا نرسیدند!" باید تمام جمله ها را خط بزنم، شعر ها و داستان هایم را بگیرم در اغوشم و توی دفترم درشت بنویسم :" دوستتان دارم!"

باید رو به روی 18 سالگی ام یک قلب بزرگ صورتی نقاشی کنم، رو به روی 19 سالگی هم. باید یک جایی، دور از چشم همه، بایستم و خدا را بوسه باران کنم...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


روز گار مسخره ای ست. عجیب خاکستری!

ادم ها عجیب غریب اند نمی شود شناختشان

به هیچ وجه نمی شود شناخت شان

ادم ها شبیه چند ضلعی هایی اند که هر بار یک ضلع شان را نشان ات می دهند

بعد تو می مانی و یک شوک بزرگ و این جمله تنفر انگیز :

" اصلا فکر نمیکردم این جوری باشه! "

ادم ها هیچ وقت ان طوری نیستند که من فکر می کنم

حسرت این به دلم مانده که یک بار ، فقط برای یک بار ، محض رضای خدا

ادم ها بهتر از تصورات ذهنی من باشند و توی ذوق ام نزنند ! حالم به هم نخورد از شناخت شان

مجبور به ترک شان نشوم ! مجبور به خط زدنشان ، مجبور به تنفر شدن ازشان ..

بدترین حالت ممکن هم همین است که از کسی بدت بیاید

که فکر می کردی می توانی خیلی بیشتر از این ها دوستش داشته باشی

خیال می کردی، این هم از ان دسته ادم هایی ست که می توانی به بودنشان

به خوب بودنشان امیدوار باشی ..

ادم ها از دور دوست داشتنی ترند ! شبیه کادوهای تولد می مانند

که تا بازشان نکرده ای هیجان  کشف کردنشان را داری

اما وقتی می ایستی به تماشایشان ، لب هایت اویزان می شود 

باز هم یک ادم تکراری ، مثل بقیه ادم ها

اصلا ادم ها شبیه تخم مرغ شانسی هایی می مانند که جایزه هایشان مسخره در می اید

و عجیب توی ذوق می خورد و ادم ساعت ها می نشیند

و با خودش کلنجار می رود که کاش یک تخم مرغ دیگر را امتحان می کرد ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


wanted

اصلا برای ما چه فرقی می کند

این روز از سال هیچ وقت برف و باران نداشته است

برای مایی که همیشه تنها پشت پنجره های اتاقمان ایستاده ایم

و خیره شده ایم به یک نقطه دور و هی ارزو کرده ایم که کاش تا همیشه باران ببارد

کاش این باران تا همیشه ادامه داشته باشد

اصلا چه فرقی می کند که دلت با من باشد یا نه ؟!

که گاهی به من فکر کنی و موهای بهم ریخته َم

را یادت بیاوری که می ریختم روی پیشانی ام ؟!

اصلا چه فرقی می کند دلت تنگ شود برایم ؟!

چه فرقی می کند گاهی به من فکر کنی و به این که نبودنم بهتر از بودنم است

هیچ فرقی نمی کند باران ببارد ، یا برف ، این پیاده رو پر باشد یا خالی از رهگذر

پینه دوز های چوبی قرمز من ، زیر خاطراتم انبار شوند

یا چسبانده شوند روی دوست داشتنی ترین وسایل اتاقم ..

هیچ چیز هیچ فرقی نمی کند. اصلا چه فرقی می کند که هیچ چیز فرقی می کند یا نه ؟!

فرقی نمی کند من حالم خوب است یا نه ، دوستت دارم یا ندارم ، دلتنگ می شوم یا نمی شوم

احمقانه چمباتمه می زنم وسط اتاقم، پینه دوز هایم را می ریزم کف دستم

صدای اهنگ را زیاد می کنم و شروع می کنم به شمردن

این پینه دوز های چوبی تکه های کوچک قلب من اند

که تماشا کردن شان عجیب شادم می کنند ..

اصلا چه فرقی می کند که یکی از پینه دوز هایم را یک جایی جا گذاشته ام

روز ها و ماه هاست هر چه می شمارم یک تکه از قلبم را کم می اور

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نَع حرفی ِ ؟!

پایم را بیشتر از گلیم دراز می کنم

و تو را می خواهم

سلیمان هم اگر تو را می دید

قالیچه اش را به باد می داد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من از نگاه تو خودم را بلد شدم

 http://anarenoghreie.blogfa.com/

عاشق بودن را تو یادم دادی.وقتی بال پرنده های مجروح را می بستی،آواز می خواندی و بهار،مثل یک معجزه ی تمام نشدنی،در چشم هایت می رویید.وقتی که من تمام خودم را به تو گره زدم،وقتی تمام ایمانم را گذاشتم وسط،چون به معجزه ی عشقت ایمان داشتم.

حالا که من دیگر خودم را بلد نیستم.حالا که این چشم های مضطرب و بی قرار ِ توی آینه چشم های من نیست.حالا که وقتی خورشید وسط آسمان است لرز می کنم و می روم زیر پتو...وای از این تردیدی که خودش را می کوبد به دیواره های تنم،از تردید به دستهای تو،به چشم های تو...

من،من نبودم وقتی دو هفته پیش وسط خیابان با شادی سر لازانیا دعوا کردم.باید دست دخترک را می گرفتم و به حرفهایش گوش می دادم.مگر شادی همیشه به من گوش نمی دهد؟

من خودم را بلد نیستم،خانه ام را بلد نیستم،دنیایم را بلد نیستم...کابوس هم اگر بود تمامی داشت.تمام این گم شدن ها،به در و دیوار خوردن ها،زمین افتادن ها،زخمی شدن ها باید به خیابانی ختم می شد که چشمان تو برایم قاب گرفته بود.که بهار بود،نور بود،دوشنبه های شورای کتاب کودک بود،پاستیل بود،بستنی شکلاتی بود،خنده بود،آواز بود،آویز بود،رنگ بود...من به معجزه ی تو شک کردم،لابد برای همین گم شدم.

که لابد حرمت آن کاج بلند را نگه نداشتم،حرمت «خوابهای طلایی» را.تو فقط فکر می کنی من بیست و یک سال زندگی کرده ام،من کم ِ کم هزارسال راه رفته ام،به اندازه ی هزار  سال زمین خورده ام...اصلا این هفته ها تمام ِ بیست و یک ساله های این شهر قدر هزار سال دویده اند.

این است که دیگر خسته شده ام،که می خواهم به معجزه ی تو شک کنم.اینجوری،اگر تو را خط بزنم،اگر بندهایی که مرا آویزان تو کرده اند ببرم،کم کم زندگی را از یاد می برم...

شاید اگر کمی بمیرم،شاید اگر تو زخم هایم را ببندی و برایم آواز بخوانی این هزار پیچ تو در تو خیابانی شود پر از شمشادهای خیس و باران خورده.

پی نوشت:

*هر کسی بخواهد مرا یادش برود و دیگر دوستم نداشته باشد می تواند...تو یکی نه!

*از هولدن و ناتوردشت نوشتن را یادم نرفته!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو که هستی

من

به اندازه کافی خوبم

می خندم

می رقصم

و با هزار بهانه

به تماشای "من"

می ایستم رو به اینه

تو که هستی

غصه ها را پس می زنم

می چرخم

روی دایره زندگی

به مرکز تو

به شعاع خوشبختی

تو که هستی

بزرگترین حادثه روزهایم

می شود گونه های سرخ من

می شود زیباترین حرف تو

تو که هستی

تنهایی

دمش را می گذارد روی کولش

و دلتنگی

بی قرار می شود برای دلم

تو که هستی

"دوستت دارم" را

بیشتر از همیشه

دوست دارم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گاهی خاطره ای زلال

از ذهن می گذرد

و آدمی خیال می کند

تمام آب های جهان

زیر انگشت های اوست

 

گاهی آدم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

گاهی ادم برای خودش قبر می کند توی خاطره ها. مدفون می شود. غرق می شود. من غرق شده ام صاد. من در نت های where do I begin… غرق شده ام. کلمه ها از من زده اند بالا. نفسم را بند اورده اند صاد. تو این ها را می فهمی نه؟! می فهمی که این جور وقت ها دل ادم انقدر بی قرار می شود که می خواهد از توی دهانش بیرون بزند.

 

گاهی آدم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

من جا مانده ام. از همان اول جا ماندم توی اتفاقی که خیلی وقت است تمام شده است. توی خوش صدا ترین کلمه ها و دوست داشتنی ترین جمله ها. توی " تو چی دوست داری!" جا ماندم، توی سوال هایی که جواب همه شان را می دانستم. عمر بزرگترین اتفاق دنیا کم بود صاد، خیلی کم، به اندازه یک چرت نیمروزی، یا حتی کمتر، به اندازه یک عطسه بلند که گوش دنیا را کر می کند و تو باید صبر کنی، صبر...

تمام می شود صاد. همه چیز این دنیا تمام می شود. خنده های سرخوشانه من هم یک جای دنیا ته می کشد. مثل همه قشنگی هایی که خیلی زود تمام شدند. مثل همه لحظه هایی که ته کشیدند، مثل همه ادم ها...

اخم هایت نرود در هم از گریستنم. من هر بار بخشی از خودم را جا می گذارم، پاک می کنم، با گریستن. قطره قطره باید درد کشید تا فراموش شوند خاطره هایی که بخشی از من شده اند، بخشی از وجود من.

 

گاهی آدم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

مرا ببین صاد! چهار زانو نشسته ام و لحظه ها را چیده ام دور و برم.تمام دارایی من همین دفتری است که خاطره ها را نوشته ام. حرف ها را . قهر ها را ، دوستی ها را. چه احمق بوده ام صاد.تاریخ هم زده ام. چه احمق بوده ام که خودم را دوختم به روز هایی که زود تمام شدند. روز های خوب مثل شهاب سنگی بودند که گذشتند. که مرا روشن کردند به لبخندی و دوباره تاریک شده ام. خیلی تاریک. کسی در من چراغی روشن نمی کند صاد. شمع کوچکی حتی.دست های امنی هم نیست اینجا. شانه هایم می لرزند و اتاق تنگ می شود.دیوار ها تعادلشان را از دست داده اند. دلم آسمان می خواهد صاد. دلم خدا را می خواهد که این روزها لبخند هایش هیچ خوشحالم نمی کنند. من با خدا قهرم صاد. هر چقدر هم که به حرف هایم گوش دهد. هر چقدر هم که خوشحالم کند و اتفاق های خوب برایم رقم بزند. دست هایم می لرزد از کشیدن ادمک های شاد. تردید دارم در کشیدن لبخند.در نوشتن :" مچکرم!"

 من به همه انچه که می خواهم می رسم. پس چرا به روز های خوب نمی رسم صاد؟! من گله دارم. بغض دارم صاد. به اندازه تمام دلتنگی های دنیا بغض دارم.

 

گاهی ادم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

خاطره ها از من بالا زده اند. به سختی نفس می کشم. نفس:باز.دم. پر. خالی. روز ها دارند مرا نفس می کشند. پر می شوند و یکدفعه خالی. صاد! مرا ببین چقدر احمق شده ام. روز ها و ماه ها در انتظار اتفاقی بودم که قبلا افتاده بود و دیگر هرگز نیفتاد... من احمقانه چنگ زده ام به اتفاق ها، خاطره ها. همه این ها درد دارد صاد. ندارد؟! باور کن درد دارد. من این قدر بزرگ نبودم.من فقط به اندازه یک لبخند بزرگ شده بودم. به اندازه یک "دوستت دارم". بزرگ تر نبودم صاد. بزرگ تر نبودم .خدا با خودش چه فکری می کند درباره من، صاد؟! آن بالا نشسته و دفتر نقاشی اش را پر از نقاشی می کند. من برای نقاشی کشیدن های خدا هنوز کوچکم. خیلی کوچک.

صاد! من از بزرگ شدن می ترسم. من توی زندگی ام یک بار بزرگ شدم. یک بار که 13 ساله بودم 30 ساله شدم. بزرگی پر از قانون است صاد. قانون های بد. من از همه قانون ها متنفرم. من از کلمه "قانون " بیزارم، بیزارم. تو این را می فهمی نه؟! تو نفس های عمیق من را می فهی که دیوار ها را به لرزه می اندازد. تو واژه های بریده من را می فهمی که امانم را بریده اند. تو خیلی چیز ها می فهمی صاد. خیلی چیز ها.

صاد! من بزرگ نمی شوم. نمی خواهم که بزرگ شوم. من دنیای احمقانه خودم را به قانون های بزرگی ترجیح می دهم. نمی خواهم مثل تو بزرگ شوم. مثل خیلی ها دیگر.وقتی بزرگ شوی نباید اشتباه کنی. باید قدم هایت را درست برداری. پشت سر هم. باید نگاهت رو به رو باشد . نباید گریه کنی. نبیاد بهانه بگیری.نباید خمیده شوی. باید محکم قدم برداری. نباید بنشینی زمین. نباید هن هن کنی. نباید حواست را پرت منظره های اطراف کنی. باید اتفاق ها را ببینی و دور شوی. باید انقدر بروی تا برسی. بزرگی را دوست ندارم. اشتباه نکردن را دوست ندارم. خر نبودن را دوست ندارم.

صاد! این جا تنها جای باقی مانده است. جایی که بدون مزاحمت کسی می توانم گریه کنم و حرف بزنم، حرف بزنم.

صاد! من از تمام بودن ها ، یک جفت چشم می خواهم که فرصت بالا نگریستن را داشته باشد و یک جفت دست که فرصت در اغوش گرفتن را، و لب هایی که گاهی به خنده باز می شود و گاهی برای "دوستت دارم!".

صاد! تو می توانی بفهمی وقتی "نقطه چین" پاشیده می شود روی انتظار، چقدر تلخ می شود همه چیز. چقدر بی رنگ می شود همه چیز. چقدر بی حس می شود همه چیز.

صاد! من یک پازل هزار تکه ی نساخته دارم. یک پازل هزار تکه از معروف ترین لبخند دنیا. قرار نبود این پازل برای من باشد صاد.این پازل برای کسی نیست که خنده هایش مصنوعی شده است این روز ها. این پازل برای کسی نیست که با چیدن هر تکه اش، یک تکه از لبخند خودش کم شود.صاد! این خانم چقدر زیبا می خندد. چقدر ارامش دارد توی لبخندش. صاد! هیچ می دانستی که برای ساختن این پازل باید از لب هایش شروع کرد. بله، باید از لب هایی شروع کرد که می خندند.

صاد! کاش جای این همه دلتنگی، انتظار بود هنوز.ای کاش و اگر بود. کاش هنوز بهانه ای بود تا با روان نویس ابی ام بنویسم:" قول بده که خواهی امد/ اما هرگز نیا/اگر بیایی همه چیز خراب می شود/دیگر نمی توانم/ این گونه با اشتیاق/ به دریا و جاده خیره شوم/من خو کرده ام/ به این انتظار/ به این پرسه زدن ها/ در اسکله و ایستگاه/ اگر بیایی/ من چشم به راه چه کسی بمانم؟!"

 

گاهی ادم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

در گوشت را بیاور.با تو باید مخفیانه حرف زد. مخفیانه خوب بودنت را فریاد زد. ببین صاد! شعر هایی در این دنیا هست که برای من سروده شده اند، برای خود خود من. باور کن!

به زندگی چنگ می زنم

تا نیفتم

زیر پایم تهی است

انگار از لبه ی بازی اویزانم

در عبور از روز های سخت

زخمی شده ام

و این خون

          بند نمی آید

امروز یا فردا

مرگ

     با چمدانی پر از مورچه

                               ار راه می رسد.

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من از بیراهه ها می روم، بلکه رستگار شوم

ایمآن ِ عزیز

ابراهیم و یعقوب چه کشیدند ؟!  چقدر درد را تحمل کردند ؟!

خدا به یعقوب چیزی نگفته بود که این همه سال بی قراری می کرد ؟!

خدا که ته دل ادم ها نشسته است و حرف های در گوشی اش را توی دل ادم ها می گوید ..

خدا ته دل یعقوب را روشن کرده بود . نه ؟!

ابراهیم چه ؟! آه .. ته دل ابراهیم هم روشن بود ایمآن ِ عزیز ؟! روشن بود که می گذرد ؟!

روشن بود که خدا فقط دارد امتحانش می کند ؟! روشن بود که سربلند می شود ؟!

ایمآن ِ عزیز

من الان نشسته ام و برای دردی گریه می کنم که ابراهیم تحمل کرد

برای بی قراری های یعقوب گریه می کنم چرا تا الان بهشان فکر نکرده بودم ؟!

چرا فکر نکرده بودم چه عشق عظیمی داشتند ؟!

چرا فکر نکردم چرا چشم های یعقوب دیگر ندید ؟! چرا نمی فهمیدم حس ابراهیم را ؟!

ایمآن ِ عزیز

خدا ذره ای از درد های ابراهیم و یعقوب را در من کاشته است

دارد ریشه می دواند ایمآن ِ عزیز ! همه ی من را در بر گرفته است

من که ابراهیم نیستم ایمآن ِ عزیز ، یعقوب هم نیستم

خیلی باشم، یک مهلا ام 

یک مهلایی که تازه کفش های 16 سالگی را به پا کرده است

این درد برای من زیاد است ایمآن ِ عزیز ، باور کن زیاد است

ایمآن ِ عزیز !

خدا الان کجای قصه من نشسته است ؟!

وقتی گریه هایم را می بیند و هق هق هایم را می شنود از من نا امید می شود ؟!

می گوید :"چه دختر لوسی افریدم! " رهایم می کند به حال خودم ؟!

یا سخت تر ازمایشم می کند تا ادم بشوم ؟!

ایمآن ِ عزیز

کاش پیامبری بود هنوز پیامبری که دیده می شد بین ما بود

خدا فکر نکرد وقتی پیامبر ها را یکی یکی می برد

روزی دختری برای بودن پیامبری بی قرار می شود ؟! پیامبری که تنها گوش کند ..

کاش پیامبری بود هنوز ، پیامبری که دیده می شد بین ما بود ..

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هیچ اتفاقی نیفتاده، تنها تو رفته ای

در من ، صدای مرگ می آید

صدای دخترکی که

مُرد

در سینه ام !

 

 + گاهی لازمه یه نفر پیدا شه که چنان بکوبتت زمین

تا برای پا شدن یه ادم دیگه ای بشی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نقطه اشتراک = 0

 

 

من کتاب هایی را می خوانم که تو نمی خوانی.

ورزش هایی را دوست دارم که تو دوست نداری.

فیلم هایی را تماشا می کنم که تو تماشا نمی کنی.

جاهایی می روم که تو نمی روی.

دوست هایی دارم که تو نداری.

لباس هایی می پوشم که تو نمی پوشی.

غذاهایی دوست دارم که تو دوست نداری.

خوراکی هایی می خورم که تو نمی خوری.

ادامس هایی می جوم که تو نمی جوی.

درس هایی را خوب بلدم که تو بلد نیستی.

اهنگ هایی گوش می دهم که تو گوش نمی دهی.

نقاشی هایی می کشم که تو نمی کشی.

رقص هایی بلدم که تو بلد نیستی.

لحظه هایی عاشق می شوم که تو نمی شوی.

ساعت هایی می خوابم که تو بیداری.

از چیزهایی خوشحال می شوم که تو نمی شوی.

از چیزهایی ناراحت می شوم که تو نمی شوی.

وقت های عصبانی می شوم که تو ارامی.

لحظه هایی داد می زنم که تو سکوت کرده ای.

نقطه اشتراک نداریم.

مثل دو خط موازی.

با این همه دوستت دارم خیلی.

که این همه شبیه هم نیستیم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پاییز روز هاست ، دلم را دور می زند !

حالا هی ادم ها می ایند و می روند می ایند و می روند

ای وای! ای وای از این زندگی ، صاد ! ای وای از این روزهایی که خفه ام می کنند

دست های چه کسی ست که روی گلویم فشار می اورد ؟! 

اخ .. اگر می دانستم، اگر می دانستم

این همه ادم کجا بودند ، صاد ؟! کجا بودند که ناگهان دورم را پر کرده اند

که گیجم کرده اند که عذابم می دهند که چندشناک ترین جمله را مدام تکرار می کند :

" دوستت دارم! " من دلم نمی خواهد کسی مرا دوست داشته باشد ، صاد

حالم به هم می خورد از "چقدر خوبی " ، متنفرم از "دوستت دارم" ، بیزارم از فکر کردن

اخ چقدر سخت است ، چقدر سخت است که بخواهی دنیا را قانع کنی

که دلت عاشقی نمی خواهد ، دلت دوست داشتن نمی خواهد ، دلت هیچ چیز نمی خواهد

سخت است ، صاد ! سخت است که این ادم ها را قانع کنم که به خدا دلم عشق نمی خواهد

به خدا قسم دلم فقط سکوت می خواهد 

دلم فقط فرو رفتن می خواهد ، دلم فقط ایمآن می خواهد ..

این مجنون ها کجا بودند ، صاد ؟! که یکدفعه هجوم اورده اند به دل لیلی بدبختشان

که هی دیوار ها را به لرزه در می اورند ، هی اتاقم را تنگ تر می کنند ، هی .. هی ..

هی من را توی خودم فرو می کنند سرم تیر می کشد حالت تهوع می گیرم

لابد زیادی ضعیف شده ام که بعد از هر "دوستت دارم" زرد می شوم و می ریزم ..

دردم این "دوستت دارم" هایی ست که ریخته اند دور و برم

که یا باید زیر پا لگدشان کنم، یا خم شوم و دانه دانه جمع شان کنم

اخ صاد ِ عزیز ِ من ! این روز ها خالی بودن را دوست دارم، تهی بودن را، پر بودن از هیچ را

اخ اگر می شد صاد . اگر می شد که خالی خالی شوم خوب ترین اتفاق می افتاد

هی صاد ! کاش از تو هزار تا بود ، یا بیشتر حتی

ان وقت توی هر غصه ام دست یک صاد را می گرفتم و مجبورش می کردم کنارم راه بیاید

ادم ها را نشانم بدهد ، ادم ها را حذف کند برایم ، به جای من بخندد

اه ! امان از این روز ها که هزار ساله ام کرده اند  کجا بودند این ها ؟! 

کجای دنیا پنهان شده بودند ؟!

کدام اتفاق این ادم ها را از پشت پرده های "نبودن" بیرون کشیده است

لعنت به این واژه ها، لعنت به این نوشته ها، لعنت به خنده های من

که اتفاق هایی را نقاشی می کند که دوستشان ندارم

این روزها غر می زنم ، دندان هایم را فشار می دهم روی هم ، عصبانی می شوم

  سر کلاس حواسم را پرت می کنم ، الوچه نمی خورم ، جوش هایم را زخم می کنم

تند تند راه می روم ، تنه می زنم، کفش لگد می کنم، مجله نمی خوانم

  سر درد می گیرم، تلفن جواب نمی دهم ، به کسی زنگ نمی زنم جز صاد

عر عر می کنم، اگر دلم بخواهد گریه می کنم ، اگر دلم بخواهد فحش می دهم

اگر دلم بخواهد عالم و ادم را نفرین می کنم، اگر دلم بخواهد

اگر دلم، این دل لعنتی ام بخواهد ..

خدا کجا نشسته صاد ؟! مرا نمی بیند ؟! این دختره لوس خل را نمی بیند

غر غر هایش را نمی شنود؟! چرا کاری نمی کند که خفه شوم

که بس کنم از این غر غر کردن ها، از این قاطی کردن ها، از این ..

اخ صاد، صاد، صاد .. پشتم خالی ست، زیر پایم خالی ست

اویزانم نمی دانم از کجا

دو بال، دوبال کوچک اگر داشتم، اخ اگر داشتم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اندوه من

می ترسم

تو را هم گم کنم

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بگفت افاق را سوزم به آهی

گاهی

بعضی حرف ها

انقدر درد دارند

که راه گریه را هم می بندند

بعد بغض می ماند

و دنیا و کوه هایش

که با نفس هایت به لرزه می افتد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


قول بده که خواهی امد ، اما به این زودی ها هرگز نیا

می ترسم تو که بیایی ، تمام غصه هایم را فراموش کنم 

تمام گریه ها و شعر هایی که می شود سرود ..

می ترسم وقتی می ایی انقدر پروانه شوم که فراموش کنم خودم را

هی ! تو که بیایی سرنوشت انتظار چه می شود ؟! 

گناه دارد " انتظار "، بیچاره فقط مرا دارد و من " انتظار " را

یعنی تو که بیایی دمش را بگذارد روی کولش و برود ؟!

من دلم برای انتظار بارانی ام تنگ می شود

سرنوشت غصه هایم چه می شود ؟!  نمی شود که یک شبه همه شان تمام شود

این گونه جهان تعادلش را از دست می دهد

و ما دوباره پرت می شویم به دو کنج و میانمان یک عالم کوه قد علم می کنند

نه، نه، باید یک فکر خوب کنم این طور که نمی شود

نمی شود که تو بیایی و من روی تمام نداشته هایم خط بزنم

نمی شود که تو بیایی و من دست در گردن خدا فقط لبخند بزنم و لبخند و لبخند

دلشوره دارم گنجشکی شده ام که در دست های کودکی بی قرار شده است

این روز ها ، دست های "انتظار" تنگ تر از همیشه شده است برایم

تو که بیایی چه می شود ؟! دلم را عادت داده ام به ارام و قرار نداشتن

می ترسم تو که بیایی دنیا خراب شود روی سرم

دنیایی که در خلاء پشت سرت ساختم برای خودم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بعد لابد تو سکوت می کنی و صدای نفس هایت می پیچد توی گوشم

بعد احتمالا من دستم را می گذارم روی دهان و بینی ام

و صدای نفس های بریده ام را خفه می کنم

بعد حتما تو آرام می گویی:"  خآنم ؟! " بعد لابد من جوابت را نمی دهم

یا به جای جواب یک نفس عمیق می کشم و عرق سردی می نشیند روی تنم

بعد لابد تو نفس هایت را تکرار می کنی برایم ، تکرار می کنی ، تکرار می کنی ، تکرارتر

بعد لابد لرزش صدایم را قورت می دهم و ارام می گویم: " بعله ؟! "

نه نمی پرسم ، احمقانه است ، چشم هایم را می بندم و نفس عمیقی می کشم

بعد احتمالا به مردمک های سیاه چشم هایت فکر می کنم که می لرزند

و تو لابد به دست های سرد من فکر می کنی که تمام صورتم را پوشانده است ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


Just When I need you, you are almost here

+ همین لحظه به دادم برس آی دختر آشوب

رفتنت را خواب دیدم

حالا

امدنت را

به خواب هم نمی بینم

 
 
گریه که نکنم

به خوابم می آیی

صبح ها

دیوانه ام

پف کرده

تب دار

گیج

منگ

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تکثیر شده ای میان دلتنگی های شبانه ام

فرو می روم توی خودم

مثل یک لاک پشت پیر که از دنیا خسته شده باشد

و هیچ چیز شاد کننده ای

ترغیبش نمی کند تا سرش را از لاکش بیرون بیاورد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چرا همه سرنخ ها را جوری کور نمی کنی

که خیالم راحت شود

این رشته های پیدا و ناپیدا گیجم کرده اند

اندوهی هستی

پنهان شده

در تمام شادی های دنیا

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دلم از تو می گیرد

دلم از تو می گیرد. هر روز که می گذرد شبیه "هیچ چیز" می شوی برایم. "هیچ چیز" های کمرنگی که فقط دل آدم را سیاه می کنند و تنگ تر. من از "هیچ چیز" شدنت توی روزهایم می ترسم.

دلم از تو می گیرد. از این که پشت غصه هایم چشم می گذاری و یک دفعه پیدا می شوی. دلم از دلتنگی های خط خطی ام می گیرد. از غصه های خال دار بزرگی که توی دلم بالا پایین می رود، دالامب، دولومب، دالامب، دولومب...

ببینم! تو گرگ بدجنس شل قرمزی نیستی که شادی های کوچکش را می بلعید؟! نه، شبیه گرگ بد جنس نیستی. گرگ بد جنس، فقط مادربزرگ و کلوچه های شنل قرمزی را قورت داد و او را "پخ" ترساند! پس شاید دیو سیاه قصه نخودی هستی که عاشق ابر های سیاه و آسمان تاریک بود و نمی گذاشت بهار بیاید توی باغچه کوچک خانه ی نخودی...نه! دیو قصه نخودی هم نیستی. چون بالاخره راضی شد هیکل گنده اش را از سر راه بهار کنار بکشد و توی باغچه کوچک نخودی دانه دانه گل بنفشه بکارد و پشت پنجره اش را پر از شمشاد کند...

دلم از تو می گیرد که شبیه هیچ کدام از آدم های بد قصه ها نیستی، هیچ کدام از دیو ها و گرگ های بدجنس. دلم از تو می گیرد که تمام قصه هایم را خط خطی می کنی. کاش تو دیو طلسم شده بد جنسی بودی که یواشکی می گریست. من می شدم خفاش کوچکت و هر چقدر که دلت می خواست برایم از بدی هایی می گفتی که دوست داری انجام بدهی...

دلم از تو می گیرد.دلم خیلی خیلی از تو می گیرد که هر روز شبیه "هیچ چیز" می شوی برایم...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هه هه هه *:) !

همه گوجه سبز ها را من خوردم

خوش به حالم

خوش به حالم

خوش به حالم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو نیستی که سر به سرت بگذارم

 

آبان ۱۳۸۸
مهر ۱۳۸۸
شهریور ۱۳۸۸
http://golparia.blogfa.com/post-32.aspx

تو نیستی که سر به سرت بگذارم، دست هایم را حلقه کنم دور گردنت و صورتم را بچسبانم به صورتت:" ما لاله و لادن می باشیم!" و بعد تو صورتت را کج و کوله کنی و هولم دهی عقب:" خیلی بی مزه ای!"

تو نیستی و من نه برای خنداندن تو، بلکه برای دل خودم، فقط برای دل خودم ماکارانی ها رابا دست می خورم و هورت می کشم و خیارشورها را می گذارم گوشه لپم و مک می زنم و جعفری ها را می گذارم روی دندان هایم و می خندم. ذرت ها را هم با ظرافت خاصی که مخصوص خودم است زیر دندان هایم می جوم تا از طعم دوست داشتنی اش سرشار شوم. این طوری سالاد ماکارانی خوردن را دوست دارم، چندشناک و لذت بخش. و تو هی بگویی :" اه فریبا! خواهش می کنم..." و لقمه توی دهانت گیر کند و پایین نرود.

تو نیستی که ببینی این اهنگی که پنجره ها را می لرزاند چقدر قشنگ است.قشنگ تر از آهنگ هایی که تو پشت قابلمه می زنی برایم. صدای ضربه های قاشق به لبه بشقاب هیجان این اهنگ را بیشتر کرده است.

لطفا به من حسودی کن. به من و لحظه هایی که دارم بی تو سپری می کنم. به پشقاب خالی و شکم پر از ماکارانی ام. به دست و صورت سسی ام. به ادمک سسی ای که با شکم بزرگ اش دارد روی ایینه می خندد.

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من را می بینی که دارم برایت دست تکان می دهم

اهای! من را می بینی که دارم برایت دست تکان می دهم؟! هی... من اینجا هستم. می شود دیده شوم لطفا؟! من دلم می خواهد با تو دوست شوم. دلم می خواهد مثل تو خندیدن را یاد بگیرم. دلم می خواهد توی مزرعه ای که ایستاده ای، کنار این طارمی ها دوتایی بدویم و غروب که شد، دست هایمان را تا اخر باز کنیم و با پرنده ها اوج بگیریم تا خورشید...

می دانی؟! من خندیدن بلدم. الکی خندیدن هم. بلند بلند خندیدن، یواشکی خندیدن، حتی غمگین خندیدن هم بلدم.من بلدم جوری بخندم که همه دندان هایم معلوم شود و صدای قاه قاه خنده ام گوش ابرها را کر کند،تازه، با دهان بسته خندیدن را هم بلدم. می توانم طوری بخندم که هیچ کس صدایم را نشنود، گاهی هم می توانم فقط توی دلم بخندم، و کسی از خندیدنم با خبر نشود.من یک عالمه خندیدن بلدم، اما بلد نیستم مثل تو این همه از ته ته ته دلم بخندم. می شود این جور خندیدن را یادم بدهی؟! وای، تو واقعا زیبا می خندی.من عکس تو را به همه ادم ها نشان می دهم و می پرسم :" شما هم بلدید این طوری بخندید؟!"

به گمانم هر کسی دوست تو شود می تواند صاحب قشنگ ترین خنده ها شود. ای وای! با این خوک کوچولو چه کرده ای که دارد غش می کند از خندیدن. دلش را اینقدر قلقلک نده، گناه دارد.ببین، چشم هایش را بسته و توی دست های تو دارد می خندد، ببین، ببین...

خوش به حالت که عکسی به این زیبایی انداخته ای. خوش به حالت که می توانی این همه صورتی بخندی. خوش به حالت که اسمان ابی داری و مزرعه و آن خانه که یواشکی سرک کشیده توی کادر دوربین. تو خیلی خوشبختی سیاه کوچکم، خوش به حالت که این همه خوشبختی...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این روز ها خیره ام به تقویم ..

کی از راه می رسی ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مثل کویر حرف می زنی باران در صدایت می میرد

 

این روزها بیشتر از همیشه دوستت دارم. همین که ارام می گریم و تو چیزی نمی گویی.همین که نگران پیر شدن پوست دور چشمم نمی شوی.همین که ارام از کنارم می گذری و رویت را به سویم بر نمی گردانی.یعنی که حواست نیست که صفحه شیمی رو به رویم خیس خیس شده است. ممنونم که سوال های مسخره ات را بالاخره ریختی توی فاضلاب و رویشان بالا اوردی.

می دانی؟! من گریستن را دوست دارم، همانقدر که خندیدن را. این است که گاهی دلتنگی های اردیبهشتی ام را بغل می کنم و برای مورچه ها می بارم. مورچه هایی که روی کتابم رژه می روند سر گیجه می گیرند، می دوند که خیس نشوند. من خیلی بزرگ گریه می کنم.مورچه ها می ترسند از بزرگی این دلتنگی هایم. من درست شبیه بهار شده ام، شبیه هوای اردیبهشتی این روزها. چه می شد اگر دلتنگی ای نبود، غصه های نقلی ریز نبود، و من می توانستم تمام دیوار ها دنیا را پر کنم از ادمک های شاد و دست های تو بود که به سوی دست هایم دراز می شد. دست هایی که پر از اسمارتیز های رنگی اند و زبانم را رنگ می کنند، آبی، سبز، سفید... و صدای خنده هایی می پیچید توی هوا که برای ما بود، برای خود خود خود ما...

این روز ها بیشتر از همیشه دوستت دارم. همین که بهانه ای شده ای برای گریستنم. همین که می توانم تو را بهانه کنم به جای تمام نداشته هایم. همین که می توانم ساعت ها به یک پازل نساخته خیره شوم و برایش هزار تصویر انتخاب کنم.

روی این چرک نویس ها هر روز چیزی می درخشد، چیزی ترک بر می دارد، تِرق می شکند، چیزی باقی می ماند. و در من، این تو هستی که هر روز می درخشی، ترک بر می داری، می شکنی و باقی مانی...

این روز ها بیشتر از همیشه دوستت دارم. همین که ارام می گریم و تو چیزی نمی گویی."مثل قطره آبی می افتم و می روم" اب می شوم در لحظه های بودنم، " مثل قطره صدا دارم،شکل هندسی، حرکت، سقوط و سقوط و معنای چیزی در یک قطره" سقوط می کنم، توی دلتنگی های اردیبهشتی، روی خط کشی های ابی دفتر هندسه و لکه های زرد چای لا به لای مسئله های فیزیک." قطره محو می شود" من اما محو نمی شوم، هر روز پر رنگ تر می شوم، می نشینم گوشه ای و خودم را تکرار می کنم،فریبایی در تکه های خرد شده ایینه جیبی، فریبایی لای صفحه شیمی، فریبایی پشت پنجره خیره به هیچ، فریبایی پنهان شده گوشه تنهایی، فریبایی که برای عروسک هایش داستان می بافد، داستان های خیالی...

این روزها بیشتر از همیشه دوستت دارم.همین که من شبیه یک قطره بزرگ می شوم. یک قطره سنگین و بزرگ که هیچ شاخه و گلبرگی طاقت نمی آورش

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تمام می شود نبودنت ، خیلی زود

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


Shut up, just shut up shut up

دلم می خواهد بدانی

ان چیزی را که دلم می خواهد بدانی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هوا را از من بگیر ، خنده ات را نه !

فکر کنم وقتش باشد

که یکی از آن لبخندهای درست و حسابی ات را

بچسبانی به صورتت و همان جا نگهش داری

چون کار ما دیگر از منطق و دلیل گذشته

به هر حال لبخند همیشه به ت می آید

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هی!

 این روز ها آنقدر دلم برایت تنگ می شود که فراموش می کنم دلم برایت تنگ می شود.

 گاهی که دستم را می زنم زیر سرم و به سقف خیره می شوم، یادم می آید که چه قدر دلم خنده های تو را می خواهد. و تو از یک جای دور صدایم می کنی :" فریبا؟!" صدای تو از یک جای دور می پیچد توی اتاق و دیوار ها آبی می شوند. من گریه ام می گیرد. تو می گویی:" فریبا؟!" من چشم هایم را می بندم ...

 

این روز ها که شب هایش آرامم می کند و روزهایش دلگرم، دانه های تسبیح را کم می آورم روی سجده و خدا با چشم های گرد من را نگاه می کند. و بعد سر به سرم می گذارد و نمی گوید که روز هایی که می آیند چه می شود؟!...

 

راستی!

این روز ها یاد گرفته ام که آدم ها را خط بزنم. این را تهمینه یادم داده است.خودش نمی داند .اما من می دانم که خط زدن آدم ها را تهمینه یادم داده است. این است که گاهی به آدم هایی فکر می کنم که قرار است یک صبح زیبا توی سیاه چاله های فکرم پرتشان کنم. اما نمی دانم چرا حوصله این کار را ندارم. انگار تعدادشان خیلی زیاد شده است.تهمینه خیلی چیز های دیگر هم به من یاد داده است. خودش نمی داند. اما من می دانم. مثلا اینکه باید "پی" خودم را آنقدر محکم کنم که کسی نتواند تکانم بدهد.و این برای خودش یک فلسفه ی طولانی دارد...

بدتر از همه ی این ها ،آدم ها بخواهند مرهم دردشان بشوی و برایت درد و دل کنند.بدتر از این هم وجود دارد. اینکه همیشه چند نفر پیدا می شوند که بی مقدمه عاشقت می شوند و تو هی سعی می کنی توی کله شان فرو کنی :" عاشق من نشوید لطفا!" و اخر تنها چیزی که نصیبت می شود این است که یک مهر "ننر" بودن می خورد به پیشانی ات و تو بی تفاوت شانه هایت را می اندازی بالا :" به جهنم!" ...

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من، یک دختر کاغذی ام

شاید هیچ وقت نفهمی که چقدر شب ها به تقویم گردالی گردالی ای که خودم کشیده ام نگاه می کنم، چقدر روز ها را می شمارم، چقدر گردالی های تو خالی را پر می کنم، چقدر منتظرم تا به روز های تیر برسم، به روز های داغ و نارنجی تیر...

احتمالا هیچ وقت نمی فهمی که چرا این همه جایزه تخم مرغ شانسی هایم را می ریزم دورم  و تماشایشان می کنم و بعد قشنگ ترین اسباب بازی هایم را برای تو کنار می گذارم ...

من حتم دارم که هیچ وقت نفهمی چرا این همه نقاشی می کشم. چرا این همه کاغذ سفید را پر از راه حل می کنم، چرا این همه می خواهم آدم باشم و کم کم دارم از خر بودن فاصله می گیرم.من غصه می خورم که از این به بعد قرار است خر نباشم. من خر ها را دوست دارم، خر بودن را دوست دارم، اما تو هیچ وقت نمی فهمی که چرا دارم کم کم شبیه آدم ها می شوم، آدم های پر رنگی که پر از قانون اند...

احتمالا هیچ گاه نمی فهمی که چرا این همه دارم خودم را درگیر می کنم، درگیر کار های بزرگ، آدم های بزرگ، آرزو های بزرگ، مشکلات بزرگ، دلتنگی های خیلی خیلی بزرگ...

باور نمی کنم روزی بفهمی که نوشتن برای تو چه لذتی دارد.من خوشحالم که کسی مثل تو نیست. خوشحالم که نمی توانی لذت خیلی چیز ها را درک کنی.من آدم خودخواهی هستم. من می توانم تنهایی از خیلی چیز ها لذت ببرم.از این که تو هستی و می شود به تو فکر کرد. از این که تو هستی و می شود خوشخبت بود. از این که تو هستی و می شود شاد بود. از این که تو هستی، تو هستی ، تو هستی، تو هستی، توی جیب مانتویم،روی گل سرهای کوچک صورتی و  آبی ام، روی بال های پینه دوز چوبی ام، لابه لای سطر ها ی دفتر شعرم، پشت شعر های نسروده ام، زیر بالشت و بین تمام جزوه های درسی ام... و وقتی نیستی ، روز ها خالی می شوند. من خالی می شوم. کاغذ ها خالی می شوند. دنیا خالی می شود...

من می توانم یک عالم خاطره را برای خود ِ خود ِ خود خودخواهم نگه دارم. من می توانم صدای خنده های یک نفر را آرزو کنم. می توانم به خاطر داشتن یک بیت یادگاری و چند خط، شادترین آدم دنیا باشم. می توانم هر چقدر که دلم می خواهد عکس های یک کتاب "سبز" را زیرو رو کنم و برای خودم داستان ببافم.می توانم برای کسی که دوستش دارم دهن کجی کنم. شعر خط خطی کنم، پری های دهن گشاد بکشم و گوشه های دفترم یک قلب تو خالی بکشم و خیلی ریز بنویسم:" مچکرم!" و توی دلم بلند فریادش بزنم.

احتمالا هیچ گاه نمی فهمی که من چرا رازی ندارم. تمام راز هایم را بین آدم ها تقسیم کرده ام، نا عادلانه و احمقانه، سه تا به یکی رسید، 9تا به یکی دیگر و همین طور آنقدر تقسیم کردم که جیب هایم خالی شد. حالا نشسته ام و به جای در گوشی حرف زدن این ها را می نویسم برایت.

احتمالا با خواندن این حرف ها رویت را می کنی سمت دیوار و دهن کجی می کنی برایم.مهم نیست اما.گاهی دهن کجی بیشتر از لبخند به تو می آید. گاهی تو باید صورتت را جمع کنی، روی پیشانی ات چروک بیندازی، ابروهایت را گره بزنی بهم و مثل یک قورباغه ی بزرگ زبانت را شش متر آویزان کنی.

احتمالا هیچ گاه نمی فهمی زشت شدنت چقدر شاعرانه و دوست داشتنی ست...

نفهمیدن خیلی کیف دارد،احتمالا دنیا هم که به آخر برسد تو هیچ چیز نمی فهمی از من و دنیای کاغذی ام، نمی فهمی که هر شب لای به لای کاغذ ها دختری به دنیا می اید و می میرد...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نمی دانم

گنجشک ها که همه شبیه هم اند

چه طور یکدیگر را می شناسند

و نمی دانم

چقدر شبیه من هست

که تو دیگر مرا نمی شناسی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من قول می دهم که دلم برایت تنگ شود

آهای!

من قول می دهم که دلم برایت تنگ شود.

قول می دهم دو روز در میان به جای تو ،سر خودم داد بزنم که چرا هیچ چیز دنیا سر جایش نیست و چرا کاری نمی کنم که عاقل تر جلوه کنم؟!

قول می دهم منتطر بمانم که دوباره بیایی و سرم داد بزنی و من گریه ام بگیرد.

منتظر می مانم تا دوباره سر کوچکترین چیز ها تلخی کنی و من خیال کنم چه زندگی نکبت باری دارم و چقدر دلم می خواست تو نباشی و من خوشبخت تر می شدم.

بعد یک گوشه خلوت پیدا کنم و انقدر توی صورت خودم سیلی بزنم که چرا وقت های عصبانیت ارزوهای احمقانه می کنم. بعد به تو حق بدهم. به اخلاق گندی که داری حق بدهم. به حرف های تندی که می زنی ،و به تمام انچه که می گویی، اعتقاد داری ، می خواهی و دستور می دهی...

می دانی؟! حالا که نیستی فکر می کنم تو با اخلاق گندت خوش اخلاق ترین و دوست داشتنی ترین ادم دنیا هستی. دوست نداشتن تو همان قدر سخت است که جلوی هق هق هایم را بگیرم و سعی کنم کمتر احمق باشم...

مدام به تو فکر می کنم ؛ به رگ های درشت و کف دست های سیاهت.روی دست هایت را نگاه کن.ببین رگ هایت چقدر برجسته تر شده اند.تازه، پوستت هم کمی ترک خورده است و ناخن هایت کج و ماوج رشد می کنند. تو این ها را نمی دانی.هیچ کس دیگر هم نمی داند. فقط من می دانم. چون به تو زیاد نگاه و فکر می کنم.چون مثلا می خواهم به خودم ثابت کنم که بیشتر از انچه که خودم باور می کنم، دوستت دارم.

هی !

توی جاده های خاکی که راه می روی و سوت می زنی و با سنگ، کلاغ ها را نشانه می گیری،وقتی داری لحظه های کودکی ات را مرور می کنی و از شاخه های ترد درختان اویزان می شوی، وقتی دنبال گوسفند ها می دوی و لای بوته گل های زرد پنهان می شوی، وقتی کودکان روستایی حلقه می زنند دورت تا برایشان از زیبایی های شهر بگویی، مرا به یاد بیاور. می خواهم کاری کنی که خیال کنم تو هم مرا دوست داری، به همان اندازه که دوست دارمت.

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مثلا اگر بودی

مثلا اگر بودی برایت حرف می زدم و حرف می زدم و حرف می زدم.

 از تمام اتفاق های اطرافم.

 از اینکه چقدر از آن دخترک بدم آمده است.

 از اینکه می ترسم فصل تازه ای از فیزیک را آغاز کنم.

از اینکه در نبودت از آدم ها می ترسم و تنها تر از همیشه شده ام.

مثلا اگر بودی گریه می کردم.

 بعد توی گوشت می گفتم وقتی نیستی چقدر هوا سرد است

 و سر انگشت هایم را می کشیدم روی دست هایت

تا بدانی وقت های دلتنگی چقدر یخ می کنم.

مثلا اگر بودی گاهی شادتر می شدم

و مجبور نبودم برای دفتر جدیدم نقشه بکشم.

مثلا سر درگم نمی شدم که توی دفتر جدیدم

شعر هایم را بنویسم یا دلتنگی هایم را

یا راز هایی که فقط می شود با تو قسمت کرد و تو  و تو ...

مثلا اگر بودی حس خوشبختی ریشه می دواند زیر پوستم.

 از این که کتانی های نو دارم

و می توانم تمام خیابان ها را بدوم و همه جا را سفید کنم.

مثلا اگر بودی همه چیز بهتر می شد شاید.

مثلا من کمتر فریاد می زدم،

کمتر عصبانی می شدم

کمتر میان آدم های شبیه، دنبالت می گشتم

و کمتر راز هایم را پشت پشتی پنهان می کردم.

مثلا اگر تو بودی ،خدا مشتِ بزرگترین رازش را باز می کردم برایم.

مثلا اگر تو بودی...

نیستی و من می دانم :

 

"زباله دانی شهر ها پر می شوند

گورستان های ماشین پر می شوند

دیوانه خانه ها پر می شوند

بیمارستان ها پر می شوند

گورستان ها پر می شوند

و هیچ چیز دیگر پر نمی شود"

 

مثلا جای خالی تو...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |