آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

شادمهر ؛ رابطه ..

از آدمای شهر بیزام ؛ چون با یکیشون خاطره دارم

به من نگو با عشق بی رحمی !

من زخم دارم ؛ تو نمیفهمی ..

 

+ همین و سکوت .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


لب خندی !

اینطوری ام میشه ، غر بزنی غر بزنی غر بزنی ،

بعد خودت خطاب به خودت : اه ه ه ه ، بسه دیگه ، روانی !

بعد دقیقا تو این موارد ِ که دلم میخواد یدونه از اون دخترای ِ

ساخته ی ِ ذهن ِ قبلن هام داشته باشم

_ آنیل کیآنی از گُهر بــآران _ *:) ،

که از 10 سالگیم دوستم باهاش ،

بعد هی بشینم سرش غر بزنم که چرا اله چرا بله ،

اونم چه گوش کنه چه گوش نکنه هر دو دقه یه بار بگه اینکه خیلی خوبه

و من هی به نق هام ادامه بدم

و کلی خوشحال از اینکه همین غر هام مورد قبول آنیل واقع شده ،

بعد که سبک شدم از خیالم بیام بیرون

و با لب خند بتونم این انرژی و حس خوب ِ وافر ِ صحبت کردن با آنیلُ ،

یطوری به بقیه هم انتقال بدم !

 

+ خیلی اتفاقی دیروز عـآطی ِ مان  _ دخمل عمه جانک _  پرسید که آنیل چطوره ؟

خیلی جدی برگشتم گفتم خوبه دیروز زنگ زده بود بهم داشت میرفت اصفهان !! ؛؛

اون نیز اینطوری *:O !! :دی

فقط اینار ُ :* 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کآرتون ِ لعنتی قشنگ ِ من !

پاتریک : یه هواپیما از جنس طلا میخریم 
 
باب اسفنجی : هواپیمای طلا که نمیتونه پرواز کنه
 
پاتریک : ما دیگه پولداریم ، قوانین فیزیک رو ما تاثیر نداره !
 
 
+ دلیل چرخش زمین نیس جاذبه ، پولِ که زمینو میچرخونه جالبه !

 اصن جاذبه همون پول بوده ؛ نیوتن خنگ بازی در آورده *:))
 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مثلا قدیم باشه ، خیلی قدیم !

مثلا قدیم باشه و دم دمای ِ بهار ،

آقاجون یه هندونه خریده باشه و بیاد خونه

و همین که درُ کوبوند چارقدمُ سرم کنم برم درُ براش باز کنم و بگم سلااام

یه علیک شیرین بگه و و هندونه رو بده دستم و زیر لب تکرار کنه گل دخترم ِ ، گل دختر

ازون ور با صدای مردونه ش بگه بندازش تو حوض گل دختر ،

یه چشم تحویل بدم و ریز ریز قدمام ُ تند کنم تا زود حرفش ُ اطاعت کرده باشم ،

بی بی تو اتاق نشسته باشه و انار دون کنه و هی بگه حاجی اومد ؟ ،

سر به سرش بذارم و بگم طاقت دوریش ُ نداری ها ناقلا ، آره اومد !

آقاجون کفشاش ُ در بیاره و زیر لب با تسبیح سرمه ایش ذکر بگه

و بهش بگم آقاجون برای منم دعا کنین ها ،

بعد بگه آدم واسه قندکش دعا نکنه واسه کی دعا کنه ؟

بعد رو ایوون بشینه و بی بی رو صدا کنه که خانوم یه چایی وردار بیا اینجا بشینیم

و من کلی تو دلم برای عشق قشنگشون ذوق کنم ،

همون موقع داداش از سرکار اومده باشه و تو حیاط من ُ ببینه

و واسم شاخ شونه بالا بکشه که دختر حاج مرتضی امسال قبول شده دانشگاه دولتی

و ببینم خواهر من چه میکنه و کلی لوس شم براش و قول بدم

که خب منم میتونم سری از تو سرها در بیارم ،

بعد بره کنار بی بی و آقاجون و پچ پچ کنن ،

من حواسم به سیب شستن باشه و یهو حس کنم که اسم منُ آوردن ،

گوشام ُ تیز کنم و ببینم چی داره میگه ؛ بشنوم که میگه امروز ایمــآن

پسر ِ محمدرضا خانُ دیده که با مادرش داشتن میومدن دم در خونه

واسه اینکه اجازه بگیرن برای خواستگاری ،

داداش تو کوچه دیدتشون و گفته باشه که بذارین با حاجی مشورت کنم ،

ایمآن همون پسره باشه که وقتی میبینمش دلم تالاپی میفته کف پام ،

کلی ذوق مرگ شم و قربون صدقه ی خدا برم که ازین بهتر نمیشه ،

گوشه چشمی عکس العمل آقاجونُ چک کنم که سگرمه هاش رفته تو هم

و داره غرولند میکنه که این دختر نور چشم ِ منه ؛ چراغ ِ این خونه س ،

چطور به این راحتی بفرستمش خونه بخت ؟

داداش بگه حاجی خودت میگی خونه بخت

و از کمالات پسره و غرورُ و حیاش ُ و غیرتش تعریف کنه

و تو دلم هی تصدق آقاجون بشم که انقدر منو دوست داره ..

اون شب ُ کلی خوش باشیم و بخندیم

و شب موقع خواب زل بزنم به آسمون و ماهُ نگاه کنم

و حواسم به بی بی باشه که یه وقت خنده های از سر ذوقم ُ نبینه

و نگه دختره ی چش سفید دل گرو گذاشته پیش پسر مردم !

 

+ احتمالن نسل های بعد انقدر دنیاشون ماشینی و مزخرف میشه

که همین دنیای نچسب و تیره ای که ما داریم توش دست و پا میزنیم

میشه یکی از فانتزی های شیک و بی دغدغه شون *:/

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


توقعآت ِ حقیر !

در من جنون کهنه ای ست ، با من مدارا کن فقط ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


فقط همین ..


اینم از روزهای آینده :
 
دوباره باید فردا با کوله ای از کتابای سنگین ِ یه برگ نخونده
 
و جزوه های ِ تمیز و دست نخورده راهی شم
 
و شروع یه سال سخت ، امتحانا و ترس بی حدی که از نبودنش قراره داشته باشمُ بگذرونم !
 
و هی دلم بند باشه به اینجا و دعاهای شما ...

یک عدد آنیل ِ نق نقوی ِ پر توقع برگشت با کلی حرف ، البته به موقع ش *:)

سلام ! *؛)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همین تفاوت های خیلی درشت

زود رنج باشد مثل من ، سخت باشد مثل تو ،
 
 
صبور باشد مثل من ، صبورتر باشد مثل تو ،
 
  ریلکس باشد مثل من ،  زود جوش بیاورد مثل تو ،
 
اشکش دم مشکش باشد مثل من ، قوی باشد مثل تو ،
 
با حوصله باشد مثل من ، بی رمق باشد مثل تو ،
 
احساساتی باشد مثل من ، تودار باشد مثل تو ،
 
پرانرژی باشد مثل من ، خجالتی باشد مثل تو ،
 
بلند بلند بخندد مثل من ، ساکت باشد مثل تو ،
 
یواشکی نگاه کند مثل من ، خودش را به کوچه ی چپ بزند مثل تو ،
 
دلش زود بشکند مثل من ، عین خیالش نباشد مثل تو ،
 
دوری اذیتش کند مثل من ، روحیه داشته باشد مثل تو ،
 
مدام غر بزند مثل من ، مدام نشنیده بگیرد مثل تو ،
 
شکل یک قلب گنده ی شیشه ای شود مثل من ، مثال ِ یک تیر کمان باشد مثل تو ،
 
خاکی باشد مثل من ، مغرور باشد مثل تو ،
 
  کاسه ی صبرش لبریز نشود مثل من ، صبرش تا یک جایی قد دهد مثل تو ،
 
عاشق باشد مثل من ، عاقل باشد مثل تو ،
 
فانتزی باشد مثل من ، منطقی باشد مثل تو ،
 
شادی اش را بروز دهد مثل من ، سنگین باشد مثل تو ،
 
جیغ بکشد مثل من ، لب خند بزند مثل تو ،
 
زن باشد مثل من ، مرد باشد مثل تو ..

شکننده باشد مثل من ، زمخت باشد مثل تو !

 

+خصوصیــآت ِ پنـــآهمان بود *:) (:*

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آدم باید پایه باشه ، مثل چند ماه قبل خودم !

میگم این تــآبستون خوب نبود چون نه کتاب خونه ی محشری پیدا کردم ،
 
نه یه کافه ی دنج و ساده ،
 
نه درسی خوندم ، نه تونستم تو زبان فعالیتی داشته باشم ،
 
نه تونستم یه غذای ِ خودم پَز ِ درست حسابی بخورم ،
 
نه تونستم برم بیرون و جاهای جدیدُ کشف کنم ،
 
نه تونستم مغازه ای پیدا کنم که وقتی از کنارش رد میشم بدون اختیار وایستم
 
و همه ی ویترینش ُ با خوشحالی قورت بدم ،
 
راضی نیستم از خودم چون حس میکنم نمره هام قراره پایین باشه ؛
 
خوب نبود واسم چون با خیــآل ِ یه آدم متفاوت سر کردم ،
 
 
چون انقدر بی ذوق شده بودم که وقت بارون باریدن میگفتم :
 
آسمون میشه هیچ وقت زار نزنی ؟ ،
 
راضی نبودم چون دعوت های عمو رو به خونشون با هزار تا بهانه رد میکردم ،
 
چون حتی یه زنگ ساده به دوستام نمیزدم
 
و همش ادعام می شد که شما باید حالی از من بپرسین ؛
 
راضی نبودم چون کوری رو نخوندم ،
 
چون سه تا کتاب نمایش نامه م دست نخورده رفتن تو قفسه ،
 
چون کتاب شعر علیرضا روشن داره خاک میخوره ،
 
راضی نیستم چون نتونستم کتابایِ رسول یونانُ پیدا کنم ،
 
نتونستم بشینم و مدام رستاک گوش بدم بعد بلند بلند باهاش بخونم ،
 
چون هنوز از اون غذاهای خوشمزه که مامان دوست داره برای خودم درست نکردم ؛
 
راضی نبودم چون لوآشک های خوب پیدا نکردم ،
 
یه عالمه  دفتر و مداد و نوستالژی های رنگی رنگی ندیدم ،
 
چون نرفتم تو مغازه ی لوازم التحریر و بچه گی رو به اندازه ی کافی بو نکشیدم ،
 
چون حتی واسه پیدا کردن ادکلن هالووین تو یه مغازه ی ادکلن فروشی هم نرفتم ،
 
 
حتی نرفتم از روی تراس صیّاد پارک شهر زیر پامُ نگاه کنم ،
 
حتی نرفتم تئاتر های خوب خوب ببینم ،
 
نرفتم سینما و سر به مهر رو نگاه کنم ،
 
چیز جدیدی ننوشتم ، نقاشی جدیدی نکشیدم ،
 
حتی یدونه حسن یوسف و کاکتوس هم نخریدم !
 
والیبـــآل هم که تعطیل بود اصلن !

پوووووف ، تا حالا انقد از این خودم بدم نیومده بود ،

هیچ کار مفیدی انجام ندادم ؛ هیچی .. *:(

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


برسد به دستش !:)

تتلو جان اصلا باید طلا گرفت همین قسمت از آهنگت را که

" روزا میرن میاد یه روز ِ لش ِ دیگه "

فقط برادر ، جیگرمان را با کلیپ هایت خون نکن ! 

حتما بررسی شود ، مچکرم *:)

                                 امضــآ : مَهــلآ ♀☂

از همه ی این ها که بگذریم , 310 روز زمان زیادیست خدا ،

برای تمامی آنچه خودت میدانی !

برگشتیم انگار !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تابستون کوتاهه !

همه چی عالیه ولی اگه بذاره پاییز
 
چرا میره جلو عقربه هی ؟
 
متنفرم از ته دل
 
من از اول مهر ..
 
* یه زمانی آرزو میکردم پاییز بیاد اما الان می ترسم از عکس العملش !
 
من تحمل یه نگآه ِ سرد رو ندارم ..
 
+ پاییز بی قراره . بارون بی قراره . قراری نداره . قراری نداره
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تظاهر به خوب بودن !

دیگه برام خیلی چیزا مهم نیست ؛

خیلی چیزایی که بابتشون زندگیم ُ باختم ؛

دیگه حتی دوست داشتن " تو " هم مهم نیست !

مهم نیست و مهم هست ، میفهمی چی میگم ؟

یه جور جنگ ِ بین ِ خودم و هزار تا موجود ِ مزخرفی که دارن تو وجود من زندگی میکنن !

اصلن خیلی سخت ِ ..

 + فقط 2 روز تا پـــآییز مونده ..

کاش آدم ها بفهمن چقدر تو زندگی هم دیگه تاثیر دارن ، کاش بفهمن ..

افســآنه ؛ هر وقت تونستی این اشک ها ر ُ قانع کنی که بند بیان منم میخندم


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


غرور من این بار حق داره ،

دنیا به من خیلی بدهکاره ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زنی در من نفس می کشد !

گفته بودم شب ها سقف لب خند هایم چکه میکند ؟

گفته بودم برای پیاله های مادر بزرگ دعا کنید ؟

گفته بودم در حنجره ام باران می بارد ؟

و هیچ ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ای بابااااااا !

خیلی جالبه ، ملت درس که میخونن لاغر میشن ،
 
پیاده روی که میکنن لاغر میشن ،
 
غم و غصه هاشون که زیاد میشه لاغر می شن ،
 
حتی غذا هم که میخورن لاغر میشن !

بعد من !!

هی باید غصه بخورم که تو این یه ماه دلتنگی و دوری

و این همه پیاده روی تازه چند تا اضافه هم کردم !!

یعنی آدم باید سرش ُ بکوبه به دیوار ! 

دعا کنید دلتنگی های این ماه کمتر شه ؛

مواظب خوبی هاتون باشید .

*:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از موارد کاهش دلتنگی !

گوشی زنگ میخورد ، برمیدارم !

- سلاااام ، چطوری ؟

همین که صدایش را میشنوم تنم می لرزد ، یک جوری خودم را جمع و جور میکنم

هنوز بعد از این همه مدت عصب های شنوایی ام برای

در آغوش کشیدن صدای ِ قشنگش از هم سبقت میگیرند .

- *:) ؛ خوبم .

 

+از توهمـآت و رویاهای ِ من ! یعنی میشه خدا ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دلتنگی ؛ منفی سی درجه است ..

تونیک صورتی آستین سه ربعم را پوشیده ام ،

شلوار سورمه ای ، جوراب طوسی ؛

برای اولین بار در سرما حواسم را جمع کرده ام ،

برای اولین بار به جای تی شرت های نازک ؛ لباس آستین بلند پوشیده ام ،

حتی سوشرت مشکی ام را تنم کرده ام ،

هر 5 دقیقه یک بار قلبم را هااا میکنم ، انگار فاصله و غربت کار خودش را کرد ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همینه که هس !

دیروز تُکی میگفت همین اول کاری که شنبه و سه شنبه را کلاس دارید و میپیچانید

و به خاطر یک شنبه و دو شنبه که جلسه ی معارفه هست یک هفته را تعطیل میکنید

و میایید معلوم است چه وروجک هایی هستید ،

خدا ماه های بعد را به خیر کند !

سلام *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خوبی های از یاد نرفتنی*:)

وقت هایی که بابا با صدای بلند میگه که مهلا خیلی باهوشه

و هر وقت به حرفش گوش نکردم ضرر دیدم ، کلی ذوق میکنم ،

وقتایی که میگه آدم بودن خیلی سرش میشه و خوب حرف میزنه ،

تو دلم براش قربون صدقه میرم ،

وقتایی که میگه بیشتر از سنش حالیشه ،

احساس غرور میکنم ،

وقتایی که به مامان میگه مهلامون یه دونه س ،

میخوام بهش بگم که فرشته ی ِ عزیز خونه 

این دخترک تو دستای تو بزرگ شده

و تو و ماما تموم مسیر زندگیشو براش کم نذاشتین ،

میخوام بهش بفهمونم که من هر چی باشم خوبی هامُ از خودش به ارث بردم

و بدی هام _که میدونم از خوبی هام بیشتره_ همش اکتسابی بودِ از بعدِ تولدم ، تو این دنیا !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پیوست شود به خستگی جات !

فرفره مو در اتوبوس ِ جلویی باشد ،

صبح زود بیدار شده باشی و در کلاس نخوابیده باشی ،

پا درد داشته باشی ،

  ایستگاه اتوبوس آدرس پرور باشد ،

کلا مدرسه را چهار صد بار دورت زده باشند و تو هی گلویت را پاره کنی که اینجاس ،

بعد هیچکی اصلا تحویلت نگرفته باشد ،

هی مثل عروسک کوکی مدام بگی اینجاس ، اینجاس !

و همه بگویند اونجا نیست و آخرش برگشته باشی ، همانجا باشد ؛

همه را چپ چپ نگاه کرده باشی ، بدو بدو رفته باشی سمت اتوبوس ،

نتونی با لهجه ی ِ راننده اتوبوس قانعش کنی ،

 کلی مونگول شده باشی و گیج بازی در آورده باشی ،

خط مغنه ات آمده باشد کنار گونه ات ،

موهایت ژولی پولی شده باشد ، مانتویت چروک باشد ،

کفشت کثیف شده باشد ، شلوارت خاکی ،

حتی خط اتو یشان محو شده باشد و تو جای اینکه مثل همیشه حساس این ها شوی

فکر میکنی که امروز چقدر کم خوابیده ای !

توی این اوضاع یک کرم سبز به بند باز شده ی کفشت چسبیده باشد ،

تو فکر کرده باشی علف است ، با دستت برداشته باشی انداخته باشی اش دوور

بعد ببینی این علف (!) کش و قوس میخورد ،

تازه فهمیده باشی کرم بوده و به شعاع شیش کیلومتر ازش فاصله گرفته باشی

و هی شجاعتت را تحسین کرده باشی که دست به کرم زده ای ،

کسی آن جا ها بگوید این سوال از شاخه های لگاریتم ست ،

هی تمرین کرده باشی که "لگاریتم" اش یادت بماند ،

یک مهر صبح زیست داشته باشی و بعدش فیزیک ،

سه شنبه اش شیمی داشته باشی و حس کنی پوووف ،

چه این دو و سه شنبه ها سخت میگیرند همیشه ،

انقدر مسیر را دوور زده باشی که چشم بسته مسیر را حفظ باشی ،

با خستگی دوباره این همه مسیر را رفتِ و برگشتِ باشی برای فهیمه ،

ببینی خودگردان گم شده باشد ،

نباشد ؛

کلی برای نبودنش ناراحت باشی ،

برگشته باشی و رفته باشی کانون ، کانون هم نباشد ،

دیوانه بشی و کل مسیر را برگردی ،

کلی غصه خورده باشی برای بی احتیاطی ات !

که یکهو پیدایش شود ،

همه چی ردیف باشد و کار ها تمام ،

همین که بیایی استراحت کنی مچل به پر و بالت بپیچد که بیا ماشین بازی ،

بیا منچ بازی ، بیا بریم اتاقم ،

بعدِ کمی بگویند پاشو برویم خانه بچه ،

برای یک مسیر پنج ساعتِ سه ماشین عوض کرده باشی ،

هی از این اتوبوس به آن مینی بوس به آن سواری ،

بعد سرعتش که از 60 کیلومتر بیشتر شد تذکر داده باشی که چه خبر است بابا ،

آرام تر ، هر کی نداند فکر میکند دویست و پنجاه تا  میرود ،

آمده باشی ، خانه آقاجان باشی ، خسته باشی ، نتوانی بخوابی ،

هی حرف بزنی ، هی حرف بزنی برایشان ، آمده باشی خانه ،

همه کامنت ها را خوانده باشی ، خوابت نگیرد ،

هی بنویسی ، هی بنویسی ؛

ملاحظه ی خواننده را هم نفرمایی ، بعدش هم هی خسته باشی  *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از همین خواب های استرسی !

ساعت نزدیکی های ِ هشت و نیم صبح ِ ، همین موقع دارم خواب میبینم ، که :

همین خونه ما ، با همین مختصات ، منتقل شده بود سمت غرب یه دریا ،

که هم امواج عمودی داشت ، هم افقی ،

 داشتم از پنجره بیرون ُ نگا میکردم دیدم ماما و بابا با یه سرعت غیر قابل وصف

دارن میدوئن چون موج ها یکی یکی داشتن قدرتمند تر می شدن

و به من که تو خونه تنها بودم اشاره میکردن که بدو بیا بریم ،

خلاصه منم باهاشون همراه شدم و الفرار ،

بابا تا گردن توی آب بود ،

ماما دستم ُ گرفته بود و داشتیم از دریا دور میشدیم که دیدم دو نوع موج زیر پاهامِ ،

یکی آبی بود و یکی ژله ای و بی رنگ ،

مامان گفت اون بی رنگِ امواج بادیِ اگه بهشون فکر کنی دریا تو رو سمت خودش میکشه

بعد نیس منم بچه حرف گوش کنی ام تموم اون مسیرُ به همین امواج بادی فکر کردم

و طفلی مامان هر 2 قدم که می رفتیم جلو 3 قدم میومد عقب

و منو میکشید با خودش که نرم سمت دریا :q

  تا اونجایی که بابا از ما جلو زد ، خلاصه ما از شر دریا و امواجش خلاص شدیم ،

رسیدیم سوریه ( داشته باش تو رو خدا ، هر جا جنگ و بدبختی ِ مام تبعید میشیم همونجا )

هر سه تعجب کرده بودیم که چرا الان اینجاییم !!

یه مینی بوس سفید و قرمز اونجا نگه داشته بود

و رو به روش پر بود از مادر های چادری و دختر های مانتویی

کنار اون مادر و دختر ها هم یه ایل ِ آواتار ِ گنده ی سربازای ِ ارتشی بود ،

با لباسای ِ اورجینال ِ ارتش و ...

خلاصه ما به عمق فاجعه پی بردیم و یه لحظه دیدم عـــَ !! بابا نیست ،

رفتم سمت مینی بوس و بابا بابا کردم که دیدم

یکی تو فاصله ی بین لاستیک ماشین و اون قسمت بالا خودش ُ جا ساز کرده و میگه

من میرم شمام بیاین ، اصن کفم برید که چه پدر خانواده دوست و صد البته شجاعی دارم من

حالا تو اون اوضاع گوشیش که تو جیب من بودُ دادم بهش و میگم :

موبایلت پیشت باشه با هم هماهنگ میکنیم کجا بریم !! *:)

بعد اومدیم اینور پیش مادرا و دخترا وایستادیم با ترس و لرز ،

سربازام مثل شمر ذی الجوشن زل زده بودن به ما ،

بعد یهو یه خط واحد نگه داشت و رفتیم که سوار شیم ،

تا ما رسیدم در بسته شد و رفتن ، من و مامان دو تایی موندیم و یه طایفه هرکول ،

یا امااام ! دیگه با ترس و لرز اومدیم اینور و با فاصله از سربازا وایستادیم سمت یه ساختمون

یکی از اون ترمیناتور ها ( سربازا ) که از قضا چش و چالمون رو در آورد

فرفره مو بود و  هی لبخند میزد

و گمونم از من مظلوم خوشش اومده بود (ملتُ برق میگیره ما رو ولت سنجِ ادیسون)

اومد سمتمون و گفت : چیه این نماز و خدا و پیغمبر ، همش الکیِ ،

مادر فرمودند : استغفرال.. ؛ بیا ، حالا خر بیار باقالی بار کن ،

چشای فرفره گرد شد و گفت : ها ؟؟ چی شنیدم ؟؟ مگه شما اعتقاد دارین ؟

و این حرفا بعد اومد سمت مامان که من جلو مامان وایستادم و فرفره چند قدم عقب تر رفت

با انگشت اشاره ش منُ به مامان نشون داد و گفت فقط به خاطر مهلا هیچی بهت نمیگم

حالا تو اون اوضاع مامان داره دعوا میکنه، اون از کجا اسم تو رو میدونه !

بعد که رفت اون سمت پیس پیس میکرد و من که برگشتم ببینم چی میخواد بگه

دیدم لبخندایِ خرکی میزنه و مثلا داره محبت میکنه ،

همچین چش غره ای رفتم برق از چشاش پرید ،

بعد که به کل از من نا امید شد عین این آتیش گرفته ها پاشد رفت سمت یه پارکینگ

و دو تا چیز خنجر مانند تو دستش داشت و به مامان اشاره میکرد که بره اونجا ،

منو میگی ، منی که به هیچ بشری التماس نکردم

همچین به فرفره خواهش و تمنا میکردم که نگو !!

در همان لحظات ، ساعت نه صبح شده بود و یهو با صدای ِ بلند ِ آیفون از خواب پریدم

و با یه حالت خیلی عصبانی رفتم سمت مامان و میگم :

حالا نمیشد این یه بارُ تقیه میکردی ؟

چار ساعت ِ دارم منتِ اون شترُ میکشم ،

فرفره ی ِ بــووق !

بابام که گذاشته بود رفته بود ، اخه چرا منو تو این موقعیت میذارین ؟

ناگاه متوجه ترکیدن اعضای خانواده شدیم :دی *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من از آدم ها دلگیرم !

از همه ی درگیری های این روزها هم بگذرم ،

باز هنوز جای هیچ چیز خوب نشده ، از تمام شلوغی ها !

از پیدا نشدن فرفره مو و دم به دقیقه بازی در آوردن این قلب ِ دیووانه ،

از دو اتوبوس عوض کردن تا رسیدن به مقصد ،

از هر لحظه زخم خوردن ، از هر لحظه پشیمان شدن ، میبینی !

دیگر جای هیچ چیز خوب نمیشود ، نه جای نگاه های آدم ها ،

نه داد زدن هاشان ، نه تهدید هاشان ، نه جای اشک های من ،

نه جای حرف های نزده ام ، هیچ کدام خوبتر نمی شود ،

تنها و تنها ، فاصله میگیرم از این قوم انسان نما ،

که از آدمیت فقط خوردن و خوابیدن و حرف مفت زدن بلدند ، اصلا برند بمیرند همه شان ،

که توی هیچ کجای زندگی ام حتی به اندازه ی پشه هایی که شب ها نیشم میزنند

و مادر بزرگ میگوید پشه ها آدم های شیرین را دوست دارند ،

حتی به اندازه ی نیش کوچک همین پشه ها برایم ارزش ندارند ،

حتی به اندازه ی حرف های دلی که میگفت با آن پسرک که ریاضی می خواند مدارا کن !

حتی به اندازه ی دور شدن از دوستان دبستان ،

حتی برای 2 دقیقه فاصله ای که قرار است بین کلاس من و صدف باشد برایم ارزش ندارند ،

میبینی این آدم ها نه به اندازه ی اتفاق های خوب زندگی م ،

نه به اندازه ی تک تک این چند روز که خوب اشک ریختم ،

اندازه ی هیچ کدام ارزش ندارند ،

دیگر حرف از روشن فکری و ذهنی گشوده نیست ،

من دوست دارم همان احمق کوته فکری باشم  ،

که به جای روابط اجتماعی قوی اش دارد از آدم ها فرار میکند ،

بگذار بگویند جهان سومی است ، برایم مهم نیست ،

من با قابلمه روی سرم هم عکس میگیریم ، و تنها برای یک لحظه ؛ به آدمیت فکر میکنم !

به شرف ، به دوستی ، به دوست داشتن ،

اصلا بگذار همه بگویند دوور ورش داشته ،

بگذار بگویند از بعد فرفره مو دیوانه تر شده ،

بگذار پچ پچ کنند و بگویند خوشبحالش ،

بگذار باز صداشان بلند شود که "اون از اول شانس داشت ! " ،

اصلا به من چه که بعضی هاشان حسودند و بعضی ها خوب ِ جان ،

من ترجبح میدهم همان کوته فکر خسته ای باشم که

به جای جواب دادن به آدم هایی که ازشان زخم خورده ام بلاک و رجیکت شان کنم ،

بگذار بگویند عوض شده ، دیوانه تر شده ، مهم نیست !

حالا برای هدفی که پیش روست ، برای اثبات حق ،

برای تمامی آنچه دوستش دارم جنگیدن را بلد شده ام ،

آدم های کوکی زندگی ام بروید به سلامت ! من خدا را دارم *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اینجا ، یک مشت بوی خاک خیس ، موج میزند !

شب ها ؛ فریاد ماه فقط غبار اطراف را کمی تکان داده بود !
 
کسی از گفت و گوی ترانه و آینه چیزی گفته بود ،
 
از خواب شکسته ی شکوفه های انار ،
 
و داشت برای دست های رویایی دور اسپند دود میکرد ،
 
کسی از صدای باد چیزی فهمیده بود ،
 
میدانست که باید برود ، و خط موازی افق را تا به انتها پیموده بود ،
 
کسی برای چشم های بی تاب دخترکی لالایی 7 دریا خوانده بود و
 
بعد با ماهی های ِ خسته ی ذهنش به جنگ ِ تاریکی ها رفته بود ،
 
کسی آمده بود و هملت را از بر بود و برای مسیح کتاب های تاریخی خوانده بود
 
 
از عمق ِ طولانی و ناشناسی دخترکی با بال های رنگی خواب پسرک همسایه را آشفته کرده بود
 
و شنیده بودیم که صدایش زده بود به سمت خاموشی های مطلق ،
 
کسی از ستاره های ِ اسیر خبر آورده بود ،
 
و به اطلس ِ جغرافیای شرق مشکوک بود ،
 
کسی مردمک چشمانی را پر از رقص های زود باور نآرنجی کرده بود !
 
کسی آمد ، که به وسعت ِ دلتنگی های ِ مردم از چوپان گاو های شیر ده می گفت
 
کسی از کوهان شتر ها آب آورده بود و دوباره دست های خالی ِ مردمان پر از پیاله شده بود !
 
نه بوی باروت ، نه بوی تفنگ های ِ بی ماشه ، نه تهدید ، نه ترس ،
 
تنها بشریت به خوابی عمیق فرو رفته بود ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پیوست شود به علایق !

+ شب باشد ، دیر وقت باشد ، سرد باشد ، ماه کامل نشده باشد ،

خسته باشی ، خوابت نگیرد ، صدای جیرجیرک ها بیاید ..

 

* دو تا چشم تیز بین داشته باشی ، تیر اندازی بلد باشی ؛

پلیس هم باشی ، مشکی هم بپوشی ، یگان ویژه باشی !

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


وقتی پدر مرا توصیف میکند :

سفید

لب فندقی

چشم درشت

ابرو کمون

مینیاتوری !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اندر سوتی های ِ ما !

دو تا لغت انگلیسی بود تو سال اول ، شباهتی نداشتنا

اما من همش این دو تا رو با هم اشتباه میگرفتم

یکی پرزیدنت (رئیس جمهور) یکی هم کَپیتال ( پایتخت) ،

بعد دبیر زبان عَـد از من سوال کردنی پیله میکنه رو یکی از این دو تا ،

که : وریز دِ کَپیتال اف ایران ؟( پایتخت ایران کجاست ) ،

من : مستر احمدی نژاد !

بعدش کلاس : بووووووووم ! :دی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پنج روز سفر ، یه دنیا خاطره !

از ترس و استرس اول سفر شروع شد ،

از اولین بار سه نفره مسافرت کردن ،

مسیر رفت با تمام دنگ و فنگش تو تاریکی ِ  4صبح خیلی خاص و دل نشین بود ،

یه سرمای مبهمی پیچیده بود لای ِ دنده هام ، انگار که منجمد شده باشم ،

با بالا اومدن آفتاب کم کم همه چیز عادی شد ،

آقای الف به استقبالمون اومده بود ،

خیلی خوشحال بود که بعد ِ مدت ها به خونه ی جدیدشون میرفتیم ،

خانم رِ در ُ برامون باز کرد ،

یه آرایش ملایم کرده بود و با لبخند ِ هیجان ناکی میزبان ِمون بود ،

ورود به خونه و لب خند بابت فضای سفید و آبی و بی نهایت ساده و شیک ِ خونشون

که یهو نگاهم گره خورد به یه کتابخونه ی بزرگ ، تقریبا سه متر ،

از سقف کل ِ دیوار تا پایین ، مثل اینکه تموم دنیا مال من بود ،

هنوز استراحت نکرده و آبی به صورت نزده ،

منی که از هر چی بگذرم از خوابم نمیگذرم ،

بی توجه به اشعه های خوابالویی که به سطح مژه هام منعکس می شد

رفتم سمت کتابخونه و اسم تموم کتاب ها و نویسنده هاشُ یه دید ِ کلی زدم ،

از هملت و ابله تا تاریخ قاجار و فرانسه و جهان و نمایش نامه های رسول یونان ،

از الفبای ِ ترکی ِ آذربایجان تا زبان ِ استانبول ،

حس خوبی سرتاسر مردمک ِ چشمام ُ رژه می رفت !

و دعوت شدنم به نوشتن یه داستان کوتاه ترکی از طرف آقای الف این حس ُ دو چندان کرد 

سفر میتونه حتی تا شعاع دو متریت حس ِ خوبی ساطر کنه به شرطی که خودت بخوای

دیدن شمعدونی های قدیمی ِ فیروزه ای و ساعتِ نقره ای

و سنجاقک های ِ مسی فضای مغازه ی قدیمی ِ محبوبم ُ سرشار از نوستالژی کرده بود

حتی اون تلفن های خیلی قدیمی که هم گوشی و هم دهنی دارن ،

یا اون سُـکان ِ خیلی بزرگ چوبی که یاد ِ کارتون ِ وایکینگ ها مینداختم ،

پُر بودن از اشعه های یونیزه کننده ی حس های ِ مزخرف و جایگزین کردن بی نهایت ِ مطلق ِ لب خند

کوزه ها و کاسه های ِ سفالی بوی ِ خونه ی قدیم آقا بزرگُ میداد ،

دلیلی برای استرس های این دو ماه اخیر نبود و خوب تونسته بودم برای چند روز هم که شده

مهارشون کنم که بعدا بابت اینکه سفر خوبم ُ خراب کردن غصه نخورم ،

دلیلی برای ناراحتی نبود ، فقط چند روز سفر ِ بدونِ بابا دست کم ارمغانش دلتنگی ِ !

اما در این موارد بنده سعی میکردم از تراس بزرگ خونه ی ِ آقای ِ الف و خانم رِ

به سمت پایین آویزون شم ،

که هم خون به مغز مبارک بره هم اینکه ، ارتفاعِ زیاد چند دقیقه از فکرم ُ به خودش مشغول کنه

شمام اگه سفر رفتین و خانم رِ نقاش بود ،

سعی کنین راجع به نقاشی هاش خیلی نظر بدین چون ریاضی دان های نقاش ،

شیفته یِ تحلیل ِ نموداری ان ..

 

+ دوستان دلتنگتان بودیم بسی ! *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آه جان سوز و اصلا خیلی از ته دل و ناراحتی و این صوبتا !

خسته م ...

 

حالا این که قراره پس فردا راهی تبریز شم یه طرف قضیه س ،

دلتنگی و دوری از فرفره مو یه طرف دیگه ،

ولی شما هام طرف دیگه شین ،

دلم براتون تنگ که میشه یه طرف قضیه س ،

اینکه یه مدت نمیتونم بلاگ هاتون ُ بخونم یه طرف دیگه !

حالا تو این اوضاع و اون تنهایی ...

کاش میشد بقچه تون کرد و بُرد ،

کاش اصلا شماره هاتون ُ داشتم ، یا دست کم اونجا بودین ، هعععی !!

 

 

 + همه سعی مُ کردم که تو این یه ساعت به همه سر بزنم ،

  چند روزی سفرم ،

برمیگردم و امیدوارم با لب خند های ِ کش دار تری بنویسم *:)

 

 

بعد تر نوشت _ حبیب نوشته است : سلام مهسا خوبی ؟! 

اصلا فکرحرف مردم را نکن چون کسی نمیفهمه تو از من بزرگتری ..

 

 یعنی پوکیدم از خنده ؛ کجا میخواستی کامنت بذاری برادر !؟

مهسا !!! بزرگتر !!! کلا هلاک ِ دلداری دادنتم *:))

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یکی باید باشه !

یکی باید باشه ، وقتی که ناراحتی زل بزنه تو چشات و بگه :

تو چرا انقد خُلی ، چرا انقد الکی خوشی های ِ با هم بودنمون ُ خراب میکنی ؟

 یکی باید باشه ، وقتی که میترسی ، بلند شه و بازوهاش ُ نشون بده و بگه نگا

  واسه خودم بادی بیلدینگی َم ، میزنم تو دهن مشکلات ،

یکی باید باشه که انقد اعتمادش به خودش زیاد باشه

که هر وقت حرف میزنه چشماش برق بزنه و همه رو مجذوب کنه

و تو ، دلت قنچ بره براش ،

 

یکی باید باشه که وقتی میخنده تمام دنیا مال من باشه !

 

یکی باید باشه که بعد هر قطره اشکم ب اندازه ی عمر منو بخندونه !

 

 یکی باید باشه که وقتی یه دختر ِ هی میخواد تورش کنه برگرده و بهت بگه :

بذار خوش باشه ، من یه تار موی ِ تورُ با یه میلیارد تا ازینا عوض نمیکنم اصلا !

 یکی باید باشه که وقتی بی حوصله ای زنگ بزنه و بگه :

سر کوچتونم ، نه نمیاری تو حرفم ، زود تند سریع بیا بریم دور دور

و فوری قطع کنه که مخالفتت رو نتونی بگی ،

 

 یکی باید باشه که دستامو سفت بگیره بدون اینکه ب چشمام نگاه کنه

بگه تو ک نمیدونی من چقد دوست دارم!

 

یکی باید باشه که وقتی خیره شدم ب نقطه های دور بی هوا منو بغل کنه

و بگه یا میگی ب چی فک میکردی یا همین جا اینقد قلقلکت میدم ک ب حرف بیای!

 

یکی باید باشه که عاشق تئاتر و موسیقی باشه ،

تو اتاقش یه کتابخونه ی بزرگ داشته باشه و هر بار برات یه کتاب جدید بیاره ،

یکی باید باشه که صداش خوب باشه و سلطان قلب های ِ عارف ُ بلند بلند واست بخونه

 

 یکی باید باشه که وقتی حرف میزنه تمام جهان توی گوش های من ب سکوت فرو میزه

و من میشم تمم دنیا و مجذوبش میشم

 یکی باید باشه که بهت بگه یه کادوی ِ شیک و مجلسی واست گرفتم

و وقتی پرسیدی چیه ؟ خیلی جدی بگه : لوآشک ،

یکی باید باشه که وقتی بهش گفتی زن همسایه بهم چپ نگاه کرد بگه

: زن همسایه خیلی غلط کرد ،

یکی باید باشه که هر وقت گفتی میخوام برم بیرون ،

حتی تعداد قدم هات ُ ازت بپرسه و بگه : سرت پایین ، زود میری زود برمیگردی ،

هر کی مزاحمت شد مختصاتش ُ بده جنازش ُ تحویل بگیر ،

یکی باید باشه که وقتی عصبانی ای بشینه و پا به پات به دنیا فحش بده ،

 

یکی باید باشه که هر شب منو با صداش با حرفاش با لبخنداش با شب بخیر هاش خواب کنه

یکی باید باشه که وقتی زنگ میزنه و من با صدای خواب آلود جواب میدم

میگه تو زیبا ترین زن دنیایی پاشو ک ظهره

 یکی باید باشه که وقتی ناراحتش کردی دو دقیقه بعد خودش بهت زنگ بزنه

و با بغض بگه که تو این دو دقیقه یه دنیا از نبودنت اذیت شده و

بعد آروم بگه که : "دوستت دارم " و بعد اشکاش بریزه و تو آرومش کنی ،

 یکی باید باشه که بوی ِ عطرش بپیچه تو هر جایی که پا میذاره ،

که بوی ِ عطرش ُ خوب بشناسی ،

یکی باید باشه که خودش ُ لوس کنه برات و هی بگه : خانووم فدایی داری ؟

یکی باید باشه که کم نیاره ،

که وقتی بهش میگی : خجالت بکش مرد ِ گنده ، این خل بازیا چیه آخه ؟

در جوابت بگه : اختیار دارین ، دارم درس پس میدم خدمتتون ،

 

یکی باید باشه که همیشه دلش برام تنگه

 

ک همیشه دلم براش تنگه!

 

یکی باید باشه که دستاش ُ وا کنه سمت آسمون و هی به خدا بگه شکرت ،

شکرت که یکی از فرشته هات ُ دادی به من *:)

 این یکی باید باشه که باشه !

خوشبختی ازم فرار نمیکنه *:)

 

توهّمـآت ِ فانتزی نوشت : اون یه نفر کسی نیست جز ؛ ایمــــــآن *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سآندویچ خیلی ماهرانه !


خاله هه تو بچگی شاد و خوشحال از مدرسه اومده ،

خطاب به خواهران و برادران که : امروز تو مدرسه یاد گرفتیم یه ساندویچ سخت درست کنیم

و بدوئین وسایل ُ آماده کنین که برا شمام درستش کنم ،

دایی جان ِ شکمو پا میشه وسایل مورد ِ نیاز ُ آماده میکنه ،

بعد خاله هه لای نون پنیر میذاره و سبزی میریزه روش و لوله ش میکنه و میگه :

ساندویچ شما آماده س ! :دی

 

+اصلن فک نکنین اون خاله ، من بودم *:) { سوت سوت سوت ..}

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


انیمال ِ بدون پرستیژ !


به این نتیجه رسیدم اگه بَــع بـَعی ِ من بخواد خودش ُ

واسه مامان باباش لوس کنه احتمالا اینطوری صداشون میکنه :

مــع مــع نی ، بــع بــع نی ! *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو از قرن ها قبل مرا به شعر در آورده ای ... باور کن !

خلاصه شده ای در نقطه ،

در سکوت ،

با شاعرانه های نــآرنجی هم ،  نمی توان تو را سرود

 

+ به گذشته مبتلا شدم ..

* گوش کنید

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در من هزار آتش فشان فعال زندگی می کند !

صبح خیلی زود ، از من ؛ هزار کلاغ مشکی ، بیرون می روند ،

خسته می شوند ، سرما میخورند ، گلوشان باد می کنند ، زخمی می شوند ،

گریه می کنند و دوباره به من بر میگردند ..

شب تا دیر وقت ، هزار موریانه یِ عاصی ، تمام دلخوشی هایم ،

لب خند هایم ، تمام ِ تمامیت مرا تا پاسی از شب می جوند ..

گاه و بی گاه ، هزار نورون عصبی و بازنده از سر تا سر سطح قلبم پیام درد می گیرند ،

تفسیر می کنند ، پاسخ می دهند ، کُشتی میگیرند ..

عصر ها ، هزار اسب ِ وحشی در من یورتمه می روند ، سرکش می شوند ، تخریب می کنند ،

مچ ِ پاشان در می رود ، ساکت می شوند ..

بین ِ روز ، یک موجود عصیان گر ناشناس ،

با من تمام مسیر کله شقی و دیووانگی را طی می کند ،

و با ترس بقیه مسیر را انصراف می دهد ..

شب به شب یک آهنگ ، تمام موجودیت ِ مرا رژه می رود ، سرد می شود ،

یخ می زند ، حجم وسیعی از بودنم را اشغال می کند ، خودم می شود ..

 

+ همین آهنگ

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حال ِ تو ، با همه سختی هاش ، بهتر از حال ِ خیلی های ِ دیگه ست ؛ شک نکن !

حال و هوایم خوب نبود ،

دردِ فرفریم باز لا به لای ِ سلول های ِ قلب ِ تپنده ام جا خوش کرده بود ،

درست پشت قلبم تا کنار دنده های سمت ِ چپم تیر می کشید ،

بلند بلند نفس عمیق میکشیدم و مدام تظاهر میکردم که خوبم ،

که چیزیم نیست ، بغض و درد امانم را بریده بود

و مجبور بودم همه ش را توی ِ خودم چال کنم که اعضای این خانه خیلی نگران نشوند ..

شبش را خانه نبودم ، رفتم آنجا ، چند نفری توی هال ِ بزرگشان خوابیده بودیم ،

کنار ِ من یکی از آن ها بود ، او هم مهمان بود ، اصلا همه مان مهمان بودیم ،

تسبیح دستش بود و مدام ذکر میگفت ، دماغش را می کشید

و من در تاریکی دیدم که با پشت دست صورتش را پاک میکرد ..

پرسیدم : گریه میکنی ؟ ، گفت : دلشوره داره خفه م میکنه ، دارم سکته میکنم ..

دوباره شروع کرد به ذکر گفتن ، ساکت بودم ..

لامپ ها روشن شد ، یکی دیگر با گوشی اش هی شماره میگرفت ،

هی بوق می زد ، کسی جواب نمیداد ، با تلفن خانه گرفت ، جواب نمیداد ،

بد و بیراه بارش میکرد و میگفت بگویید  بیاید خانه ،

یکی دیگر صدایش بلند شد که : دست بردارید از این حکومت نظامی ، با نامزدش رفته بیرون ..

و دوباره شنیدم که مرد میانسال میگوید : این خونه قانون داره ،

خوش ندارم کسی دیر تر از من و دیر تر از ساعت نه شب خونه باشه !

یک "پوووووف" بلند میگویم و به نشانه ی بیخیالی ،

یا اصلا اینکه همه چی درست میشه غلت میخورم سمت چپم ،

باز وز وز میکند ، می گوید : استرس دارم ، خیلی ، دوباره دماغش را می کشد ،

تسبیح را یک بار دیگر دور میکند و هی میگوید : یه چیزی بگو آروم شم ، یه چیزی بگو ، آرومم کن

میگویم : لابد ترسیدی ، نگران نباش ، درست میشه !

آن یکی که بالاتر از ما روی ِ فرش ِ ابریشمی ِ محبوبش خوابیده ،

چهار دست و پا می آید سمت ِ ما ، موهای فِرَش عین ِ دم ِ گوسفند جمع شده بالای سرش !

نگاه میکند به من ، میگوید : استرس نداری ؟ ، سرم را به نشانه نه تکان میدهم ،

یک خوشبحالت می شنوم و میبینم که انگار من با آن دو همدرد نیستم ،

مینشینند و میگویند که یک هو از خواب پریده اند

و وحشت زده شده اند که چرا لامپ ها یک باره روشن شد !

باز از من میپرسند : تو از خواب نپریدی ؟ ، می گویم : بیدار بودم !

رو به سمت ِ یکیش میکنم و میگویم دکتر جان ِ مملکت ،

تو که یک عمر سرت لا به لای درس های مزخرف ریاضی و جزوه های مترویدت بوده

با یک حساب کتاب سر انگشتی میتوانی متوجه شوی که ما فوقش

نُه را اگر ضربدر انگشتان دستمان بکنیم عمر داریم !

پس الکی غصه نخور که وای کی دیر اومد کی زود ؟

غصه نخور که توی این خانه دیکتاتوری ِ پدر ِ گرامتان زبان زد ِ اعضاست ،

در را باز میکند ، آمده ،

و انگار عاصی است از دست سخت گیری های پدر ِ شدیدا دوست داشتنی اش ..

می رود اتاق و در را میبندد !

هیچ کدام دیگر اضطراب ندارند و می روند که بخوابند ،

از من میپرسند : بهتری ؟ ، میگویم : حالا که فکرشُ میکنم بهترم *:)

 

+ شدیدا قدر پــدر ِ مهربانم را باید بدانم ...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


4 سال از عمر این ترانه گذشتِ ..

یه چیزی جا مونده ، تو ذهن این تقویم کذایی

کجا بود روز اومدنت ؟ کجایِ این بی انتهایی ؟

تو که رفتی و باز قلبت جا مونده این خونه

بیا بردار خاطراتت رو ، بیا برگرد تو دیوونه

یکی اینجا هنوز هر شب به یاد تو میره دریا

یکی اینجا هنوز هر صبح به عشق تو میره رویا

ببین برگشتن آسون نیست ، ولی برگرد به آغوشم

فراموش کردنت سخته ، نکن حتی فراموشم

رفیق نیمه راهی تو ، توو این بیراهه ی تقدیر

یکی جون میده این اطراف ، بگیر دستاشو با تدبیر

کجای عشق تو شک کرد ؟ به این چشمای نمناکم ؟

چی شد سهم منم این شد ؟ سقوط عشقمون کم کم

همه فکرامو پس دادم،به آقایی که اونور بود

تو این جورچین ِ عقل و عشق باید یاد ِ تو هم می بود

بیا بارون زده اینجا ، بیا طوفان ترین دریا

بیا و بگذر باز از من ، بیا برگرد همین فردا

ببین سخت می گذره بی تو ! ببین بی تو چه دلگیرم

بیا دلتنگی امواج که من بی تو زمین گیرم ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


با حالت انتقادی خوانده شود لدفن !

 
نفس کشیدن امری ست نسبی که بسته به اندازه و حجم و ابعاد مشکلات
 
و قطعا توانایی فرد در مقابله با حوادث ریز و درشت زنده گی ،
 
گاهی خوب می آید و می رود و گاهی بد ..
 
وای به روزی که فرد خودش داوطلبانه تقاضای قطع اکسیژن کند ،
 
و مسلما در چنین شرایطی فرد مذکور به صفر میل میکند ،
 
در این قسمت قانون پایستگی عدالت بر قرار نیست ،
 
چون یک طرف موازنه ی داستان عددی ست بزرگ ،
 
در حالی که طرف دیگر کم کم دارد صفر می شود ، و خب این کجاش عدالت است ؟
 
اصلا یعنی فرد مذکور به عبارتی می شود :
 
محدود کننده ی واکنش ابر قدرت خسته گی در زندگی
 
و آن طرف داستان که اصلا نمیدانیم چه اتفاقی افتاده ، می شود واکنش دهنده ی اضافی،
 
هدف از این کار تولید لاینقطع و روز افزون فرآورده که همان جوانان در کمای ِ قلبی
 
و چمیدانم از این حرف ها فرو رفته اند !
 
حالا اصلا روش  مربع های پر و خالی هم جواب نمی دهد و اقوا باید گفت همه شان را
 
که خدا رحمتتان دهاد شما جوانان را که چون اصلا توی زنده گی تان مشکل نداشته اید
 
و طبیعتا مثل کشور های خارجی از همان نوجوانی برایتان شرایط کار فراهم شده
 
و دستتان به دهنتان می رسد ، کلی امید به زندگی دارید و اصلا از بیکاری رنج نمی برید ،
 
همه هم بهتان زن می دهند و اصلا پایه نیستید برای سرویس کردن دهان یک سری ها !

خب حالا مژده باد تو را ای کسی که به اختیار نفس نکشیدی

زیرا تو را در بهترین تفرجگاه های ِ فارغ از غم خواهیم دید و بر نزهتگه ِ رهایی از مشکلات

نشسته ای و زیر نهر هایی _ در توهم کمایت_ فانتا میل میکنی

و به ما میخندی که در روحتان بدبخت های تسلیم دنیا شده

و ببینید که ما کیف میکنیم این ور برای خودمان و کلی هم بهمان می رسند

و صب تا شب روی این تخت خوابیده ایم ..

و در این مواقع من شما را یک سینورابدیدیس الگانس فرض میکنم _

که گویا از کتاب های درسی اخیر حذف شده _ که خزیده اید به سمت خوشبختی

و کلی کش و قوس می آیید ،

اما احمقی بیش نیستید چون به علت توهم زیاد دچار مرگ مغزی شده اید

و اعضاتان تا چند دقیقه ی دیگر در دل و روده ی یک سری آدم دیگر کاشته می شود ،

باشد که جوانه دهید و سبز شوید ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از همینجا ، تا سر انگشت ِ تو ، یک نفس عمیق فاصله است پری قرمزِ من *:)

یک روزهایی با تمام برنامه ریزی های ریز و درشتش را یادت می رود ،

بعد می نشینی و تحلیل میکنی که چه شد و چه اتفاقی افتاد که این شد ،

اما خب بعد از اینکه یادت می آید کلی خوشحال می شوی

که هنوز توی ِ فراموشکار خیلی خیلی هم دیر نکرده ای ..

بعد باید بشینی و با خودت فکر کنی

که صدف ، خواهر ِ 10 ساله ات را چقدر دوست داری ،

بشینی و تمام خاطراتتان را در همه جا با خودت مرور کنی ،

تند تند حرف ِ دیروزش را مرور کنی که " تو حرم به نیتت نماز خوندم " ،

 بعد باز به انتخاب خودت افتخار کنی

و بدانی که این دخترک رنگ همان پری نارنجی های دنیای توست ،

کلی برای ِ یک سال بزرگتر شدنش ذوق کنی

و سراسر وجودت پر شود از خرداد های دم کرده و شیک ِ   بودنش ،

حالا از تمام این ها هم که بگذری ،

می شود یک خاطره ی خوش ، لا به لای افکار ِ متورم ِ فکرت ،

که تو روزی نقاشی اش را کشیدی که غرق شده بود در شهر خدا و حرم ..

بودنت به وسعت ِ ثانیه های خوب لبخند هایت ،

بودنت به اندازه ی واژه واژه های دوست داشتنی ات ،

بودنت به انتهای ِ مهربانیت مبارک ، مبارک دختر شکوفه و پرتقالی ِ من ..  *:)

بودنمـــآن با همدیگه را عـــآشق هستم ، میفهمی ؟! عـــآشق ...

+ نقاشی ما دو تـــآ  کفتر ِ عــآشق ! خخخ *:) (:*

 

چقدر ممنون باشم ازش به خاطر همه ی این روزهایی که کنارم بود ؟

به خاطر تموم خوبی هاش؟

 به خاطر تموم وقتایی که از دلتنگی به خودم میپیچیدم

و صدای خنده هاش دلتنگی هام ُ میشست و جلو آفتاب پهن میکرد !

چقدر ممنون باشم ازش به خاطر تموم روحیه ای که داشت و به من تزریق میکرد !

به خاطر تموم شاکی شدن هاش ، غر زدن هاش به فرفره مو ،

به خاطر تموم "شکلات تخته ای سیاه " گفتن هاش ..

چقدر ممنون باشم ؟

این که مغروری و کم پیش میاد بهم بگی " دوست دارم " ،

اینکه چشات موج داره ،

اینکه خیلی محکم وایستادی ،

اینکه میگی استخاره خوب در اومده مهلا درداشُ داد نمیزنه ،

اینکه قرمـــز یکی از رنگ های مورد علاقه ت ِ ،

اینکه بهم میگی دیوونه ،

همین که با لوس بازی های من قهقهه میزنی ،

همین که غرهای ِ زیادم ُ گوش میدی ،

همین که جا نمیزنی تو دوست داشتنمون ،

همین که خوب بودی برام و خوب نبودم واست ،

همین که روز به روز دارم برات شکل یه قلب گُنده میشم ،

این که با خوشی های من میخندی و بابت درد هام غم میپیچه بین صدات ،

اینکه بهم میگی : از تبار باران ، شاد و شنگول ِ قبلی باش ،

اینکه میدونی من از  لب خندک *:) خوشم میاد ،

اینکه وقتی ناراحتی باید سکوت کنم ،

اینکه منطقی ای و کلی ازت یاد گرفتم که خوب باشم ،

همین که منُ ساده دوست داری ، ساده یِ ساده !

همین که میدونم هستی ،

همین که میگی ببینم روی ِ اسید تو حلقُ کم میکنی ،

همین که بهم میگی باید خودتُ ثابت کنی ، همین که ...

میبینی ، واسه دوست داشتنت هزار تا دلیل دارم *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خدا ما رو نگهدار *:)

از اون تصادف لعنتی 6 ماه گذشته
 
و من هنوز دلم می لرزه از تموم 120 های دنیا تو دور ِ یه پیچ ِ تند !
 
از تموم چند بار ملق زدن ها و چپ کردن ها ، از به سقف خوابیدن ماشینا ،
 
بدم میاد از تموم 206 هایی که خوب بلدن چپ کنن ، از بخیه زدن ها ، از دکترا ،
 
از اتاق عمل ، از پشت در وایستادن ها ، از ترس ، از دلهره ، بدم میاد از تموم این اتفاقا !
 
6 ماه گذشته و هنوز نتونستم باور کنم !
 
که دیگه نیستم اونی که پای ِ راننده رو فشار می داد رو پدال ِ گاز و با دور ِ تند ،
 
یا اصلا دعوت به قان قان خطرناک ، دیگه اهل 2ر 2ر و ترکوندن سرعت سنج نیستم !
 
عین ِ یه احمق ِ ترسو ، و شاید پیرمردی که بیماری قلبی داره ،
 
تو هر ماشینی که میشینم اول تاکید میکنم که سرعت ِ مجاز !
 
آخر سر با همون سرعت مجازم خوف برم میداره ،
 
اصلا گاهی تعجب میکنم که اون تصادف چه کرد با من !!

که رفتن ِ *:/ مامان و بابای ِ محمدحسن چی آورد به سرش ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو قنوت هاتون به یاد منم باشین ، موثر ِ !

یه وقتایی درک کردم با همه وجودم که دعاهای ِ بقیه چقدر موثره تو اتفاق ِ پیش ِ رو ..

دعا کنید که بشه ، از ته ِ دل دعا کنید  .. *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زیر پوست ِ دنیا ..

فرقی به حالشان نمی کند ،

چشم های بادامی شان را میگردانند سمت او ،

که جنسیتش ، که دختر بودنش را یدک می کشد !

و بلند می گویند : تو مسئولی ، تو باید حواست باشد ، تو باید اشک بریزی ..

و چه میدانند آن دخترک هر شب با ماه اعتکاف می کند !

توی هر جای دنیا تمام دخترکان درد نامشان را یدک می کشند ،

تا یک سری آدم بی خود بیایند بشوند سوهان روحشان ،

تا به بهانه صیقل دادن ، بیشتر تراش تراش کنند لبه های ِ زخمی بودنشان را !

اصلا کدام شان می دانند این حوا های ِ زمینی شانه هایشان چقدر زخم برداشته ؟

چه می دانند که تمامی شان منتظر مالکیت یک جفت دست هستند ، یک جفت چشم ،

یک جفت شانه ؛ تا همیشه در آغوش ِ امن ِ مالکشان آرام بگیرند ، برایش بخندند !

هیچ کس عمق ِ عاشق بودن ِ دخترکان را نخواهد فهمید ،

عمق ِ کوبنده بودن درد هایشان را ،

هیچ کس ؛ حتی شوالیه ی ِ قهرمان ِ روزهای ِ دور دستشان ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دخترکان دوردست ..


مشت مشت واژه های بی ایمان رسالت ِ کلمه ها را صلیب می کشند ،

جمله ها را مسیح میکنند و دیگر هیچ پیامبری غیر از عشق را مومن نخواهند بود ..

ترانه ها را از خمیازه های باران به آن سوی خواب ِ انار می برند

و در گوش ِ همین حوالی آرام زمزمه می کنند ،

دوباره حرف های بیات شده توی گلو می ماند ،

می خشکد و برای سال های دور می شود بغض ، تا دست کم خواب هفت گندم ببیند !

حتی در هشت گوشه های دور توتون ها جا می مانند لای کاغذ های اصل ،

یا دود می شوند توی ِ پیپ های گران قیمت ..

و گروه گروه  دخترکان شالیزار های درد بار دیگر در عمق مردمک چشمانِ اصالت ذوب می شوند ،

کلمه ها شریعت ِ لب خند های ِ کمرنگشان را به دوش می کشند ،

و بار دیگر جهان خسته ی بال ِ کبوتر ها خواهد شد ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ملخكى در تلاش بيهوده !

 
+ يه بار جستى ملخك ، دو بار جستى ملخك ، سه بار ...

 دلت خوشه ها ملخك ، بگیر بخواب بابا !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همه چیز از بوی آلو های سوخته شروع شد ..

روی سرامیک های سرد زاویه ی شرقی خانه دراز می کشم ،

سرمایش تا خود ِ مغز استخوانم نفوذ می کند ،

نزدیکی صبح است ، صدای کبوتر ها توی ِ حیاط میپیچد ،

سمفونی خوبی شده با نت هایی کاملا طبیعی ،

باد ملایمی از لا به لای تور ِ سیمی پنجره جا خوش می کند لای موهایم ،

به هم میریزدَش ، آشفته می شوند ..

خودم را کش و قوس می دهم و یک نفس عمیق میشکم ،

بوی ِ آلوچه های پهن شده جلوی آفتاب که با مسیر باد از حیاط آمده می پیچد توی ریه هایم ،

بوی ترش و شیرین آلوچه های آفتاب زده ، می روم تا نگاهشان کنم ؛

لب خند میزنم ، آفتاب سوخته و چروکیده شده اند ، یک برنزه ی کامل ..

آسمان صاف و آبی ست ، خبری از توده ابر های پفکی سفید هم نیست ،

توی قاب پنجره چند کبوتر تیره به دنبال ِ هم ؛ ریتم خاصی از بال زدن را تکرار می کنند ،

فرودشان روی پشت بام همسایه هاست !

یک بار دیگر بوی آلوچه های ِ ترش را نفس می کشم ؛

تلفن زنگ می خورد ، جواب می دهم ، از ما دورند ، دلم برایشان تنگ شده ،

هنوز مثل بچه گی "شین" را خوب تلفظ نمی کنم ،

بعد از تمام شدن مکالمه لب خند می زنم ،

توی ِ آسمان رد سفید یک موشک جا مانده ،

از همان هایی که در آرزوهای ِ کودکی من هدایت گرَش بودم ..

 

+ وقتی ساکت می شوم یعنی که خوب نیستم ،

وقتی کم حرف می شوم یعنی خوب نیستم !

و وقتی توی پست ها لب خند میزنم یعنی حال من خوب است ،

یعنی همه تان را دوست دارم *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مذاکرات آوا + مهلا (اَبیــلَه)! نیمه شب 25 شهریور !

سیاهی شب بر اتاق چیره شده بود ، نور ضعیفی سعی زیادی برای خودنمایی داشت.

تقریبا پلک هایم سنگین شده بود و به استقبال پادشاه اول خواب ها می رفتم که

آوا{دخترخاله زاده 4 ساله ی مان}از تاریکی ترسیده بود و به این بهانه شروع کرد به پرسیدن !

شما مکالمات دیشب ما را قبل از خواب می خوانید !

آوا :خونه چه قدر تاریکه ! اَبیـلَه ؟

وقتی تاریکه شیطون {مکث می کند و آب دهانش را قورت می دهد}نمیاد منو اذیت کنه؟

من:نه عزیزم، خدا مراقبمونه ؛ الان بالا سرت کلی فرشته اس که مواظبتن !

دست می کشن روی ِ سرت !

آوا :چرا من فرشته ها رو نمی بینم ؟ فرشته ها مگه دست دارن ؟لاک هم می زنن؟

من:بعضی چیزا رو نمیشه دید،تو هوا رو می بینی؟!

آره دست دارند ، بال هم دارن !لاک؟{اوووم} فکر نکنم!

آوا :چرا شبکه ی پویا تمام فرشته ها بال دارن ؟!من دیدم که دست ندارن !

من:شاید زیر بالشون قایم شدن !

آوا:شیطون چرا آدما رو گول می زنه؟

من:چون یک روزی قسم خورده ،قول داده که کاری کنه ما رو گول بزنه!

آوا:مامان و باباش دعواش نمی کنن که کار زشتی انجام می ده؟

من:مامان و بابا نداره ! و بعد وسط حرفم پرید و گفت:مهلا هم نداره ؟

مثل وقتی که به من میگی آوا کار زشت کنی دستاتو لاک نمی زنم ؟

شیطون بستنی دوست نداره تا کار زشت انجام نده؟

من:نه ، مهلا هم نداره*:) ،همه مثل تو بستنی دوست ندارن خب *:)

 چراغ ذهن آوا روشن شده بود در تاریکی شب و بین خودمان بماند ترسیدم

در برابر کنجکاوی های کودکانه ؛ و گاها ترسناکش عاجز بمانم!

پیشنهاد کردم شعر بخوانیم و دستش را در دستم بگذارد تا هر وقت ترسید دستم را محکم فشار دهد!

با خوشحالی قبول کرد و تا وقتی خوابید چند بار فشار دستان کودکانه اش را حس کردم

تا مطمئن شدم کاملا خوابیده ، صبح وقتی بیدار شد گفت :

خواب فرشته ای را دیده که انگشتانش را لاک زده و به جواب سوالش رسیده !

 

+ کاملا واقعی و تازه ، همین دیشب !

گفتم شما هم ازین ماجرای جالب بی نصیب نمانید *:)

 

 + ذهن آزار به وجود آمده : راستش کمی ترسیدم ؛

مبادا هرچه قدر خیلی دور هرچه قدر ، وقتی مادر شدم  ،

از پس ِ سوالهای ریز و درشت فرزند دلبند آینده یمان برنیایم  *:)

عیبی ندار فیسلوف ِ فرفره مویی و5  خاله هایش کنارمان ِ

 

1.مامانش واسش ماکارونی پیچ پیچی گذاشته ، اومده گفته :

اوووع ، شبیهه ِ مهلا فیر فیری ِ _ (فر فری) !

2 . تو ویترین ازین عروسک مو فرفریا دیده ، به مامانش گفته : بریم یدونه مهلا فیر فیری بخریم ؟

 

+ خب میشه عاشق این مَچَل نشد ؟ اصلا میشه درست ِ قورتش نداد ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


*:/ خب که چی؟

چشماش ُ باز میکنه ، در به در دنبال خودش میگرده ، پیداش نمی کنه !

چشماش ُ می بنده ..

متنفرم ، از وقتایی که لـِه می شم ..

اگه یه موقع این بلاگ به طور کل حذف شد ،

و سر و کله نویسنده ش دیگه پیدا نشد ، تعجب نکنین !

+ قبلا گفتم که یهو شک نشه برای خواننده های ِ خرزوخــآنی ! *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


وقتی کار از کار گذشته بود ..

از رو صندلی بلند می شه ، عصاش ُ بر میداره ، میره سمت در ِ ورودی !

هنوز هم رسمی و م غ رور و مودب ِ ،

دسمال گردن ِ مشکی ش با پیرهن ِ سفیدش جفت و جور ِ ،

کفش هاش مطابق معمول واکس زده س !

دستاش می لرزه ، استرس خاصی داره تو رگ هاش رسوب میکنه ..

هنوز نمیدونه بعد ِ این همه سال قراره چه واکنشی داشته باشه ، از کجا حرف زدن ُ شروع کنه !

تصمیم میگیره فکر نکنه و بذاره همه چی با روال ِ عادی جلو بره ..

در میزنه ، یکم منتظر می مونه تا اینکه یه خانم میانسالی درُ باز می کنه ،

چهره اش شکسته شده ، تمام قد مشکی پوشیده ،

یه گوشه از موهای ِ شرابی ش هم بیرونه ، یکم چاق تر شده ،

انگشتاش همون بلندی ِ سابق رو داره ، یه سلام ریز میده و میگه : بفرمائید .. ،

وارد خونه میشه ، با دقت به همه جا نگاه میکنه ، همون خونه ی قدیمی و ساده ،

همه جا پر از وسایل ِ چوبی ِ ، هیچ چیز تغییر نکرده ، حتی مدل ِ چیدمان ،

یه "که اینطور" ِ بلند میگه و میشینه رو کاناپه ی خاکستری ،

پای ِ استخونیش ُ میندازه رو پای ِ دیگه ش و منتظر می مونه تا میزبان با چایی ازش پذیرایی کنه !

بعد اینکه چاییش ُ میل میکنه میگه : بعد از رفتنم چی کشیدی ؟!

خانم ِ اشاره میکنه به چوب رختی ِ پشت سرش !

مرد نگاش ُ بر میگردونه و می بینه کت و شلوار ِ قهوه ای ِ جوونیش ،

با همون کلاه ِ پهلوی ، دست نخورده قاب شده تو خاطره های زن ِش ..

بغض میکنه ، سرش ُ میندازه پایینُ  سعی میکنه گرامافون ِ کناری شُ راه بندازه ،

صدای بنان تو خونه میپیچه :

بـــــــاز ، ای الـــــهه ی نــــــــاز

با غــــــــم مـــــــــن بســـــــاز ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


قـِر و فـِر های ِ معنوی !

یه وقتایی نفس کم میارم واسه کشیدن ِ ت ،

یه وقتایی چشم کم میارم واسه دیدنت ،

حتی شده زبون کم میارم واسه گفتنت ،

گوش هامم کم آوردن واسه شنیدنت ،

اما خوبیش این ِ کلمه ها سیر نمی شن از نوشتنت !

اصلن معلوم نیست کنارم نشسته باشی و لب خند بزنی ، یا اینکه دور تر ها برام دست تکون بدی !

ولی این معلومه که صدام واضح می رسه تا اونجا ،

اینکه این همه امواج رادیوئی قدرت ِ صدامو کمتر نمیکنه ، فرکانسش پایین نمیاد ،

خوبیش این ِ که یونوسفر ؛ سلول های ِ ذوق زده ی صدامو یونیزه نمیکنه ، نع ؟!

تو که گوش میکنی حرفام ُ ، اما صدات به گوشم نمی رسه گاهی !

اشکال نداره ، جودی ابوت هم یه عمر واسه بابا لنگ درازش نوشت ؛

بدون ِ اینکه جواب بگیره ، اما ته ِ ته ش عاشقش شد !

بگذریم از اینکه از ثانیه ی اول عاشقی ُ بهمون یاد دادی ..

اما عاشق خوبی نبودم برات ! نع ؟

همین که حس میکنم تک تک جواب هات یه لبخند ِ گُنده می شه رو بال ِ پروانه های نآرنجی کُلی ِ !

اصلا همین که حس میکنم وقتی با من حرف میزنی بابت تموم غرغرام لب خند میزنی بَسَمه !

همین که به کناری هات میگی این بنده م جز نق نق چیزی به عمرش یاد نگرفته یه دنیاس !!

فقط قربونت برم آخر بحثامون که من قهر میکنم و میگم "نخواستیم بابا ، اصن ما رفتیم" به دل نگیری ها ،

من همش اینطوری ام ، خودت که خوب می دونی ، نع ؟

این همه حرف زدم که آخرش بگم اوچیکتم خدا جون *:)

 

+با یــآری ِ عــآطی قاطــی

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ترانه هام ناقص اند هنوز ..

جیب هایت بوی باروت می دهند ،

و ماشه ات شقیقه ی نبضی را اشاره می رود !

اینجا که جنگ نیست ،

تنها پلاک ها خط به خط شده

و ترانه ها مفقود الاثر

حتی شاعر ها خط به خط سرودنت را کم می آورند ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


صدای شکستن فنجان های تردید

از همه ی این روزها که بگذریم ، حال من خوب است ،

از همان خوب های دروغکــی ..

مهم نیست ، بگذریم ، بالاخره هر ناخوشی روزی خوب می شود دیگر ،

من هم همینطور ، باز می روم گوشه اتاق و مدادم را تراش میکنم

و دوباره شروع میکنم به نوشتن از قلب های آدم های زندگیم ،

می دانم همین روزهای خوب تمام نآرنجی ها از سر انگشتانم جاری می شود

و من همان شنل قرمزی ای خواهم شد که گرگ ِ بی صفت ِ شوم نامی به اسم زنده گی را از پا در می آورد ،

برای روزهای خوب از همین حالا دست تکان می دهم ، لبخند می زنم .. *:)

 

+ برای شنیدن اینجا را کلیک کنید .. *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


انقد دوست دارم که :)

خدای ِ خوب ،

دیگه اخم نکن الکی ، قبول کن که لازم ِ !

ضرر هم نداره ، هیچ چیمم نمیشه *:)

فقط بذار این چند روز ُ با بغض بترکونم ...

آخه تو چی میدونی از دلتنگی ؟! از ساعت ِ کلاسای ِ کانون ؟!

مچکرم *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از همه پرسش های جهان همین یکی جواب ندارد ، "چرا من ؟"

حدود ساعت یک بامدادِ ، خاموشی دادم به خودم ،

از بین این همه تاریکی رنگ روشن آسمون خیره کننده س ،

نگاه که میکنم میبینم قرص ماه کامل شده یا شاید یکمی مونده به کامل شدن ،

چشم به ماه می دوزم !

به اون رنگ مات و مه آلود ِ نقره ای ِ اطرافش ..

منظره ی قشنگی ِ ، حداقل برای من که دلم دلخوشی های کوچیک می خواد ..

باتری گوشی ِ عاطی رُ نگا میکنم ، یکی شارژ داره !

منصرف گوش کردن پلی لیست می شم ..

خود ِ زندگی ِ این روزهام دست ِ کمی از یه پلی لیست دراماتیک نداره ،

شده شبیه ِ قصه ی های تراژدی مضحک ..

به دنیام می خندم ، به اینکه خودم باید رویاهامُ خفه کنم !

هیچ چیزی برام اهمیت سابق رُ نداره ..

چشمم ُ از آسمون بر میدارم ، به خیلی چیزا فکر میکنم ،

دونه دونه اشکام میریزه ، سعی میکنم مهارشون کنم اما نمیشه ، بیشتر می شه !

مدام به خودم میگم : دخترک یادت نرفته که ، ناراحتی ، گریه و حتی بغض برات سم ِ ..

ته ِ این حرف ها یه به درک میگم و دیگه حواسم به کنترل اشکام نیست ..

نمی خوام صدام ُ کسی بشنوه ، سرمو فشار میدم تو پهنای بالش

و فقط لرزیدن شدید شونه هام ُ حس میکنم ..

شروع میشه ، سیاهی رفتن چشمام و سرگیجه های شدید ،

درد قلبم که باز به خاطر زیاد شدن ِ بغض کوفتیش ِ !

دردش که زیاد بشه می زنه قفسه سینه م ،

نفسم بند میاد ، نمی تونم منظم نفس بکشم ،

ضربان قلبم نامنظم می زنه و یه درد ِ خاصی میپیچه تو استخوون های جناغم !

باز یاد حرفش می افتم : استرس ، ناراحتی ، گریه و حتی بغض برات سم ِ ..

باز یه به درک دیگه میگم و همش تکرار می کنم که اون دکتر ِ چه میفهمید بغض یعنی چی ،

چه میفهمید گریه یعنی چی که بدون تخفیف منع ِ شون کرد ..

نمی تونم به پهلو بخوابم ، به شکم هم همینطور !

به پشت میخوابم تا درد لعنتیش ُ کمتر حس کنم ،

پاهامو از زانو جمع میکنم و دستامو محکم میپیچونم دور ِ دلم ،

شبیه ِ یه توده سلول ِ جذام گرفته شدم ..

حدود ساعت سه بامداد ِ ، خواب میپیچه لای چشمای خسته م ،

مژه های خیسم پایین میاد و یک شب ِ می میرم  ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |