آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

آمدم ای شاه پناهم بده ..

راهی ام ..

فردا ،

درست بعد از آخرین امتحان ِ آبکی ِ ادبیات

درست بعد از خداحافظی با مدرسه ای که

لابلای هر آجرش صدای خنده و گریه و خاطره جا مانده

درست بعد از گریه های طولانی از سر ِ مشکلات تمام نشدنی 

بالاخره بعد از چند ماه صدایم را شنیده ای و من را راهی کرده ای ..

فردا می آیم شاه .. پناهم بده ..

اشک هایم را لابلای دستانت جا بده ..

چقدر دعاهایم با آن سال فرق میکنند .. چقدر بزرگتر .. خسته تر ..

 

* می رویم که بیاییم و باز در اسفند ها زندگی مان متوقف شود .. آخ .

چقدر حرف دارم برایت ..

قرارمان صحن آزادی . سقا خانه . من . اشک هایم .. تو .. پناه ِ دست هایت .

 

+ بنده نوازی کن ُ راهم بده ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


برای عطیه

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به او .. ک کلیشه ای ترین اسمش خداست

بی فکرِ بی فکر:

خب میدانی خودآ،این یک مکالمه ی خیلی جدی ست.یک مکالمه چدیِ یک طرفه که فقط من حرف میزنم.حرف میزنم و بعدش از تختم پایین می آیم و به سراغ کارهای دیگرم میروم.و بعد تو را میگذارم تا فکر کنی.روی تک تک کلماتی که روی ِ دلم است و نه به زبان می آورم و نه به روی کاغذ...حرف هایی که الان هم میزنم،حرف نیستند،غر ند.تو خدایی و ظرفیت شنیدن غرها را داری.ظرفیت شنیدن و خواندن حرف هایی که روی دل تلنبار شده اند اما خودِ حرف های دل نیستند و بدون فکر به زبان می آیند...میدانی رفیق همین الان هم،از آنجایی که هیچ حریم شخصی یی در خوابگاه ندارم،هیچ مامنی برای دادها و اشک هایم ندارم،هیچ پناهی برای بغض هایم ندارم،باید مواظب باشم اشک هایم بی اختیار روی صورتم نریزند...درد؟نه ندارم.آدم که حتمن نباید دردی به دلش باشد که حرف بزند،گریه کند،و غر بزند.اما خب راستش خسته ام.نه از درس و غربت و سختی و تنهایی.از زندگی ِ پوچی خسته ام که هرروز که از خواب بیدار میشوم به این فکر میکنم که اگر امروز عمرم تمام میشد،به هیچ جای دنیا برنمیخورد.وقتی به مرگم فکر میکنم تنم نمی لرزد که ای وای من کارهای ناتمامی دارم.از زندگی ِ خوبی خسته ام که معلق است.که نمیخواهم بزرگ شوم.مقاومت میکنم در برابر فهمیدن تو...بله.در برابر تو مقاومت میکنم.ببخش رفیق من آدم بی ادبی هستم و الان لازم دیدم بگویم:فاک به من و فهم من.که هرروز تو به من سلام میکنی و من جواب سلامت را نمیدهم.نشنیده ات میگیرم.خب مقصر همه جانبه من نیستم.آنقدری هم گستاخ هستم که تو را هم مقصر بدانم.بله!تو هم مقصری.چرا ان الانسان لفی خسر؟!چرا هورمون های زنانه؟!چرا ژنتیک؟چرا خشم؟چرا حسد؟خدایا چرا من باید...شنیدی؟!این نقطه چین ها را توی گوشت گفتم.ینی با چشمانم گفتم.لازم نیست همه چیز گفته شود.اسمت لطیف است؟لطافت داری؟خب کمی هم لطافت روح مرا بگیر برای خودت.خیلی ممنون.من به اندازه ی کافی صرف کرده ام.لطیف جان زندگی ام به مویی بند است و میخواهم تو به دادم برسی.اصلا اصل ماجرا را بگویم:نازم را بکش.خود خودت نازم را بکش.من خیلی وقت است دیگر نه دختر بابایم،نه نازکشم مامان است.بزرگ شده ام و دلبری هایم گندیده...اصل قضیه این است که تنهایم.لطفا تو نازکشم باش...بلند شوم بروم.اشک هایم پرروگی کردند و بی اجازه ریختند پایین.هم اتاقی ام نباید اشک های دختری را که دیشب یک ساعت ترکی رقصید،دختری که همیشه میخندد،را ببیند...بلند شوم بروم...بیا دنبالم...

کجا رواست که از دست دوست هم بکشد ؟

کسی که این همه از دست روزگار کشید !

یک لیوان آب یخ،

         یک سیلی محکم،

         یک فریاد بلند،

                          یکی مرا از این خواب بیدار کند!

                          یعنی واقعا این دست‌های توست در دست‌های من ؟

من هیچ‌وقت

          نه تنها عاشق خوب،

          که تاجر خوبی هم نبودم!

                                       کجای دنیا در ازای یک نگآه

                                       جان می‌دهند ؟

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از خواب می پری .. از خواب می پرم ..

بی هوا خودت را سپرده بودی به باد ..!
 
بی هوا خودم را سپرده بودم به تو ..!
 
دیوانه وار چشم بر تمامِ قواعدِ دست و پا گیرِ آدم بزرگ ها بسته بودیم
 
و کودکانه نشسته بودیم به تقسیمِ تکه های خودمان ..
 
هراسان نفس می کشیدیم ؛
 
من ، میانِ احساسی که تو بند زده بودی به صدای خسته ات و تو ..
 
نمی دانم کجا ..
 
نفس می کشیدیم و دنیای وحشیِ نفهم را نفس کش می طلبیدیم
 
دنیایی که از همین حالای زمستان تا بهارش کمر بسته بود درد بریزد به جانِمان
 
از جرأت و جسارتِمان به وحشت افتاده بود !
 
و از همان بِ بسمِ الله شروع کرده بود به ملامت ، به اخم و تخم ، به زور گفتن
 
بند کرده بود به دیوانگیِ تو ، به دیوانگیِ من ..
 
ما قاعده شکسته بودیم ! ما رسم برانداخته بودیم و قرار بود انگشت نمای شهر شویم
 
من ولی پیچیده ام به باد..! می دانی که .. تو را نمی دانم ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


صاعقه زد !

گفتی بلیغ و رساست ! گفتم نامم یا صدایم ؟!
 
گفتی خدا نامت را بند زده به بندبند تارهای حنجره ات که بیاید 
 
بپیچد به قامتِ من و برود چنگ بیاندازد به تکه تکه های قلبم ..
 
گفتم خبر داری هندوها خدای مرگ و زندگی‌شان را به نامِ من می خوانند..؟!
 
گفتی بیراه هم نگفته اند !
 
اللّٰه جلَّ جلاله انگار کن مرگ و زندگی مرا گوشه ی لب های تو نهاده
 
که به لبْ خندت مُرده زنده می شود و به اخمت جهانی هیچ و پوچ ..
 
خندیدم و گفتم ولی آقا کردها نامم را " آبی رنگ " می دانند !
 
و من به همین قانعم و مشتاق که سنگِ فیروزه ای باشم روی انگشتِ دومِ دستِ چپِ شما
 
گفتی ذره پروری می کنید بانو ! تو آسمانِ منی..
 
آسمانی وسیع ، مبرّا از دود و دم که می شود گاه در آن بال گشود
 
و اوج گرفت و گاه در پناهِ خورشیدش گرم شد و گاه پا به پای ابرهایش دیوانه وار گریست ..
 
چیزی نگفتم .. به رعد و برقِ چشم هات لب خند زدم
 
و آمدم که عمری آسمانت باشم ؛ حضرتِ عُقاب ..!
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ تقدیرِ رقم خورده ی ما می گوید : 

من سوره ی توبه ام ، تو بسم اللّٰهی  ..
این که چشم هام پشتِ پنجره "رفتنت" را درد کشید 
 
این که من وسطِ خیابان اشک ریختم و به عالم و آدم خنده هایم را نشان دادم
 
این که هیچ وقت نیامدی ، این که دست و پا از این قائله جمع کردی
 
این که ردِ پاهات تا دروازه ی جهانم ماند و جلوتر نیامد ، تقصیرِ تو نبود ..
 
هیچ کدام تقصیرِ تو نبود .. همه چیز زیرِ سر زمستان بود ! آری ! زمستان !
 
وگرنه پآییز که مرا عاشق تو کرد ، تابستان هم که مال این حرف ها نیست !
 
بهــآر هم که خودت به ز من می دانی .. ! می توانست تلخ باشد و نشد..!
 
ولی زمستان .. بدقدمی کرد ، نامردی کرد .. همه اش زیرِ سر خودش است
 
وگرنه نه تو مردِ نیامدن بودی ، نه من آدمِ کوتاه آمدن..! ببین چه زمستان نامردی ؟!
 
بیا همه اش را گردنِ این و آن بیاندازیم .. کی به کیه ؟!
 
بگذار همه چیز زیرِ سرِ زمستان باشد ! زیر سر باران ! زیر سر عطسه ! زیر سر تقدیر ..
 
همه چیز دست خداست ، نه ؟ ما که کاره ای نبودیم ..
 
برایمان بریدند و دوختند ..
 
بگذار بگوییم به تقدیر بود نه به بعضی ها ..
 
لااقل این جوری راحت تر می بخشیم ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


شب از نیمه های زمستون گذشته ..

دنیا به یک قرار نمی ماند مَرد !
 
من سال هاست درخت های انارَم را آب داده ام که از راه برسی ..
 
نیامدی ..
 
من هم هرچه شاخه هام را به آب و آتش زدم و مثلِ سرخپوست ها برایت پیغام فرستادم
 
نفهمیدی یا شاید نخواستی بفهمی ..
 
دنیا برای داشتنِ تو به یک قرار نماند ، برای نداشتنت هم نمی مانَد ..
 
باید تمامت می کردم .. باید خودم را در آغوش می گرفتم
 
و می نشستم گره گره ، تو را از بند بندِ دلش باز می کردم 
 
باید پا به پایش گریه می کردم و آشفتگی هایش را سر و سامان می دادم ..
 
نیمه شبِ بهمن ماه ، دستش را گرفتم و نشاندمش توی حیاط
 
یک لیوان نسکافه ی داغ دستش دادم ، چشم های غمگینش را بستم
 
خواست از نبودنِ تو بگوید ، که انگشت به لب هاش گذاشتم
 
بعد موهایِ سیاهِ بلندش را به دست باد دادم که یادش بماند
 
برای عطرِ اناری اش دنبالِ دست های مردانه نگردد ..
 
دلش می خواست سرش را به سینه ی یک مردِ بلندقد بگذارد
 
آمد گریه کند ، نگذاشتم ، گفتم که باید مَرد باشد !
 
گفتم که ما زن ها وقتی مردِمان می رود باید مرد باشیم ..
 
باید مراقبِ خودِ لعنتی ِمان باشیم .. زانوهایش لرزیده بود ..
 
آمد بنشیند ، نگذاشتم .. لابد خودت می دانی چرا .. من تمامَت کردم مَرد ؛
 
حالا من دنیا را انارستان می کنم و تو با زنی شب و روز می گذرانی
 
که حتا یک باغچه ی کوچک هم از خودش ندارد
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بار ، سنگین است و من کم طاقت و دنیا حسود / خم شدن را عار می دانم ، دعا کن بشکنم..
من یک نفر از یک جمعیت 80 میلیونی هستم ، در #سازندگی به دنیا آمدم و در #اصلاحات بزرگ شدم و در #ما_می_توانیم بزرگ تر.. من نه انقلاب را فهمیدم ، نه جنگ را .. من فقط یک عکس سه نفره بالای تخته ی کلاس اول تا پنجمم را دیدم.. "درود بر سه سید فاطمی ؛ خامنه ای ، خمینی و ... " من بزرگ تر که می شدم فقط می فهمیدم یک آدمی که کت و شلوار ساده می پوشد و قد کوتاهی دارد و مهربان است حکماً آدمِ بهتریست و یاد گرفته بودم آدم های مهربان را دوست بدارم.. یاد گرفته بودم از مردی که ریش ندارد و صدایش زشت است و می گویند خیلی پولدار است بدم بیاید.. من باز هم بزرگ تر شدم ، کم کم که خاک های روی کتاب ها را کنار زدم فهمیدم یک عده به خاطر اعتقادشان می جنگند و یک عده از روی اعتقادشان رد می شوند که حضرتِ شکمشان خالی نماند.. من می دیدم که بعضی ها چطور یک دفعه می روند توی تیم غریبه ها و از آن طرف سطل آشغال آتش می زنند و به خیالِ خودشان می شود صاحب خانه را کنار زد و خانه را تصرف کرد..! من ، حالای 16 سالگی ، یک نفر از یک جمعیت ۸۰ میلیونی هستم . یک نفر که نشسته ام گوشه ی اتاقم و به برجام و پسابرجام فکر می کنم.. به این که غرورم را گذاشته اند توی جیب کتشان و برده اند آن سر دنیا انداخته اند زیر دست و پای غریبه ها .. به این که رفته اند به جای نانِ خالی ، گوشتِ ماهیچه بیاورند ، اما افتاده اند به دست و پای کدخدا و با یک زنبیل #از_فحش_بدتر برگشته اند ، و خودشان هم باورشان شده و نشسته اند و توی چشم هام زل زده اند و درهم پیچیده شدنِ طومارِ تحریم را تبریک می گویند..! به این فکر می کنم که حالا گه قرار است بشویم ابزار و بازار #غریبه_ها زندگی چه شکلی می شود؟ پدرم مردی را می شناسد که فقط دو ماه رییس جمهورشان بوده.. گفته بود یک قرص نان را 36 میلیون نفر با هم می خورند اما جلوی غریبه ها سر خم نمی کنند.. حالا سرِ مرا و پدرِ کارگرم را و تمام دوستانم را به زور جلوی غریبه خم می کنند.. ببین.. این ها را باید سنجاق کنم به غمِ نداشتنِ تو.. در کنارِ همه ی این ها به تو فکر می کنم .. به تو ؛ که نیستی بنشینی با هم گریه کنیم به خاطر سرِ خم شده و غرورِ شکسته و زندگیِ پسابرجام .. نیستی..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ یک نفر از خواب بیدارم کند دارد کسی

با خودش عشقِ مرا بازو به بازو می برد ..

این ها تقدیر نیست ! همه چیز داشت خیلی خوب و معجزه وار پیش می رفت
 
که همه چیز خراب شد .. می دانی مَرد ..
 
من و تو خیلی غریب بودیم ، من و تو هییییچ کس را نداشتیم
 
که بیاید و دستمان را توی دست هم بگذارد ..
 
چقدر همه چیز غم انگیز است .. مثلِ این روزهایِ چشم هایت ..
 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هرچه می خواهمت از یاد برم ممکن نیست

                                                             من تو را دوست می دارم اگر بگذاری ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نیامدی و نچیدی انـــــــــــارِ سرخی را

+ که ماند بر سرِ این شاخه تا زمستان شد ..

آذر که شروع شد باید می فهمیدم ..
 
ننه سرما چارقدِ یخی اش را سر کرده بود و بقچه اش را برداشته بود
 
و آمده بود بَست نشسته بود درِ باغِ اناریِ آذر .. باید می فهمیدم ..
 
از همان چندتا باران و برفی که گذاشت وسط سفره مان باید می فهمیدم
 
روز های اول دِی ماه رسیده بود .. ته مانده ی انارها را چیده بود
 
و سوز سردی از نمی دانم کجای بقچه اش درآورده بود و چسبانده بود به پیشانیِ انارها
 
بی که فکرِ دست های تو و موهای اناریِ مرا بکند شبیخون زده بود و تو هم نفهمیده بودی
 
انگار کن انارستانِ خزان زده ی مرا یادت رفته باشد .. رفتی .. به شهر زدی ..
 
بی کوله ای از انار و مریم و شب بو ..
 
این‌که من این طوری آرامم ، این که صدایم درنمی آید
 
این که کز کرده ام گوشه ی بن بستِ زندگی ؛
 
نه که فکر کنی از حرمتِ گیسِ سپیدِ ننه سرماست ؛ نه !
 
تنِ نحیفِ خشک شده ام پابندِ زمستانِ نبودنت شده است ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یا بباف یا بشکاف ..

من هیچ وقت تحملِ بی خبری نداشتم ..
 
تحملِ برزخِ بلاتکلیفی را هم ..
 
همیشه حرفم را رک و روراست می گفتم
 
و هیچ چیز را حل نشده باقی نمی گذاشتم
 
همیشه به جرأت ، یک راه را - هرچند اشتباه - انتخاب می کردم و قدم برمی داشتم
 
همیشه دل به دریا می زدم ؛ حتا به قیمتِ غرق شدن ..
 
دست و بالم را زخمی می کردم ولی باید پرواز را می چشیدم ..
 
و به جز این‌که جرأتِ فهمیدنِ رنگِ چشم هات را پیدا نکردم ،
 
تقریبا هرچه دلم خواست را امتحان می کردم ..
 
تو اما با من فرق داشتی .. تو می توانستی بی خبر بمانی ..
 
حاضر بودی درد بکشی اما روبرو نشوی
 
تو ترجیح می دادی روزها و ماه ها به زندگی معمولی ات برسی
 
اما خطر چشیدن و امتحان کردن را به جان نخری ..
 
تو همیشه از نرسیدن می ترسیدی .. از دل به دریا زدن .. هیچ وقت دل به دریا نزدی
 
هیچ وقت .. همین شد که حالا منِ سرکشِ دیوانه مانده ام در بندِ دخترانگی هام
 
و آرام می نشینم گوشه ی اتاقم شعر می خوانم و کارد که به استخوان رسید
 
می روم و آرام کنار خیابان قدم می زنم ..
 
و تو شده ای آن شاهزاده ای که هیچ وقت اسبش را هی نمی کند
 
که بیاید دست دخترک فیروزه ای پوش تنها را بگیرد و به قصرِ کاغذیِ کوچکش ببرد
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پیداست از این شیوه که مست است شرابت ..

باید 7 سال بگذرد .. باید 7 سال بگذرد که بدمستی کند ..
 
که بیاید و سر راهت را بگیرد و یقه ات را بچسبد و
 
دوست داشتنت را درِ گوشَت عربده بکشد 
 
باید 7 سال بگذرد که آوازه ی رسوایی اش گوش به گوشِ شهر بپیچد
 
باید 7 سال بگذرد که بجوشد و از جوشِشَش عالمی را مجنون کند
 
باید 7 ساااال بگذرد .. هنوز اما صبور است ..
 
هنوز طاقتش طاق نشده ، هنوز بلد است درد هایش را هرشب زیرِ پتو ببارد 
 
هنوز بلد است رویْ زرد کند اما لب خندِ پهنش را از صورتش پاک نکند ..
 
هنوز بلد است خانمی کند ، بلد است پیاز خورد کند و با اشک و خنده های زورکی گره اش بزند
 
دیوانه ! نیامده ای ! نه که فکر کنی صبر نداشته باشم ها .! نه !
 
ولی گاهی حرف از "نیامدن" است و گاهی از "هرگز نیامدن" ..
 
و گاهی قول آمدنت را به انگورها می دهی و شرر به جانشان می اندازی و دیگر نمی آیی
 
چند سال است نیامده ای ؟! به یادت مانده ؟! بیا !
 
بیا و تکلیف درد هایم را مشخص کن !
 
یا بنشین و آرام آرام کام بگیر یا بزن خمره ام را تکه تکه کن ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


قرار بر بی قراری ِ ..

قرار بود در عمارتِ کاه گِلیِ پدرم به دنیا بیایم ؛
 
قرار بود با لباس های رنگیِ کردی یا آذری یا حتا گیلکی روی تپه های سرسبز بزرگ شوم
 
قرار بود مادرم موهای سیاه بلندم را ببافد
 
و من با سبد حصیری که پدرم می بافت بروم دنبال تخم مرغ های کوچک حنایی
 
یا قارچ های خوراکیِ وسط جنگل ..
 
قرار بود هم بازی تو شوم ، تو که از پسرهای نوجوان تخسِ آن طرف رودخانه بودی ..
 
قرار بود آرام آرام بزرگ شوم ..
 
و همان وقت ها باشد که گیس های بافته ام را زیرِ چارقد پنهان کنم
 
و نگاهم را از همه ی پسر های روستا برگیرم
 
و تو هم ریش و سیبیل دربیاوری و آوازه ی جوانمردی ات تا این طرف رودخانه بیاید
 
قرار بود یک بار که آمدم دلتنگیِ دست های اناری ام را در آب رودخانه بشویم 
 
تو که آمده ای برای ظرف شستن مادرت آب ببری را در به درِ چَشم هام کنم
 
قرار بود شب ها خوابت نبرد ، قرار بود شب ها خوابم نبرد ..
 
قرار بود هرروز نزدیک های غروب من و تو از دو سوی رودخانه در نگاه هم غرق شویم 
 
قرار بود هرروز من انارهای دانه شده ام و تو دسته گل های کوهی ات را به آب بدهی
 
قرار بود پچ پچِ تمامِ زن هایی که از چشم های گود رفته ی من
 
و از ژولیدگیِ تو می گفتند را تحمل کنیم ..
 
قرار بود تو یک روز دست مادرت را بگیری بیایی و از پدرم انارِ سرخ طلب کنی
 
و پدرم دستم را توی دست هات بگذارد و مرا به کلبه ی چوبیِ کوچکت ببری
 
و هر شب که از سرِ کار برگشتی و نماز خواندیم و دست پختِ نه چندان خوبِ مرا خوردی
 
بنشینی موهایم را ببافی و بافته و نبافته از خستگی خوابت ببرد
 
قرار بود پاییز که رسید ، من برای سرمای تو شالگردن و ژاکتِ آبی ببافم
 
و تو مرا مهمان بوسه های گرمت کنی ..
 
قرار بود تا آخرِ دنیا ، پا به پای هم ، به خوبی و خوشی پرواز کنیم -مثلِ قصه ها- اما ..
 
افتاده ایم وسط عصر اطلاعات و ارتباطات ..
 
میان شهرِ ساختمان های بلند و خیابان های سیاه
 
تو نشسته آن سوی دنیا غصه ی کار و خانه و ماشینِ نداشته ات را می خوری
 
و من می نشینم و یکی یکی غصه ی تنهایی هایِ تو را
 
گره گره می بافم به موهای خرمایی بلندم
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


شیراز که بودم ردِ انگشت هات را پیدا کردم!

لعنتی !
 
رفته ای همه ی بهشت کوچولوهای شهر را یکی یکی نفس کشیده ای ؛
 
رفته ای درد کشیده ای ، غصه هایت را باریده ای و رد انگشت هایت را جا گذاشته ای ..
 
چه باید بکنم ؟! من ! همین منِ بی تو چه باید بکنم ؟!
 
محراب آبیِ مسجد صورتی را چه کنم ؟! پنجره های خانه ی فروغ الملک را چه کنم ؟!
 
کنار قبر حافظ ، کنار قبر سعدی .. شاهِ چراغ !
 
شیشه ی بین زنانه و مردانه اش را چه کنم؟! انگشت های مجسمه ی ملاصدرا را چه کنم؟
 
دست هات را همه جا جا گذاشته ای ؛
 
من رنگِ دست های مردانه ات را می شناسم ، من خط به خط تو را بلدم ..
 
همین دیروز صبح که دلم غمباد نبودنت را گرفته بود ،
 
رفتم که صورتیِ لب هام را ببخشم به کاشی های مسجد
 
که هروقت رفتی در هوای ملامحمد نفس بکشی
 
و با دست هات رد اسلیمی ها را لمس کنی ، عطر بودنم بپیچد بین مشکیِ موهات ..
 
نشسته بودم توی محراب ، روی کاشی های آبی ،
 
سرم را تکیه داده بودم به دیوار و آرام شعر مولانا را زمزمه می کردم :
 
کیستیییی تو ؟! کیستییی تو ؟! دلم را گذاشته بودم کف دستم ..
 
نبودی ، اما همه جا بوی تو را می‌داد ،
 
رنگی رنگیِ پنجره ها عین دست هات بود
 
حوض بزرگ سبزش که دورتادورش شمعدانی چیده بودند هم عین دلت ..
 
بوسه بوسه جا گذاشتم روی در و دیوار مسجد که هروقت آمدی
 
و سرت را به دیوار تکیه دادی ، هیچ وقت نفهمی بیقراری ات از کجا آب می خورد ..!
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هر انآری را که پروردم به خون آلوده بود ..

پاییز بود ؛ لباسِ فیروزه ای ام را پوشیده بودم ،
 
تکه های نور را به موهایم گره زده بودم ، کوله ام را برداشته بودم
 
و داشتم رقصان و دَوان و خنده کنان از تپه های بهشت پایین می آمدم ..
 
خدا صدایم کرد ، لقمه ی نان و نور را توی کوله ام گذاشت
 
سبدی به دستم داد و گفت هرچه دلت خواست انار بچین و با خودت ببر ..
 
سبدم را پر از انار کردم و راهی شدم .. سرِ پیچِ جاده ی پاییز منتظرت شدم ،
 
از دور که می آمدی ، قهوه ایِ چشم هات را شناختم ..
 
آمدی ، نگاهم کردی 
 
بی اینکه چیزی بگوییم ، بهترین انارم را توی دست هات گذاشتم ..
 
انار را انداختی ، خون انار کفش های مروارید پوشِ مرا خون آلود کرد ..
 
از ترس سبدم از دستم افتاد ؛ جاده ی پاییز غرقِ خونِ انارهای من شد ..
 
و تو بی اینکه حواست به رد پای اناری ات باشد ،
 
چشم دوخته بودی به دخترکانِ قرمزپوشِ سفیدرویِ چشم آبی ..
 
رفتی ؛
 
و من با یک سبد انار ترک خورده توی جاده ی پاییز ماندم
 
و هرکس به این جاده رسید دلخون شد و آواره ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من باشم و تو

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دور از تو شب تولدم هم باشد / از هر شبِ دیگری غم انگیز ترم..

دیگر آن دختر بامزه ی ِ مو فرفری ِ شاد و همیشه خندان نیستم ..
 
خیلی وقت است که تاریخ مصرف خنده هایم تمام شده
 
اما رویاهای نارنجی ام را ذره ذره جمع کرده ام ، توی کوله ام ریخته ام
 
و آورده ام که حالای سختی و بی پناهی سنجاقشان کنم به گوشه ی روسریِ ترمه ام
 
که هر وقت دلم برای قهوه ایِ چشم هات تنگ شد ،
 
یکی یکی در آغوششان بگیرم و هوایت را نفس بکشم ..
 
آورده ام که بریزمشان پای درختِ انار ، که میانِ این قرنِ یخ زده ی مدرن ،
 
موهای سیاهِ من و دست های گرمِ تو آغشته به رنگِ خون شوند
 
و فراموشمان نشود که من و تو به طعمِ سیب آمده ایم و به عطرِ انار می رویم ..
 
فصلِ انار دارد تمام می شود ..  سال است که چشم هام نشسته گوشه ی تقویمِ25 آبان هرسال و هی نگاه کرده که تو از راه برسی و هر بار کسی آمده و دست هایش را به طلب انار به سمتم دراز کرده و آواز داده که "گمشده ات من هستم" و هربار دیده ام که نه قلبش عطرِ شمعدانی دارد و نه دست هایش رنگِ فیروزه ای .. پس کی می رسی؟! با یک بغل انار و آیینه..؟!
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همیشه رفتن و رفتن ؛ از آمدن چه خبر..؟!

بیا و ثابت کن پاییز همیشه هم فصلِ رفتن نیست ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هی تو اتاقم برگ می ریزه..

درسته که پاییزه ؛ اما بیرجند ِ ما که هنوز رنگ و بوی پاییزی به خودش نگرفته که قصدِ رفتن کردی ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو تقدیر منی ای عشق ! اما عقل می گوید : "بیا بگذر ز تقدیرت " همین یک کارمان مانده

هیچ وقت نیا ..!
 
بگذار نداشته باشمت برایم همین قدر دست نیافتنی باش
 
همین قدر بعید - همین قدر دوووور ..
 
بگذار به جای اینکه یک روز سرم داد بزنی و سرت داد بزنم و حرمت های بینمان بکشند
 
گردِ غصه ی نداشتنت بپاشد روی صفحه صفحه ی زندگیم
 
و یک روز بتوانم برای دختر کوچکم
 
قصه ی هزار و یک شبِ زندگیِ غم انگیزم را از قِبلِ نداشتنِ تو بگویم
 
برو .. برو رفته ی هیچ وقت نیامده ..
 
بگذار همان مردِ خاطره سازِ رویاهایم باشی ؛ من هرگز از دوست داشتنت نمی کاهم ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از این بی آبرویی نامِ ما آوازه می گیرد..!

گفته بودی : چطوری می شود صدایتان را بوسید ؟!
 
گفته بودم : نمی دانم ! تو که مثل بچه ها اصرار کرده بودی
 
و من که سیبِ گلویم را نشانت داده بودم ..!
 
گفته بودی : چطوری می شود نَفَس هایتان را بوسید ؟!
 
خندیده بودم و سینه ام را نشانت داده بودم - دقیقا جای ریه ها را -
 
بوسیده بودی و گفته بودی : نه ..! نه .. خودِ نفس هایت را ..
 
و بعد چشم هایت را بسته بودی و بی هوا تمام صورتم را با صورتت لمس کرده بودی ..
 
و بی هوا دهانم را ..
 
کمر بسته ای در به در ترین مردِ این شهر را دیوانه تر کنی..!
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تصمیمِ اشتباه

می ترسم فرشته ی فیروزه ای پوشِ دوره گردِ خدا هی جار بزند و انــــار بفروشد ؛
 
آن وقت تویِ عاشقِ انار همان موقع دلت هوای پرتقآل بکند ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک روز آمده و گوشه ای از من کز کرده ؛ لابد من هم ندیده اش گرفته بودم

بعد جول و پلاسش را پهن کرده و هی بچه زاییده و آرام آرام تمام وجودم را گرفته

شده جزیی از خودم .. اصلا فکر کن تمامِ خودم .. 

ناگهان مثلِ پتک می خورد توی سرت ؛

انگار کن می خواهند تکه تکه ات کنند و این لعنتی را از سلول سلولت بکشند بیرون ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


*:(

خدایا تو " دل " داری ..؟!

یعنی می شود دلت بشکند ؟ 

 لطفاً جواب بده ، برایم مهم است ..

داری ؟

مرا به خاطر همه ی لحظه هایی که دلت را شکستم ببخش
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


رفته ی هیچ وقت نیامده..

شمعدانی هایم پژمرد ؛ از وقتی که تو رفتی ; از وقتی که تو هیچ وقت نیامده بودی ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


جزوه هایم پرِ شعر است ، نمی دانم کِی / درس دست از سرِ شاعر شدنم بردارد..!

وقتی این فصل ژنتیک را با دو رکعت نماز صبر قورت می دهم ،
 
به این نتیجه می رسم که آخرش هم می شوم عین خودت !
 
مرا چه به این فرمول ها ..
 
باید پیهِ تمام حرف ها را به تنم بمالم و تغییر رشته بدهم ..!
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نَفَختُ..

انسان؛ یک مُشت خاک است و یک هوا نَفَس ..
 
تا نَفَسش آزاد شود ، باید خاکش را به زمین زد .. باید خونش را ریخت ..
 
آنگاه انسان بازمی گردد به اصلش، نَفَس در دَمی بازمی گردد به ریه هایش..!
 
می مانم من و آغوش تو ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اگر فهمید ، حاشا کن..!

انگار نه انگار چشم هایم درمان شده اند !
 
تا نگاهم به نگاهت گره خورد ؛
 
ناگهان نوری از چشم تو تابید ، سوی چشمان مرا برد ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اوووووع

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اینکه گاهی دلم میگیرد

گاهی دستانم به زندگی نمیرود

گاهی یک حصار به دور خودم می کشم

و رویش مینویسم: تا اطلاع ثانوی

 خسته ام

دلیل نمیشود که تو

آمدنت را به تعویق بی اندازی

دلیل نمی شود که به شانه ی دل شکسته ها نزنم و نگویم :

عزیز جان ..

خدا هست ... خدا هست ... خدا هست

اصلا همه این حال های لعنتی لاعلاج

چاشنی زندگی است

وهیچ دلیل نمیشود 

من باز به خود نیایم

چای دارچین نگذارم

باز هم برای تو ننویسم 

و میان یک دنیا اشک

با چشمانی تار

روی کاغذ خیس حک نکنم :

چقدر جای شانه هایت کنارم خالیست

مگر نمی‌شود

آدم سال‌های بعد را به یاد بیاورد ..

و برای خودش گریه کند ؟

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نشسته بودیم سر کلاس ریاضی

بحث جدی و معلم هم در حال پخش برگه

یکی از بچه ها هم رفته بود پای تخته 

یهو معلم برگشت طرفمون گفت چرا نمینویسین تو دفتر؟!

منتظر چی هستین ؟!

من گفتم : باید پاشین برقصین!

ده دقیقه مونده به زنگ نتونست ساکتمون کنه و بعدش هم زنگ خورد

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حتی تصور کردنش هم مرد میخواهد

 + دنیای منهایِ تو این دنیای خالی را

حاصل کشت فلفل در باغچه توسط من و بابام

دیگه خودکفا شدیم*:))

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مهلـآ حماسه آفرین

از معلم سوم ابتدائی که امروز دیدمش نقل است :

یه روز سر زنگ ریاضی ؛ طبق معمول من داشتم حرف میزدم

که برمیگرده طرفم میگه : ساکت شو دیگه !

بعد من برمیگردم پشت سرم اشاره میکنم به پشت سریم میگم ببین ! با توئه خانم !

گوش بده دیگه !!!

بعد معلم میگه : نه اصلا با اون نبودم ! با خودت بودم !

بعد من میگم : نه خانوم با من نبودین ! من جا خالی دادم !



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از عکس تو و بغض همین قدر بگویم

دردا که چه شب ها .. که چه شب ها .. که چه شب ها ..

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تقصیر باران نیست این دیوانگی ها تنها شدن در هر هوایی درد دارد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


قسمت هرکسی بین ، شعرای حافظه امشب
قسمتت با من رقم خورد ، مثل یه معجزه امشب

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همیشه میگویند دنیا زیباست ؛ زندگی عالیست ؛ از زیبایی هایش لذت ببرید ؛ قدر زمان را بدانید ؛ فلان کنید ؛ بهمان کنید !
اما میدانی ؟ خیلی وقت است که به این ها اعتقادی ندارم ؛ درست و دقیق که بخواهم بگویم از وقتی می شود که در جایی ؛ روزی ؛ ساعتی ؛ دقیقه ای ؛ لحظه ای ، دو گوی مشکی ات به زندگی خاکستری ام تنوع بخشید ؛ از آن روزی که مژه ات شکسته بود و پلک هایت را مدام برهم میزدی نفس کشیدن را فراموش کرده ام ؛ نفس هایم هی تغییر میکنند ؛ یکی برای چشمانت ،یکی برای خودم !
یکی برای چشمانت ،یکی برای لبانت ، یکی برای خودم !
میترسم دوباره ببینمت ، نفس کشیدن را از بیخ و بن فراموش کنم!
به نظرت عجیب نیست ؟! در دنیایی به این زیبایی با این همه رنگارنگی ، چشم من فقط تو را زیبا میبند و چشم تو ، همه چیز را میبند جز من دل سوخته را !
چشم هایت خیلی حرف برای زدن دارند ، گاه در عمق نگاه شیشه ای ات میخوانم که برای اینکه به چشم تو بیایم سخت ناچیزم ولی ببین ، من ، حرف چشمانت را میفهمم !
ای کاش میشد در مشکی چشمانت غرق شد ؛ ای کاش میشد دنیا را با چشمان تو دید ، 
شاید دنیا خیلی شگفت تر از این حرف ها باشد !
در خیابان که گذر میکنم ، دست خودم نیست ، همه ی توجهم به چشم های بی برق عابران است ؛ مدام فکر میکنم شاید یک باره برق چشمان تو را ببینم ؛ شاید بشناسمت ، در میان این همه آدم ، تو با برق چشمانت خاص ترینی !
میگویی نه؟! 
میگویی ممکن است چشم کسی دیگر هم عیناً شبیه چشم تو باشد ؟!
آه عزیزم، من حتی حاضرم شرط ببندم که این برق قشنگ فقط در چشمان توست ، اگر تو بردی ، همه ی دنیایم ، زندگی ام ، همه چیزم ، دار و ندارم ، برای تو !
اصلاً به فدایت عزیزم !
ولی اگر من بردم ، نگاه شیشه ای ات مال من ...
آن مژه هایت را که بر هم میزنی ، جهان به هم میریزد ، من با دست چپم مینویسم ، زمین به دور تو میگردد ، خورشید از غرب طلوع میکند !
نگاه خیره ات روی هر چیزی _شعرهایم_ همه چیز را منظم میکند ، حتی افکار دل آشوبی چون من را !
اصلاً بخاطر چشم های توست که دانه های انار با نظم و ترتیب یک جا نشسته اند ...
وقتی تو گریه میکنی ، پروانه ها دلگیر میشوند ، آواز از یاد بلبل ها میرود ، سخت میشود خواندن برایشان !
من به جای ابر میبارم و ابر، به جای من برایت مینویسد ، من به جای آتش میسوزم و آتش به جای من میسوزاند آنچه تو را دلتنگ کرده است .
ببین ! چشمانت را که ببندی شگفتی جهان را گرفته ای !
خداوند همه ی هنر هایش را جمع کرده ، همه ی نعمت هایی را که قرار بوده به من ببخشد جمع کرده و در چشمانت به من هدیه داده است ...
اگر چشمانت را ببندی ، نه من بهانه ای برای نوشتن دارم و نه ابر بهانه ای برای باریدن !



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مرغ بی پر به چه امید قفس را شکند؟ ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من خودم این بار خواهم رفت ، بیرونم نکن !

لحظه ای فرصت بده تا چادرم را سر کنم ...

می دانی؟
پایِ دلدادگی که می رسد
باید بگویی هرچه بادا باد
و پایِ تمامِ خواستنت بایستی
باید گوش و چمشت را ببندی
و تنها "او "دیدنی شود ..
باید آنقدر مردانه پایِ دوستت دارم گفتن هایت بایستی
که هیچ‌کس نفهمد
پشتِ این همه یک دندگی
یک دختر است با تمام ظرافت هایِ زنانه اش ..
باید آنقدر عاشقانه چشم بدوزی
که هیچ‌کس نفهمد
پشتِ این نگاهِ مهربان یک مرد است
با تمام سر سختی هایش
وقتی"ما" می شوید
کوه شوید پشتِ هم
پا به پایِ هم ..
و نگذارید هر بی سر و پایی
خاطرِ خاطرخواهیتان را
در هم بریزد .. حالا همه ی این ها را گفتم
تا رو به رویِ چشمانِ همه
بگویم
من پایِ دلدادگی ام ایستاده ام
پایِ آغوشِ نیامده ات
پایِ بغض ها و خستگی هایت
من پایِ "تو"
ایستاده ام ..



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


با تو باید مثل باران حرف زد !

گاهی، دلم یک زمستان سخت میخواهد،
یک برف،
یک کولاک،
به وسعت تاریخ،
که ببارد...
که ببارد...
که ببارد...
و تمام راهها بسته شوند،
وتوچاره ای، 
جز ماندن نداشته باشی،
وبمانی!
----
با همین نیمه، 

همین معمولی ساده بساز!

دیر کردی!

نیمه ی عاشق ترم را باد برد..


 

از تو که حرف میزنم ،

باران می آید !

از تو که مینویسم ،

باران می آید !

روی سرم ... دفترم ...

زندگی ام را خیس کرده است نبودنت ...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پیش از آنی که بدانی از کنارت میروم ، تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست !

گاهی حرفی نمی مونه ،
حرفا خورده میشن ،
مثلا ً با قهوه ،
مثلا ً با خودکار ،
مثلا ً با چراغ مطالعه ،
مثلا ً با کفش ،
مثلا ً با ژلوفن ،
ولی گاهی گفته میشن !
مثلا ً با تو ،
با عکست ،
با یادت !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


با زبان بی زبانی بار ها گفتی برو ، من که دارم میروم اصرار میخواهد مگر؟

یک روز سرد زمستانی ، دست در دست جگر گوشه ات ،
در خیابان قدم میزنی ، دستش را میگیری ، نگران میشوی !
مبادا سردش شود...
دستش را فشار میدهی ، مبوسی ، میگذاری توی جیب کاپشن خودت !
مبادا سردش شود...
نگاهش که میکنی ، صورتش از سرما سرخ شده ، تکیه اش میدهی به سینه ات !
مبادا سردش شود...
مدام به خودت لعنت میفرستی ، آخر ! الان ؟ اینجا ؟ وقت بیرون آمدن بود ؟!
اگر سرما بخورد چه ؟! 
کمی جلو تر ، آن طرف خیابان ، درست بغل همان خانه ی آجر نما ، همان تریای پرخاطره !
محال است طعم هات چاکلت هایی را که با هم خوردیم ، در یخبندان سرما به هم پاشیدیم را فراموش کنی ...
با لکنت میپرسی : ها.. ها.. هات چ ، هات چاکلت میخوری ؟!
نمیدانم او هم مثل از خوشحالی به هوا میپرد و جیغ جیغ میکند یا مثل ظاهر خانمانه اش میگوید :بله ، میل دارم !
نگاهی به داخل تریا می اندازی ، پر است از پسر و دخترهایی که از سرما به آنجا پناه برده اند ، دستش را محکم تر فشار میدهی ،
مثل همان روز ها که دست من را فشار میدادی ،
پالتوی من را در میآوردی ،
میدانم ، دست خودت نیست ، ناخودآگاه به جای همیشگی مان نگاه میکنی !
خالیست ...
خیلی وقت است که خالیست ...
طبق عادتت فقط نصفش را میخوری ! یادت هست ؟!
بقیه اش را من میخوردم ...
از جگر گوشه ات میپرسی : گرم شدی عزیزم ؟!
نمیدانم چه جواب میدهد ، ولی همیشه این سوال را میپرسیدی...
بلند میشوید ، میگویی بیرون نرو تا من حساب کنم و بیام ، 
حتماً بعدش هم چشمانت را به نشانه ی اطمینان باز و بسته خواهی کرد ، مثل همیشه ...
آخ ! 
کدام بی شعوری به جگر گوشه ات تنه زد ؟!
کدام بیشعور ِ دیوانه صفتی تنه زد ، پالتو اش را با لج پرت کرد ، نشست سر جای همیشگی مان !؟
من که نبودم ؟! بودم؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یزی را بهانه کن برگرد
وانمود کن آمدی دنبال آن شال مشکی
یا نه برای شناسنامه برداشتن برگشتی
بیا طاقچه را به هم بریز
و همین طور جلوی چشم من
این سو و آن سو برو،
به روی خودت نیاور
که دلت می خواهد چمدانت را باز کنی،
بمانی 
به هوای خستگی در کردن
و کلافه از «کجاست»، «کو» گفتن ها بنشین،
آری بنشین!
نشستن یعنی بودن، 
کمی بیشتر بودن.
یعنی نیم نگاهی دوباره به هم انداختن.
یعنی گرفتن دست های تو
و آغازِ «جانِ من نرو بمان» های  من !

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |