آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

خودم غمِ بیاتم

تا کجا می‌توانم ادامه بدهم؟ تا کِی ؟

مارلای عزیز ؛

صبح جمعه‌ی امروز که از خواب بیدار شدم خانه‌ی امیر بودم

یادم نمی‌آمد شبِ قبلش کِی خوابم برده بود

مثل همین که یادم نمی‌آید آخرین بار کِی خوابت را دیده‌ام

کمی غلت زدم، از این پهلو به آن پهلو شدم ، بی‌فایده بود اما

فکرت دور نمی‌شد ..

  آسمان آبی بود و سوز برف می‌آمد وسط اردی بهشت ..


ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آه از دل 94 .. آه

 94 برای من یک میدان مین بود ..

درست و دقیق یک میدان مین

تمام روزهایش را لحظه هایش را داشتم از روی خمپاره ها

و مین ها با احتیاط رد میشدم تا برسم به ان ور میدان که زنده برسم ..

حالا فرض کنید در این میدان پر از مین پر از خاک و دود با افتاب سوزان نچسبش

یک جوانه ببینی آن وسط .. یک جوانه ی سبز و تازه که پر است از حس زندگی

با انگشتانم تن جوانه را لمس کردم بوییدم و با اشک هایم حتی ب او آب دادم تا زنده بماند

جوانه پر بود از حس زندگی از حس نترسیدن ، ادامه دادن

من باید از میدان مین زنده خارج میشدم و جوانه ریشه در خاک داشت

همین شد ک نه من شازده کوچولو شدم و نه او گلم که هوایش را داشته باشم

پس رهایش کردم و رفتم ..

حالا من از میدان مین زنده خارج شده ام ولی تمام تنم پر است از زخم و ترکش

و در تمام مدت این سفر یک انـآر خوش رنگ توی دستانم بود

و حالا عطرش را استشمام میکنم ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چقدر برای همه گفتم ایمآن بیاورید به "میگذرد " 

  چقدر برای همه یواشکی خواندم که " زمین هر شبانه روز یکبار میچرخد " 

چقدر خواندم و خودم و دیگران را دلداری دادم که

"دائما یکسان نماند حال دوران" ، آه اصلا نمیدانید چقدر ..

اما حالا شما بگویید چه کار کنم که تمام حرفهایم را پس بگیرم ؟

که نگذرد ؟ که زمین همینجایی که هست بماند

و دیگر نچرخد که اتفاقا یکسان بماند حال دوران ..

آه ترس لعنتی .. ترس از دست دادن لعنتی ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند ..

چقدر حال عکس خوب است ،

چقدر غمگین است که این عکس تا این اندازه برایمان غریب است

که مینشینم و پنج دقیقه به آن خیره میشویم

چقدر غمگین است که کشورمان انقدر عشق زده است

چقدر غمگین است که عشق را در پستوی خانه باید پنهان کرد ..

 

+ من یک لحظه خودمو جای همون خانم چادریه فرض کردم ..

نگاهی که هزار مفهوم داره .. من مطمئنم اونم ته ِ دلش یه لبخند کش دار می زنه

دوست داشتن و لبخند همه رو شوق زده می کنه

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک روز هم که یادم می آید چند وقت پیش بود و چقدر ناامید بودم

و چقدر دنیا برایم تمام شده بود و چقدر حوصله گرداندن روزهایم را نداشتم

و قرص هایی را مصرف میکردم که عوارض خواب آلودگی داشتند ؛

تمام زندگی ام را بسته بندی کردم و همراه یک نامه کوتاه تحویلش دادم

و قبل از امضا برایش نوشتم : امیدوارم نا امیدم نکنی ، نکرد !

همه چیز را درست جایی گذاشت که باید . شبیه معجزه بود. 

قرار بود برای باران دعا کنم ، همراه خودم چتر را بردم برای همین هم باران شروع کرد به باریدن

وقتی هنوز داشتم دعا میخواندم ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بیاین به بارون این ساعت و لحظه ایمآن بیاریم

همین *؛)
 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو در هر چکه از چهره ی باران ببین رویای رنگین کمان را*

باران

این پدیده ی ساده ی جوّی ، حاصل تبخیر آب ، سرد شدن و متراکم شدن

باران این پدیده ای که با یک قابلمه پر از آب جوش و یک سینی سرد می تواند

توی آشپزخانه ی هر دانش آموز ششم دبستانی ایجاد شود

کیفورش کند و آخر سر هم یک نمره به علومش اضافه شود

باران این پدیده ی دوست داشتنی هر فصل

همرنگ هر فصل ، هم حس هر فصل اما باران بهاری دوست داشتنی تر می نماید

شبیه اردی بهشت که دوست داشتنی از هزار پاییز و شهریور است

بی هوا می بارد درست زمانی که انتظارش را نداری ، شبیه عشق

می بارد و با هر قطره اش دستت را می گیرد و می بردت به مهمانی خیال

پشت پنجره به این فکر بودم که تو کدامین یک از آدم هایی هستی

که توی خیابان دوان دوان در پی سقف می گردنند ؟

این سوال همیشه ی من است ،

تا به حال چند بار از کنار هم ، شانه به شانه ی هم گذشته ایم؟

کدام یک از پنجره های شهر دروازه ی چشمانت شده است برای دیدن باران و آسمان

کدام چتر توی دستت بازی بازی می کند و چرخ می خورد ؟

و بعد به این فکر کردم که یک چتر گنجایش چند نفر را دارد ؟

تکه ی حسابگر ذهنم یک کلام می گوید یک نفر

تکه ی مهربان ذهنم می گوید اگر چتر برای خیس نشدن باشد یک نفر

اما چتر بهانه ایست برای بهم نزدیکتر شدن ، چسبیدن و دست به دور کمر هم انداختن

پس هر چتر گنجایش دو ، سه ... . روی دو می مانم .

دو ، این عدد مرموز و دوست داشتنی . پر از علامت سوال می شوم

پر از حسادت زنانه . نفر دوم؟!

و من ترجیح می دهم چتر بهانه ای باشد برای خیس نشدن ، فعلا !

باران ، این پدیده ی ساده ی جوّی حواسم را پرت می کند

پر از خیال می شوم ،

تا جایی که وقتی دخترک آدرس ساختمانی را در چند قدمی ام می پرسد

یک طوری نگاهش می کنم که انگار دنبال تخت جمشید در  سرزمین توس می گردد !

حواسم می رود پی چادرش ، چادرِ مشکی اش 

و خیال می کنم با همین چادر مشکی از پسر مو فرفری ِ هم راهش ، هم قدمش ،

هم سرش دلبری کرده است. به تو فکر می کنم به اینکه کدام چادر را بیشتر به سرم می پسندی

که برای قدم زدن زیر باران کدام را سر کنم بهتر است.

باران. این پدیده ی ساده ی جوّی ، از هر راهی بروم مرا به تو می رساند .

*چارتارِ عزیزم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


قانون جدید عزیزجون

لایحه دو فوریتی به مجلسِ خانه ی عزیزجون ابلاغ شده

که هنوز به صحن علنی نرسیده

با حداقل آرا که رای خود عزیزجون است به تصویب رسید

به دلیل فرورفتگی بیش از حد کلّه ها در گوشی به هنگام حضور در خانه ی ایشان

زین پس موبایل ها در بدو ورود ، دم در تحویل گرفته می شود

و هنگام خروج دقیقا هنگامی که کفش هایتان را پوشیده اید و توی کوچه هستید

تحویل داده می شود ؛ با شعار حتی شما دوست عزیز !

ولی خب از الطاف خداوند به ما این بوده که ما را در ایران آفریده

و اینجا قبل از هر قانونی ، قانون "کی تصویب کرده کی اجرا کرده " بر وزن کی داده کی گرفته

تصویب شده و به عرصه ی ظهور هم رسیده !



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کافه ی ِ ما رادیو هفتی ها

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سبزینه ها

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بچه بودم بادبادکای رنگی دلخوشی هر روز و هر شبم بود ...

اصلا میدانید چیست؟! من از اول هم کلی شبیه پسر ها بازی میکردم تا دختر ها ..

انقدر که  از دیوار راست بالا مبرفتم به فکر عروسک هایم نبودم!!!

از اول اولش هم انضباط بیست نداشتم تا آخر آخرش!!

ولی انقدر احساساتی بودم که حال خودم یکی را رسما به هم میزدم !!

چقدر از فعل ماضی استفاده کردم ...

الان هم همینطوری در حد حال بهم زنی احساساتم برایم خسته کننده شده !!

عروسک های به آغوش نکشیده ی کودکیم را به رخم میکشد!

هنوز هم عروسک دوست ندارم ولی عجیب بچه های کوچولو را میپرستم 

انگار هنوز هم باید از دیوار راست بالا بروم تا آرامش بچگی های قشنگم هم بیاید

بیاید کنار هم بنشینیم ... باهم چای بنوشیم ... ابر هارا نگاه کنیم ...

باهم یک نفس عمیییییق بکشیم ...

هنوز هم کلی با بچه کوچولوها بازی میکنم ...

پایه ی ثابت قایم باشک بازی هایشان منم ...

وسطی را خودم برایشان عملی اجرا کردم تا یاد گرفتند!نقاشی کشیدن را برایشان رنگی کردم ...

هنوز هم میتوانم کودک باشم ... خنده هایم دیگر خنده دار نباشد...من یک اشتباهیم در قالب بزرگی ... باید بچه بودن را از نو شروع کنم ...

کاش بفهمند بچگی کردن لطمه ای به بزرگ بودن نمیزند ... کاش ...

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سال نو مبـآرک *:)

+ تعطیلات نوروز خود را

بدون فامیل دور و دارودسته آقای مجری چگونه می گذرانید!؟

 

 میخوام بدونم اون آدمی که اومد مهران مدیری رو با صدا وسیما آشتی داد کی بود !؟

بیاد خودشُ معرفی کنی قول میدم کاریش نداشته باشم »_«*

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مثل ...

دهلچی نوروز که راه افتاده بود تو کوچه ها *:)



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آدم که نباید پیش دلش بدقول شود

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


و آفتاب دوباره در زندگی ات خواهد درخشید

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اگر من به هر دری زدمُ و اونی نشد که می خواستم بشه، لابد قسمت خرافه نیست، هست واقعا

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


فروردین پیر میشود

 این روزها..این روزهای آخر..

فروردین سبز کمرنگ میشود..

فروردین آلزایمر میگیرد..

فروردین آلزایمر می آورد..

فروردین..

مممم..میخواستم چی بگم..؟

اینکه رویاها به حقیقت تبدیل شوند خوب است اما..

اینکه کابوس ها به حقیقت تبدیل شوند..

جهنم است..


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بَره چشم سَـبز من

اين بَره شيرين
كه فروردين نام اوست
ديدم چگونه دو  او را حمل می‌كنند
و بيرون خانه ما می‌گذارند
اين بره شيرين
كه دور دهانش نور رسته است
و مثل چراغ‌های دريائی
بَع‌ بَع در گلويش برق می‌زند ..
راه می‌رود
و فصل‌ها صف كشيده به دنبالش می‌دوند
اين بره
كه چشمانش سبز
كفلش سفيد
كف پايش قرمز است..

..شمس لنگرودی..

پ.ن : نوروز من همین امروز شروع شد.خب آخر یکی هم باید باشد تا روزهای بعدی عید را تبریک بگوید.طفلکی ها تنها نمانند یک وقت..
بهارتان سَبز باشد..آرزوهایتان 366 رنگ..و خدا خیرتان را در خواسته دلتان قرار دهد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


شادند جهانیان به نوروز و به عید / عید من و نوروز من امروز تویی

تو نيستي
 
اما من برايت کيک مي پزم

و تولدت را با عروسک هايم جشن ميگيرم !

دوست داري بخند

دوست داري گريه کن ؛

و يا دوست داري مثل آينه مبهوت باش

مبهوت مَن و دنياي کوچکم ..** :]

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هفتمین سین ِ بهآرم باش ؛ ماهی ِ قرمز ِ توی ِ تُنگت میشوم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سبزه عید

می بینی؟

شب شد و تو نیامدی ،

سبزه هایم قد کشیدند و تو نیامدی ،

سیزدهم فروردین نود و چهار هم رسید و تو نیامدی ،

خودت بگو چند گره باید بزنم تا بیایی؟

شاید خرافات ها تو را از رویاهایم به واقعیت هایم بیاورد

جناب ِ "تو" !

این روزها که نیستی مجبورم خودم را جوری مشغول کنم .

عید است و داریوش فرهنگ از همه ی خانواده اش می گوید ؛

سیروس مقدّم همه ی خانواده ی معمولی را به سفر فرستاده است ؛

همه ی خانواده ی پریان ِ مرضیّه برومند به دنبال اجرای وصیت نامه ی بی بی شان هستند .

گفتم من هم از تو بگویم و همه ی خانواده مان ، آن هم فقط با یک تصویر .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آخرای اسفند

.یادش بخیر

حال و هوای این روزهای آخر اسفند همیشه خوب بود، انگار دل آدم‌ها بهاری می‌شد. هرسال این موقع یک حس عجیبی داشتم، یک حس خوب، حس نرفتن به مدرسه، در کنار یک دورهمی حسابی با خانواده، هرچند که خیلی اجتماعی هم نبودم.

اما نمی‌دانم چه شد که هر چه بزرگتر شدم، سال نو کهنه‌تر شد، انگار او هم با من بزرگ شد، او هم با من دغدغه‌هایش عوض شد، دیگر بچه نبود تا دلش برای یک ماهی قرمز تنها بسوزد و سر مادرش را بخورد تا حتما دو تا ماهی بخرد.

دیگر آن‌قدر شوق و ذوق نداشت که جعبه آبرنگ بردارد و تخم مرغ رنگ بزند. دیگر خریدهای دم عید خوشحالش نمی‌کند، شرمنده‌اش می‌کند آخر قبلا بچه بود و به قیمت‌ها کاری نداشت.

 

انگار که دل بهارم با دل من شکست. انگار که او هم گم شد وسط روزمرگی‌های زندگی. انگار او هم از یک جایی به بعد قید احساس و اعتقادش را زد. دیگر خیلی وقت است که سال نو یک اتفاق تازه نیست، یک بدعت تکراری است.

ولی با همه این‌ها باز هم خدا را شکر. خدا را شکر به خاطر بودنم، به خاطر بودن کسانی که بودن‌شان، یعنی بودن من. به خاطر همه چیزهایی که می‌توانم در سال جدید داشته باشم، همه موفقیت‌ها، همه آرزوهایی که امیدوارم یک روزی برایم خاطره شوند. به خاطر آینده‌ای که از دل این سال‌های جدید تکراری بیرون می‌آید.

پس باز هم خدا را شکر که این سال کهنه، نو می‌شود و با نو شدنش، روی خاطرات تلخ‌مان غبار فراموشی می‌پاشد.

امیدوارم که این سال مثل سال‌های قبل‌مان نباشد.

همین.

روز دیگر دیر است...

من میخواهم همین لحظه اول سال سبزه ها را گره بزنم...

گره میزنم سبزه ها را، شاید باز روزی بیاید که باز نگاهمان به مهر گره بخورد، روزی بیاید که دستانت باز بر گیسوانم گره بخورد...

روزی که جاده مقصدهایمان را گره بزند، بند کفش‌های من و تو را بهم گره بزند... سبزه‌ها را گره می‌زنم.

شاید، شاید روزگار، تقدیرمان را بهم گره بزند.

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |