آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

متناسبند و موزون حرکات دل فریبت ...*

از درخت گردو چشم میگیرم و به گل های ملافه ی روی تختم نگاه میکنم ... همه ی حواسم را جمع حرف هایش میکنم ... پای تلفن از هر دری میگوید ... امتحانش امروز تمام شده و از تک تک کلماتش این آسودگی خیال را میفهمم ... خودم را از خبری که داده خیلی خوشحال نشان میدهم و صدایم را ذوق زده میکنم .... میفهمد و میگوید انقدر توی فکر نرو ... دوباره دستم را خوانده ... میزنم به در بیخیالی و از لانه ی کلاغ های بالای درخت گردوی حیاطمان میگویم ... که سه تا بچه هایش تازه سر از تخم دراورده اند و پدر خانواده هرروز کلی غذا برایشان می آورد و مادر سر صبر دهانشان میگذارد ... من هنوز توی فکرم ... از اینکه چرا پس واقعا خوشحال نیستم؟! او دارد از منظره ی پشت پنجره ی اتاق من تعریف میکند و استثنائی بودنش را توضیح میدهد و آن همه دار و درخت را یک چیز عجیبی وسط این شهر دود گرفته میداند ... من اما همچنان دارم یک سیر صعودی از تنفر به خودم و عالم و آدم را طی میکنم ... به خودم اعتراف میکنم که شک کردم ... به همه چیز ... و خودم! و اخلاق گندم ! و مهم تر از همه ... به حالی که دیگر چند وقتیست حال نشده ... هرچه بوده تظاهر بوده ... این همه بدی یک جا باهم را از خودم توقع نداشتم ... جلوی خودم را میگیرم حرفی از مشهد نزنم ... او هنوز دارد از خوابش برایم تعریف میکند ... توی تنفر از خودم و حالم غوطه میخورم ... او هنوز سعی میکند من را به حرف بگیرد که توی فکر نروم ... 
*سعدی
ربط عنوان: حرکات موزون افکار و اوهام و خیالات من را در نظر بگیرید !!
 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست ...

رنگ رخساره نشان میدهد از سر ضمیر !

 

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


صرفا نوشتن ...

خونه ی ذهنم بهاری نیست ... این تنها جمله ایه که میتونم این چند روز و چند ساعت خیلی اخیر با اطمینان بگم و هیچ فکری پشتش نداشته باشم ... من آرومم ... زندگی هم روال عادی خودشو پشت سر میذاره و این دل منه که طوفانیه ... وقتی اشکام گوله گوله میچکن روی دفترم و نمیدونم چطور جمعشون کنم تا زندگیمو سیل برنداشته ، اون دفتر زندگی منه حتی اگه نگفته بودم ، فقط میتونم از جعبه ی فلزی گل گلی کنار دستم چهار تا دستمال کاغذی عطری بکشم بیرون و بچپونم توی حدقه ی چشم و صورت و دماغم ... تا بیشتر از این رسوام نکنن و زندگیمو زیر و رو ... خودمو با دعای مجیر که داره پخش میشه سرگرم میکنم و گریمو به پای اون میذارم ... تا مامان غصه نخوره و خودم بیشتر از قبل این حس دلسوزی مزخرفم نسبت به خودم بالا نگرفته توجیهش کنم ... مامان ولی تیز تر و زرنگ تر از همه ی این حرفای منه ... وقتی باهاش حرف میزنم کاملا به فکر اینه که من دارم خودمو خیلی اذیت میکنم ... اینکه همه چیزو توی خودم میریزم ... روز به روز داره لاغرترم میکنه ... این عقیده ی مامانه ... ولی توی دلم انگار با همون بغض سیل وار فریاد میزنم که حق با مامانه ... و این تقصیر هیچ کس نیست الا خودم ... و احساسم ... و حساسیت روحم ... شاید زیادی دل نازک شدم ... اما روز به روز لاغر تر و رنگ پریده تر میشم و بذار همه فکر کنن به خاطر روزه گرفتن و این دوران مزخرف بیخود شش ماه اخیره ...

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مروح کن دل و جان را

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتیست ... *

به یاد پارسال

چنین شبی

چنین حالی

چنین وقتی

 

پاورقی : خوشحالم دیگه تموم شدی و رفتی و دیگه برنگشتی 

* : که اگر باز ستانند دو چندان گیرند ...

فکر کنید عنوان بی ربط ترین عنوان دنیاست ;)



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |