ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..
چشمهای تو عسلی ست ، البته تازه فهمیدم
چشمهایت عسلی ست ،
تا قبل از آن یک هاله خاکستری رنگ میدیدم به جای چشمهات ..
بعد عسلی شد ، رنگِ چشمهای بابا *:)
امروز با چشمهای عسلی ت نگاهم کردی
من ایستاده بودم ، نگاه دزدیدم ، نگاه دزدیدی ، دوست داشتم نگاهت کنم
نگاهت کردم ، نگاهم کردی ، دزدیدی ، دزدیدم ، یک بارِ دیگر ، پیش قدم شدی
نگاهت کردم ، دل را زدم به دریا ، ندزدیدم ..
نگاهم کردی ، طولانی ، بعد خندیدی ، .. خندیدم ..
شاید همینجوری الکی ، شاید به یادِ بعضی لحظه های خوشِ کودکی
شاید از سرِ دلسوزی ، شاید هر کوفت و زهر ماری که هست ..
دوستت دارم ،
به رغم تمام مسخره بازی های دخترانه من و اختلاف نظرهامان با تو
حقیقت این است که دوستت دارم ..
به یادِ دستهات ، که در کودکی نربانِ پاهایم میشد برای رسیدن به آسمان
چشمهایت چه رنگی بود ؟ سبزِ یشمی ؟ آجریِ روشن ؟
کرمِ مایل به نخودی ؟ سیاهِ متمایل به بادمجانی ؟
ارغوانی مایل به سبز ؟ عسلی ؟ آبیِ زمینی بود یا آبی آسمانی ؟
خاطرم نیست چشمهات چه رنگی بود ،
ولی دستهایت را خوب به یاد دارم ، دستهات سیاه بود ،
نوک انگشتهات سیاهِ سیاه بود ،
تو همان کسی بودی که همیشه با من از درختِ گردوی خانهء امیر اینها
بالا میامدی تا من بتوانم از بالا حوضِ حیاطِ خانه مان را نگاه کنم
من که مشغولِ تماشایِ حوض میشدم تو میرفتی پی گردوها
بلانسبتِ خاندانِ حشمتی از میمون بهتر از این شاخه به آن شاخه میرفتی
و گردو میکندی و همانجا بالای درخت با سنگی که توی جیبت داشتی میشکاندی
و هم به من میدادی و هم خودت میخوردی
صدای گرومپ گرومپ که بلند شد من شانزده ساله بودم
تو هنوز بودی ، خانهء امیر اینها هم بود و درختِ گردویشان
خواستم برم بالا که از درِ خانه امیر اینها آمدی تو
مرا که پای درخت دیدی چشمهات چسبید کفِ زمین
سلام کردی ، دانشجویِ سالِ اولِ مهندسی صنایع دانشگاه امیرکبیر
چقدر گلاب خانوم مادرت بهت افتخار میکرد
با همان سرِ پایین آمدی کنارم : میخوای بری بالای درخت بازم ؟
دست انداختی به درخت و رفتی بالا ، دوربین را از من گرفتی
و اشاره کردی که دنبالت بیایم ، امیر اینها خانه نبودند
باز هم مشغول گردو کندن و شکاندن و خوردن شدی
و من در حالتِ نا متعادلی مشغولِ عکاسی
خواستی بهم گردو بدهی گفتم دستم بند است
چند لحظهء بعد مشامم بوی گردو را از دست های سیاهِ کسی حس کرد
سر بلند کردم ، دستت را گرفته بودی مقابل دهانم و نگاهم میکردی
گردو را از دستت خوردم .. سُر خوردی ،
تا بیایی تعادلت را حفظ کنی حسابی خندیده بودم ،
گفتی : دوستم داری مه لَقــآ ؟
دوربین از دستم افتاد
تو چسبی شازده ، نه از این چسب های گالونی که کفاشها میخرند
نه از آنها که پالاز موکت میکوبد زیر موکت هاش که مبادا از جا در رود
نه از آنها که پرستارها میزنند روی سوزن سرم که یک وقت خدایی ناکرده از جا در نرود
و از زیر پوست فرار نکند ..
چسبی شازده ، چسبِ زخم از این ها که وقتی میچسبند باید برای وضو
با بدبختی از روی دست کندشان
از این ها که هر چقدر با اسکاچ بمالی باز میمانند
از این ها که وقتی هستند باید وضو را جبیره گرفت ..
یک بار "تو" هم ، "عشقِ من" ... از عقل میندیشبگذار که "دل" ... بگذار که "دل" ... حل کند این "مساله" ها راتازه با حاج مصطفی دوست شده ام ، دوستی مان از روزی شروع شد که من درمانده و رانده از همه جا ، گریان و زار رفتم پیشش . رفتم ایستادم و گفتم : خیلی هوای ما را داشته باش . او فقط خندیده بود ، من بیشتر گریه کرده بودم ، گفته بودم : تمنا میکنم بدجوری هوای مرا داشته باشید . او پر رنگ تر خندیده بود ، با صدای بلندتر . من خجالت کشیده بودم ، او با دوستهاش بود و من تنهای تنها . جلوی دوستهاش داشت به من میخندید ، آن هم با صدای بلند ، انگار که التماسم را به سخره گرفته بود یا داشت میگفت : ما که هوای تو را داریممن آن روز نفهمیده بودم استاد چه میگوید ، زار زار گریه کرده بودم و دویده بودم و از او و دوستهاش دور شده بودم ... چند روز بعد دوباره پیش حاج مصطفی بودم ، زار تر ، این بار دور تر نشستم ، حاجتی بود ، پیغامی بود که خواستم به آقا روحی له الفداه برسانند و خوش رساندند ... و روزهای بعد تر و بعد تر و بعد تر ، به هر ساعتِ خالی و وقتی متوسل میشدم و خودم را سریع به حاج مصطفی میرساندم .امروز با حاج مصطفی روضهء حضرتِ زینب سلام الله علیها گوش دادیم ، روضهء اربعین ، روضهء شبِ اولِ محرم ، روضهء شبِ قدر ... حاج مصطفی همیشه میخندد ، همیشه مهربان است ، انقدر هوایم را دارد که مسائل پژوهش عملیاتی که من پیش نیازهاش را با بدبختی و ناپلئونی پاس کرده ام ، زیر قلم و مقابل چشمم از یک سهل ممتنع تجاوز نمیکند .من حاج مصطفی را خیلی دوست دارم .. خیلی . امروز میان لبخندِ پر رنگش خوش اشکی نشسته بود ... اشکِ عزای عزیزِ رئوفِ آلِ محمد صل الله علیه و آله وسلم به چشمش نشسته بود .+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت .. "آقا"+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت ......
دل است دیگر ، اندازه اش بی انتهاست
میشود بزرگش کرد ، هرچقدر که بخواهی میتوانی ازش انتظار داشته باشی
ته ندارد ، انتها ندارد ، تا بی نهایت میرود
پس نباید بشکند ... هان ؟ نباید خورد شود ... نباید کنده شود ..
نباید بیفتد .. هرچقدر که بخواهی میشود بزرگش کرد ، میشود رشدش داد ..
میشود چشمش را به روی خیلی چیزها بست
امروز دلم شکست ، امروز که .. راستش دی شب بود ، دلم بدجوری شکست ..
از بد جایی
به اندازهء کافی قاطی کردم و به اندازهء کافی تیکه پاره های دلم را گرفتم دستم
و نشان این و آن دادم و به اندازهء کافی فغان کردم
حالا یادم افتاده دل است ، میشود وسعتش داد ، میشود بزرگش کرد
میشود آنقدر ندید و نخواست و نبود تا ..
هنوز نمیدانم تا چی ، ولی لابد تهش یک چیزی میشود ..
تو سکوت کن ، تو مرا نبین ، تو اسمش را بگذار تفاوتِ ساده
تو هر جور که صلاح میدانی باش .. من دلم را بزرگ میکنم .. خیلی بزرگ
من انقدر با دلم لج میکنم که بزرگ شود ، که نبیند ، که نخواهد ، که نباشد ..
این کم طاقتی ها مالِ نازپرورده تنعم هاست ، نه مالِ من
این ادا و اصول ها مالِ آنهاست که بالشِ پرِ قویشان هر شب لبخندِ قبل از خوابشان را عکس گرفته
نه مالِ من ..گاهی شانِ خودم را ، جایگاهِ خودم را ، روزگارِ خودم
و آنچه تا امروز بر من گذشته را ندیده میگیرم ..
نتیجه اش می شود این که امروز شد
اما دیگر ... نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را ..
زندگی در دنیا جز بر مدارِ درد نمی گردد ، اگر گذری هست ، با درد هست ، و اگر سوسوی روشنایی و امیدِ رهایی هست ، در لحظه های صبر است که هست ، ... به درد ، داغدیدهء مان میکنند که به صبر طلاکوب شویم ، ... جز بر کاغذِ درد ، تذهیبِ خطِ صبر نمینشیند ، ...خیال میکنیم همین که بنشینیم درون خانه و به دیر و زود شدنِ ساعتِ ناهار و شام مان صبر کنیم ، بهمان میگویند صبور ... خیر باباجان ، اینچنین نیست ، ... درد میدهند که صبور شویم ، که همراهمان باشند ، هرچه درد بیشتر ، همراهی بیشتر ، هرچه داغدیده تر هم قدم شدن ها سنگین تر ، ... صبر ، معلولِ علتی ست به نام درد ، که جز به درد به دست نخواهد آمد ، ... اِنَّ الله مَعَ الصّابِرین
دلم یک بار آن پیراهنِ حریرِ گلبهی یقه شلِ تا بالای زانو را خواست ، آستین های کوتاهی داشت ، نیمه بود فقط یک ذره از بازوهام را میپوشاند ،با دامنِ کلوشِ لَخت ، روی باسنم خیلی خوب وایمیستاد ، یک روز هم آن پیراهنِ کوتاهِ پنج انگشت بالای زانوی سورمه ای را که یک کمربند طلایی داشت و یقه اش شبیه یقهء لباسِ ملیحه تویِ عروسی مریم بود را دلم خواست که برای مجلس ختمِ مادرش بپوشم ... اشکال دارد آدم تو مجلسِ ختم مادرشوهرش سورمه ای بپوشد ؟ خب خیلی ناراحت نمیشوم از مرگش ، دفعهء بعد تنِ مانکنِ سمتِ راستی یک بلوز دامنِ شوکولاتیِ روشن بود با آستین های کوتاه ، جان میداد برای پوشیدن توی خانهء مژگان که هی راه برود و قربانِ قد و بالام برود و از ساق پاهام تعریف کند ، دامنش یک وجب بالای زانو بود ، دلم آن پیراهنِ سبز و سورمه ای و گلبهی با زمینهء سفید را هم خواست ، شبیه مادرها میشدم وقتی توی تنم تصورش میکردم ، گلِ سینهء طلاییِ پروانه شکلِ روی لبهء چپِ یقه ش هم خیلی بهش میامد ، راستی برای مجلس عروسی اکرم هم لباس داشت ، یک پیراهنِ ماکسیِ قرمز ، از آنها که سادهء ساده بود و به قولِ کُبی هیکلم را خیلی خوب نشان میداد ... من خب خیلی ماکسی نمیپوشم ولی کُبی از روزِ نامزدی م که مرا با ماکسی دیده هی میگوید ماکسی توی تنت خوش مینشیند ... اما این خاک بر سرِ خیککی یک بار رد نگاه مرا دنبال نکرد ، همه ش هربار داشتیم از جلوی مغازهء لباسهای من رد میشدیم داشت دربارهء فلان قرارداد ساختِ فلان برج توی فلان خیابان حرف میزد [اسم هارا نمینویسم که برای خیککی تبلیغ نکرده باشم] یا داشت از قرارش با مهندس کوفتیان توی نایب میگفت که چه ارتباطاتی بینشان هست و چه وام هایی که برای پروژهء یکی از برج های خراب شده اش نمیتواند بگیرد ، یا از قرارش با دکتر زهرماریانِ خاک تو سر که انگار بدتر از این خاک بر سرِ خیککی زن و بچه ندارد که فرت و فرت با این خیککی قرار میگذارد که نقشه فلان برج را بکشد یا فلان پاساژ را ال کند و بِل کند ...حالا دیشب آمده خانه یک برجِ زهر مار برایم وسطِ پذیرایی رویِ مبل علم کرده و میگه : فردا برای مراسم چهلم زهرماریان دعوتیم نمیدانم کدام کوفتستانی لباس خوب بپوش ، میگم چی بپوشم ، میگه : یکی از همانها که داری را ...
دوستیم دیگه ، یه وقتایی من دل اونو میشکونم ، یه وقتایی اون دل منو ، یه روزهایی من حالم از اون بهم میخوره ، یه روزایی اون چشم دیدن منو نداره ، یه روزایی من سایه اونو با گلوله تانک میزنم ، یه روزایی اون با خمپاره شصت میفته به جونِ من ، ولی خب دوستیم دیگه ... مگه نه ؟دوستیم ، یه وقتایی من دلم برای اون تنگ میشه ، یه وقتایی اون برای دیدنم بال بال میزنه ، یه روزهایی من به اون میگم دوستت دارم یه روزایی اون زرت و زرت اس میده که عاشقتم ، یه روزایی من بخاطر اون حرف خاص و عام رو تحمل میکنم یه روزایی اون چشم غرهء این و اون رو طاقت میاره بخاطر کنار هم بودنمون ... دوستیم ما ، مگه نه ؟منتها نمیدونم چرا وقتی زمانِ تعریف کردن میرسه ، فقط گله و شکایت یادمون میاد ، انققققققدر از بدی های هم میگیم و بهش فکر میکنیم که اون لحظه های ناب رفاقتی هم یادمون میره ...یه ذره اگر لطف کنیم به جهانیان و برعکس عمل کنیم و مث خدا با خودمون رفتار کنیم همه چی درست میشه ، اینجوری که بدی هایی که دوستمون بهمون میکنه رو یه بار تعریف کنیم و یه بار ببینیم و روی خوبی ها و لحظه های نابی که با هم داشتیم هزاران بار تاکید کنیم و هزاران بار تعریف کنیم ... کاری که خدا با اعمال بد و خوب ما میکنه ... بنظرم این کار باعث میشه خیلی چیزها خود به خود حل بشه
حامله که شدم ، بهش گفتم دوست دارم اسم بچه را بزارممداد، چاهار ماهم بود که خانوم دکترِ دهن لقِ بی حیا ، بچه م را لو داد که دختر است ، کمی فکر کردم دیدم مداد اسم دخترانه ای نیست ، بهتر است اسمش را بگذاریمسنجاق قفلی، هم آخرِ سیلابِ اولش صامت بود و عاشقش خیلی راحت میتوانست یک میم بچسباند تهش و صداش کند سنجاقم ، هم من وقت هایی که دلم خیلی مادرانگی میخواست سنجاقک صداش میکردم و تهِ دلم قنج میرفت ، عمه خانمش از در درامد که سنجاق قفلی هم شد اسم ؟ اسم بچه را بگذاریدموبایلکه با مصما باشد ، از من انکار و از او اصرار ، زنِ دنیا دیده و روشنفکری ست ، قبول کردم ، ولی وقتی که عمه خانم عازم سوئد شد گفتم حالا که عمه نیست ، هر چند سال یکبار میخواهد بیاید و بچه را صدا کند ، بگذار خودم اسم بزارم روی بچه ، گفتم اسم بچه م را میگذارمبرچسب، همچین میچسبد به دلم ، به دلِ باباش ، به دلِ همه ، محبوب میشود ، باباش یهو زد توی ذوقم که اسمِ نوه خالهء بابا بزرگِ یکی از کارمندهاش برچسب بوده و افتاده توی استخر و مرده ، شگون ندارد ، دوباره نشستم اسم انتخاب کردم ، تصمیم گرفتم اسم بچه م را که دختر هم بود بگذارمترول، که همه یادِ تصاویر ترول بیفتند با اسم بچه م و لبخند روی لبهاشان زجر کش شود ، آقابزرگش گفت چون بچه توی محرم به دنیا میاید خوب نیست اسم خنده دار داشته باشد ، از این تیریپ مذهبی ها برداشتم گفتم اسم بچه را میگذارمپرچم، بینِ پرچم وکُتَلبا باباش بحثمان شد ، آخه شما بگویید خدایی کُتَل اسمِ پسرانه ای نیست ؟ بحثمان شد و گفتم بیخیال ما اسم مذهبی برای بچه مان نخواستیم ، دستم را گذاشتم روی یک اسم و گفتم همین که همین باید اسم بچهقاشقباشد ، باباش هم موافقت کرد ، اما هشت ماهم که شد ، تو راهِ مطب دکتر به این فکر کردم که قاشق باید اصالت داشته باشد فردا روز اگر توی مدرسه بچه ها فکر کردند من اسم بچه ام را از روی قاشق های یک بار مصرف پلاستیکی انتخاب کردم و نه قاشق های سلطنتیِ دربار انگلستان و بچه م را مسخره کردند چی ؟ دیدم هیچوفت خودم را نمیبخشم ، تصمیم گرفتم اسم بچه را بگذارمکتاب، که همه را یادِ خیلی چیزها بیندازد ، تهش هم صامت بود ، مثلِ اسم باباش نبود که حسرتِ یک میم چسباندن به تهش به دلم ماند بعد از این همه زندگی ، دیدم کتاب داریم تا کتاب ، نمیشود که اسم بچه را گذاشت کتاب ، باز نشستم فکر کردم ، اسم بچه را گذاشتمقرص، هم دخترانه بود ، هم میچسبید ، هم برای پایین رفتن نیاز به همراه داشت ، خب این هم رمانتیکش میکرد هم بچه م را متکی به غیر بار میاورد ، دستِ آخرخودکاررا برای بچه انتخاب کردم ، دیدم خیلی شیک است ، خاله اش نشسته بود داشت اتود میزد گفتم من که انتخاب کرده ام ، خب بزار اسم بچه کمی گران تر باشد ، به باباش گفتم اسمش را میگذاریمراپید، قبول کرد ، من هم با خیال راحت رفتم بیمارستان بستری شدم ...
حالا مرخص شده ام آمدم خانه ، راپیدم عینهو دستهء گل کنارم خوابیده میبینم باباش شناسنامه را گذاشته کفِ دستم از این اسم های عجق وجق بی مصما برای بچه انتخاب کرده ، نمیدانم کوروش بود ، سیروس بود ، پرستو بود ، افشین بود ؟ شرمینه بود ؟ یادم نیست ، اگر اشتباه نکنم یا رویا بوده یا افسانه ... نه نه شهرام بود اگر غلط نکنم ... خلاصه که اسم بچه را باید عوض کنیم ، شما میدانید چجوری اسم بچه را عوض میکنند ؟
مدتهاست جای خیلی چیزها توی زندگی ام عوض شده ، به چیزهایی فکر میکنم که قبلن مهم نبود و از چیزهایی حرف میزنم که قبلن اصلن در مخیله ام نمیگنجید ، مدتهاست بخش های عمیقی از حافظه ام تبدیل به نقطهء ماتی شده که هیچ چیزی ازش معلوم نیست ، مثلِ مِهـ ، یک مِهـ غلیظ که هیچ جوره نمیشود از توش رد شد ، من ولی قصد کرده ام رد شوم ، میخواهم در گذشته سفر کنم ، روزهای خوب و فکرهای خوب و حرفهای خوبم را بردارم بیارم حالا و امروز ازش استفاده کنم ، میخواهم جودی آبوتِ برای بابالنگ دراز نویس ذهنم را از توی آن مِهـ غلیظ بکشم بیرون و بشانمش روی پام و ازش بخواهم دوباره برایم بنویسد ... مثلِ قبل
بارها مصیبت نازل شد و به نامِ صبر ، شیون ها کردیم
بارها ناراحتی ها زیاد شد و به نامِ رضا ، شکایت ها کردیم
بارها سختی ها آمد و به نامِ توکل ، تهمت ها زدیم [به مهربانیِ خدایمان]
بارها و باز هم بارها پایمان لغزید و به نامِ امید عفو ، خودمان را پرتاب کردیم [به دره های گناه]
بارها و بارها رحمت ها دیدیم [در حقِ سایرِ مخلوقات] و به نامِ تفکر ، کافر شدیم [به عدالتِ خدایمان]
در سورهء مبارکهء سجده ، آیهء شریفهء بیست و یکم چنین آمده :
به آنان ، از عذابِ نزدیک ، پیش از عذابِ بزرگ ، می چشانیم ، شاید بازگردند
خطابِ آیه به تکذیب کنندگانِ آیات الهی ست و طبق تفاسیر ،
عذابِ نزدیک را دنیا و عذابِ بزرگ را آخرت میدانند ..
این بلایا و مصیبت ها و سختی ها و ناراحتی ها و تمامِ آنچه که میبینیم
و نمیفهمیم را میفرستند که ما را بازگردانند ، میفرستند چون به ما .. امیدوارند ..
اینجا برای ادامهء زندگیبرای دستیابی به آنچه که خیلی ها ندارندمیگوینداعتماد به نفس باید داشتما اما نداریم ما که میگویم یعنی همان من که ، شمایی که مخاطبِ خاصِ این جمله باشی میدانی چرا جمع به کار بردمنه از سرِ عشق ، نه از سرِ محبت ، که پیراهنِ اینها به تنِ ما در موردِ شما خیلی گشاد استکه از سرِ نداشتنِ همین اعتماد به نفسبه شما اعتماد میکنیماسمش را هم میگذاریم اعتماد به نَفَسیعنی که ما به نَفَسمان که شمایید اعتماد میکنیمشمایی که توی روح و روان و دل و جانِ ما دمیده شدید از ازل
این شبِ عیدی ، بیایید قرار نگذاریم که فلان گناهمان را ترک کنیم ، بیایید قرار نگذاریم که دیگر مالِ حرام نبریم توی زندگی هامان ، بیایید با آقا قرار نگذاریم که دیگر به ناموس مردم نگاه نکنیم ، قرار نگذاریم که دیگر توی امتحانات تقلب نکنیم ، اصلن تمام گناهانمان را بیخیال ، بیایید امشب هم اگر گناه میکنیم برویم پیش آقا و یک قرار دیگر بگذاریم ...بیایید امشب با آقا قرار بگذاریم دوستش بمانیم بیایید قرار رفاقت بگذاریم با آقا از خاطر نبریمشحداقل روزی یک سلام که بلدیم بدهیم بیایید توی دلمان یک صیغهء عقدِ رفاقت اختراع کنیم و بین خودمان و آقا امشب بخوانیم و قبولش کنیم ... آقا حرفی ندارند که با ما رفیق باشندآقا هوای رفیقِ گناهکار را بیشتر دارد تا کسی که تا ماهِ شعبان و نیمهء شعبانِ سالِ بعد ، گناهانش را با یادِ آقایش ترک میکند
از روی سرمشق نوشتن را هم از همین لحظه آغاز میکنیم ..
و سرمشق پنجم چنین است :
بنده از اموال موقوفی خداست ، عام المنفعه بوده و تصرّف در آن جایز نیست
و خروج آن از محلّ وقف منوط به اجازهء متولّی ست
من هر دفعه آمدم پیشِ شما حالم خوب بود ،
انقدر خوب که جلویِ ضریح می ایستادم و از اتفاقاتِ طولِ راه و سفر میگفتم
حاجتی نبود ، درخواستی نبود یا شاید آن لحظه ای که آنجا ایستاده بودم نبود
همین که رسیده بودم به شما انگار همه ی حاجاتِ دنیوی و اخروی را گرفته بودم
پس حالم خوبِ خوب بود و تنها حاجتِ روزهای آخر
زیارتِ دوباره بود که اطمینان داشتم به زودی برخواهم گشت
مشهدِ آخری اما یک فرقِ اساسی داشت
من داشتم دق میکردم ، داشتم میمردم ، مضطر شده بودم
چیزی تویِ وجودم بالا و پایین میپرید و اجازه نمیداد بنشینم وسطِ دارالحجه
و هر هر هر بخندم و بقیه را بخندانم و با شما شوخی کنم
چیزی تویِ وجودم اصلا خندیدن را اجازه نمیداد
چیزی تویِ وجودم بود که میخواست بپرد شما را بغل بگیرد ،
چیزی تویِ وجودم میخواست دست برساند به ضریح برای اولین بار
آن مشهدِ آخری بود که همه ی روشنفکر بازی هایم را گذاشتم کنار
و به خودم که آمدم چسبیده بودم به ضریح
و های های گریه کرده بودم و خواسته بودم آنچه را که باید
میخواستم با در و دیوارِ حرم یکی شوم ، از قطار جا بمانم ، برنگردم ، مجاور شوم
خیلی چیزها میخواستم و میدانستم که نمیشود
از سرِ همین نشدن بود که بعد از زیارتِ آخری خودم را از دوستان کَندَم
و دوان دوان رفتم سمت سقاخانه ..
میخواستم از آن حجمِ عظیمِ دلتنگی که هر لحظه مرا میبلعید فرار کنم و کردم
ولی زخمش ماند
چیزی مثلِ یک گلوله ی گِلی ماند بیخ گلوم و تکان نخورد تا همین حالا
دلتنگم آقا ، بدجور دلتنگم . یک دعایی کردم که خودم ماندم توش ..
حکایت این فکّـه نیامدنِ یک ساله هم همان دعاست ،
همان دعا که میدانید ..
بطلب آقاجان ، میخواهم بهتان نشانش دهم ، میخواهم ببینیدش
میخواهم کنار هم نگاهمان کنید
ای سر و سامان ، همه ، تُ
+ مهلـآی ِ مفتخَـر ِ شنبه 22 اسفند زیر ِ تابوت ِ شهید گمنام ِ21 ساله گیر
از فردا اگر کسی بیاید و به من بگوید خودت را در یک جمله معرفی کن می گویم :
" اینجانب آدمی هستم که قوانین مورفی صددرصد در موردش صدق می کند "
حالا اینکه چرا از فردا و از دیروز نه و از امشب هم نه جای سوال است
تا دیروز شک داشتم در مورد صددرصد بودنش ، نودونه ونودونه صدم درصد بود
که امشب تکمیل شد .
مغازه ای را تصور کنید که هفتاد سال ، هف...تاد سا...ل در منطقه ای بوده است
و از جایش جُم نخورده است و حالا همین امشب که شما به قصد رفتن به آن مغازه
توی باران از خانه رفته اید بیرون می بینید که جمع کرده است و رفته شاندیز !
اینکه می گویم تصور کنید هفتاد سال نه اینکه اغراق کرده باشم
خودش پشت شیشه مغازه اش نوشته بود
به حساب من هفتاد سال می شود حداقل دو نسل
حالا اینکه چرا امشب نه ، امشب سرم شلوغ است می خواهم شانس عزیزم را ببرم قاب کنم
بزنم سینه ی دیوار و صبح به صبح برایش اسپند دود کنم
* خوشبخت اگر خار بکارد از بخت خوشش لاله و ریحان به در آید
بدبخت اگر مسجدی از آینه سازد یا سقف فروریزد ، یا قبله کج آید
+ جمعه قلم چی را بالا می آوردم ..
بین همه ی قوانین علمی دنیا اصل پایستگی خاطره ها هم وجود دارد
بعضی از خاطره ها فراموش نمی شوند
یک جورِ مرموزی کم رنگ می شوند ، خودشان را یک گوشه ی دلت قایم می کنند
می روند تهِ تهِ دلت کز می کنند ؛
ولی یک وقتی دوباره از دیوار دلت بالا می آیند و سرک می کشند
پنجره ی قلبت را باز می کنند و زیرچشمی نگاه می کنند
دوباره راه می افتند توی دلت ، پوتین می پوشند و رژه می روند
پا می کوبند ، چهارستون بدنت را می لرزانند ، تا نزدیکی های حلقت می آیند اما بیرون نه
فقط تهوع . بعضی خاطره ها بدجنس اند شبیه ویروس سرماخوردگی شبیه تب خال
همین که می بینند ضعیف شدی ، همین که می بینند زار و نزار شدی می آیند و قد علم می کنند
می آیند و از پشت خنجر می زنند ، نامردانه
یک وقت هایی آدم خاطره هایش را رودل می کند
خدا کند زودتر این انتخابات تمام شود. بلکه شهر نفس تازه ای بکشد!! از این بوی تعفنی که همه جا را برداشته است. از کاغذهای بدنقش رنگارنگی که امان دیوارها را بریده. از نحوه ی به خاک زدن حریف. آن هم با ناجوانمردانه ترین فن. از وعده های صد تا یک غازی!! از ژست های مسخره. از بادهای بدبوی به گلو داده. از همه. از همه. خدا کند فقط زودتر تمام شود!!
می نویسم اما نوشتن نمی دانم. این نوشته ها که می خوانید کشیده شدن باریکه کوچک نوری است بر نورون های ذهنم که گه گاهی پدیدار می شوند. گه گاهی که نه زمانش مشخص است و نه در اختیار من است. اگر به قلم کشیده نشوند هم برای همیشه فراموش خواهند شد. به همین خاطر در همین مکان، با همین حالت خمیده رو به جلو آنقدر منتظر می مانم تا بتوانم کمی از خودم بنویسم ... ... ...
دختری هستم از خاورمیانه. ساکن کشوری که هر جایی می توانید پرچمش را ببینید. هر جایی می توانید با زبان مادری ام سخن بگویید و حرف تان را هم بفهمند. سرزمین من، سرزمین خوبی هاست. مردمانش تنبل هستند اما زحمت کش اند و هر از گاهی کار هم می کنند. کله هایشان پر از هوش و مغز و استعداد است و همیشه راحت ترین و کم خرج ترین راه ها را می یابند. مردم جای جای این کره خاکی، دل مردمان سرزمین من را به درد آورده اند. بلاها سرشان آورده اند. تهمت ها بهشان زده اند. محدودیت ها به خوردشان داده اند اما با وجود همه نامهربانی ها مردمان من جواب همه را با مهربانی داده اند. کینه شتری را از فکرشان دور کردند و هر چند که فراموش نکرده اند اما بخشیده اند. مردمان من مثل تمام انسان ها گاهی بد هم می شوند و برای هم چاقو تیز می کنند اما در هر حالی که باشند، گوشت هم را بخورند استخوان هم را دور نمی ریزند ... .
در آغاز ترین لحظه های سالی گرم به دنیا آمده ام و با خودم طراوت بهار و گرمای تابستان و زیبایی پاییز را به ارمغان آورده ام. پدری دارم از جنس زحمت، فداکاری، شجاعت و مردانگی و مادری دارم به مهربانی خورشید و زیبایی ماه و عطری دارد خوش، همچون گل های این آبادی. کافی است کسی در زندگی ام باشد تا سر سوزنی مرا تشویق کند، آن وقت اعتماد به نفسی می گیرم که هر کاری از دستم برمی آید. حتی رفتن به قله قاف و یا رد کردن طنابی آبی رنگ از سوراخ ریز سوزن. کافی است کسی حرفم را قبول نکند، یک خط قرمز پررنگ می کشم به دورش. کافی است بهار بیاید، من قاصدکی خوش خبر می شوم و یا حبابی زیبا. کافی است تابستان بشود، من بر روی درخت بزرگ وسط مزرعه، میچکای کوچکی می شوم و ترانه می خوانم. کافی است پاییز شود، من شیشه بخارزده ای می شوم تا نقاشی های بدقواره بر رویم بکشند و یا درخت بهارنارنجی خواهم شد تا پرستوها لانه هایشان را لابه لای شاخه هایم بسازند. کافی است زمستان شود، من برف می شوم و بر سر شهر می بارم ... .
دبیرستانی که بودم اعتقاد داشتم هنر و ادبیات و فلسفه و روان شناسی برای خودشان چیزی هستند اما ریاضی یک چیز دیگر بود. ریاضی و فیزیک را انتخاب نکردم و با تمام درس هایم عشق نکردم. خصوصا هندسه و ریاضیات . برای آزمون سختی که پیش رو درس نخواندم اما دست تقدیر جلوی راهم را گرفت و نگذاشت آنجایی که حقم بود قبول شوم.
اگر بخواهم از خودم بیشتر بگویم می توانم تا ده روز دیگر حرف بزنم بدون آن که خسته شوم و بدون آن که همه حرف ها را گفته باشم اما تا همین جایش کافی است. بقیه اش بماند برای خودم و تنهایی هایم. بقیه اش بشود رازی که همیشه ناگفته می ماند. امیدوارم در این مکان لحظات خوشی را داشته باشید:)
باذن الله و باذن ولی الله
شده ای 30 اسفند ..
هر چند سال یک بار رخ میدهد
دیدنت ..
دل تنگی ؛ نفس تنگم کرده ..
میگن سیاوش قبل اینکه از وسط آتیش رد بشه آزبست تنش کرده بوده. شما رو نمیدونم, ولی من که خیلی خوشم اومد ازین طرز فکرش. قرار نیست آدم واسه اثبات بی گناهیش به یه مشت مشنگ, خودش رو به چیز بده که.
بعضی حرف ها نه گفتنی است نه نوشتنی ؛ بعضی حرف ها فقط خوردنی ست
بعضی حرف ها را باید قورت داد
این جور وقت هاست که چشم هایت راه می کشد
و دیگران خیال می کنند همه ی کشتی های نداشته ات باهم غرق شده اند
و همه ی چک های برگشتی دنیا هوار شده است روی سرت
می خوام بدونم یعنی واقعا تکنولوژی هنوز اونقدر نتونسته پیشرفت کنه که نباتُ بدون نخ درست کنن، یک لیوان چای نبات می خوری یک قرقره نخ از توش در میاد تازه اگر شانس بیاری و قورتش ندی!
سر شبی که از جلو چندتا ستاد انتخاباتی رد شدم با خودم فکر کردم
چرا مردم جلوی ستادهای انتخاباتی
برای گرفتن چای و شیرینی هجوم نمیارن و صف نمی کشن
درحالی که همین مردم محرم و صفر جلو خیمه های عزاداری کلی معطل میشن
برای یک استکان چای تلخ !؟ هم اونهایی که اون طرف ایستادند
و چای میدن همون آدم هایند هم این هایی که قرار چای بگیرند
فقط یک چیز که این وسط تغییر کرده ، نیت .
مردم خوب میدونن زیر دِین کی برن
متاسفانه ما همیشه نمی توانیم به آنچه دلمان می خواهد برسیم. خیلی وقت ها یک نفر دیگر، یک سایه یا موجودی غیر قابل دیدن، قبل از ما برای رسیدن به آن ایستاده است تا امیدهای ما را نقش بر آب کند. و اگر یک دفعه هم قرعه به نام ما بیفتد، شاید مثل نقطه های خاکستری مبهمی روی صفحه ی روزنامه باشد که کسی نمی تواند چیزی را در آن تشخیص بدهد و بفهمد که این ما هستیم.
مطمئنم اون درختی که باعث شد حضرت آدم(ع) و به دنبالش ما بیاییم روی زمین درخت سیب یا چه میدونم خوشه گندم نبوده، درخت سیب زمینی سرخ شده بوده، میدونین که تو بهشت هر درختی آرزو بکنین هست!
و من بعد از زنگ هر خواستگاری همین اندازه می لرزم
همین اندازه می ترسم
از قسمتی که نمی دانم چیست
از پسری که نمی دانم کیست
از زندگی که نمی دانم قرار است کجا شروع شود
کدام شهر. کدام خیابان. کدام کوچه. من از همه زنگ ها می ترسم
از زنگ تلفن می ترسم. از زنگ خانه می ترسم. از تو می ترسم. از پسر مردم که گلویش پیش من گیر کرده می ترسم. از آینده می ترسم. از مادری که تا چند دقیقه دیگر از راه می رسد و زنگ خانه را می زند بیشتر می ترسم.
من هم مثل تو ، هر روز از همینجا رد میشوم ؛
هر روز من هم به این درختهای چنار کنار خیابان نگاه میکنم
تو از آنور رد میشوی ، من از این سمت
میبینی چه شبیهایم به هم ؟
میبینی ما چه مدت است که میگذریم و از هم میگذریم و عمرمان میگذرد ؟
بیا، میخواهم گولت بزنم ، میخواهم خامت کنم که با من باشی
اولین بار که تو رد میشدی و رنگ لبآست سرمه ای بود
چنارها برگ نداشتند ، حالا دوباره برگ ندارند و تو لبآست سرمه ای است
از آن لُختی چنار و حجاب گرم تو ، تا اینبار سالی گذشته است
سیصد و شصت و پنج روز شاید ؛ اما چه ؟
من و تو بعد از این روزها هر دو همانیم ، تنها از کنار چنارهای این خیابان میگذریم
میدانی ! این دنیا ، دنیای اعتماد به آینده نیست ،
دنیایی نیست که بشود به فردایش دل دوخت
تو هم دل نبند، با ما باش
تو هم دلت را به هیچ شهزادهی هیچ قصهای نسپار که این مملکت
سی و چند سال است هیچ شاهزادهای ندارد ؛
منام و تو ، در لباسهایی معمولی
که نمیتوانند نگذارند حتا گلِ گلدانِ کنار جاکفشی بخشکد
بیا و مرا بپذیر که نه چهگوارا دوست دارم ، نه نارنجک به کمرم میبندم
بیا و مرا بپذیر که میخواهم دستهای تو را در روزهای سرد زمستان بگیرم
و تو را به فصل برگهای سبز چنار و گرمای تنهای بیحجاب برسانم
بیا و مرا در خود بپذیر
دلآرامم !
آرامِ دلم !
حالا که پیش خدا هستی و نمیدانم لمیدهای و داری این دنیا را تماشا میکنی یا آنجا با بچهها مشغول بازی هستی لازم میدانم چیزهایی را به تو بگویم، چیزهایی که اگر چند سال بعد وقتی که دلت از زمین و زمان گرفته بود و خیلی عصبانی آمدی و گفتی:"تو که میدونستی این دنیا جای خوبی نیست پس چرا منو دنیا آووردی؟" بگویم:"من دنیا رو برات شرح داده بودم، لااقل بدیهاشو بهت گفتم، تو خودت هوس این زمین سبزآبی رو داشتی!" میدانم که میشنوی. شک ندارم که صدایم به آسمان میرسد.
دلآرامم!
تو اینجا با مردان و زنان عجیبی رو به رو خواهی شد. مردمانی که ادعای مدرنیته و با فرهنگیشان چشم و گوش فلک را کور و کر کرده و دریغ از ذرهای حقیقت داشتن این ماجراها.
به این مردمان قرن بیست و یکمی دل خوش نکن، به مردانش امیدوار نباش. اینها سرشان را که بگیری تهشان میرسد به همان مردان جاهل هزاران سال پیش، اینها جهالت پیشرفته دارند! اینها همان مردانی هستند که دست روی دست پیامبر گذاشتند و قول دادند که علاوه بر قرآن به احادیث و سیرهی امامان هم عمل کنند و نکردند. اینها از همهی قرآن آیهی سی و چهار سورهی نساء را یاد گرفتند از همهی آیه همانجایی که میگویید زنانتان را بزنید* را فهمیدند، آنجایی که قرآن میگوید برایتان چهار همسر جایز است را فهمیدند. البته که نفهمیدند! این آیهها را، کلام مقدس خدا را آن طور که خواستند برای خودشان تعبیر کردند. قبل و بعد آیه را نخواندند فقط همان جاییها را که به نفعشان بود را خواندند و خواندند و خواندند. بی هیچ تفسیری. بی هیچ حدیثی. حتی بی هیچ فکری.
تو این جا با مردانی مواجه خواهی شد که مهریه را حق زن نمیدانند آن ها به "کی داده کی گرفته" معتقدترند، تو با قانون گذارانی مواجه خواهی شد که حدی برای مهریه تعیین کردند، عند المطالبه را به عندالاستطاعه تغییر دادند. اینجا مهریه شده است چماق، چماقی که هزار راه وجود دارد که بشود چوب کبریت هم حسابش نکرد. این مردان حق خودشان را خوب یادگرفتند و خوب به دیگران آموختند اما حق زن را ... . تو اینجا با زنانی مواجه میشوی که نه تنها حق خودشان را نمیدانند که همان مقدار را هم که میدانند خودشان دو دستی تقدیم همسرانشان میکنند.
دلآرامم!
اینجا با زنانی مواجه خواهی شد که خیابانها و بازارهای شهر را با تالار عروسی اشتباه گرفته اند، این زنان شهر ما خانهی ما را عوضی فهمیدند، چیزی نمانده که با لباس خواب بیایند بیرون! تو با مردانی مواجه میشوی که این زنان را زل زل نگاه میکنند، با نگاهشان صد تحسین تقدیمشان میکنند و هزار فکر در سر میپرورانند که چطور یکی از این زنان را چند صباحی بدست آورند. این مردان شب که میشود مینشینند پای وبلاگها و صفحات اجتماعیشان و جوک میسازند برای این رفتارهای ناشایستی که از صبح لذتش را برده اند. گذشت آن زمانی که قول مرد قول بود. این مردان به همین دختران قول ازدواج میدهند و آخرش دختری را میپسندند که نه آفتاب را دیده باشد نه مهتاب.
تو اینجا با زنانی مواجه خواهی شد که موسم ازدواج پسرانشان که برسد پیش دوست و آشنا مینشینند و میگویند"میخوایم پسرمون رو زنش بدیم"، "کاش میشد دماغ ستاره و ابروهای حمیده و کمر مریم و چشمهای لادن رو میذاشتن واسه سپیده، اون وقت سپیده رو میگرفتیمش" .
اینجا هر مردی به هر دلیلی -طلاق یا مرگ- همسرش را از دست بدهد حق مسلمش است که دوباره ازدواج کند، و خدا نکند که زنی به این دلایل همسرش را از دست بدهد و ازدواج کند، میشود تیتر روزنامههای محرمانهی فامیلی، متهم میشود به زنِ زندگی نبودن، میشود زنی که شوهرش ولش کرده و نگاههای تحقیرآمیز و ترّحمناک! استدلال مردم این است که "خوب اون مرده، نمیتونه بدون زن. تا کی غذای سوخته و بازاری!؟ تا کی لباس نشسته و اتو نکشیده!؟ کار غیر شرعی که نکرده" اینجا مردان که به خواستگاری میروند، میروند که غلام شوند و چندی بعد پادشاهی میشوند که کنیز آورده.
اینجا زنان پسر دار که میشوند یک لبخند پت و پهن میآید روی صورتشان چون پیش مادرشوهرشان عزیز و پیش پدر شوهرشان عزیزتر میشوند، چون امیدوارند که نسل همسرشان به سرنوشت دایناسورها دچار نشود. البته زنان وقتی که دختردار هم میشوند لبخند میزنند چون میدانند که دیگر برای انجام کارهای خانه دست تنها نیستند!
دلآرامم!
گذشت زمانی که جوهرهی مرد کار بود. اینجا مردان همسران شاغل میخواهند، یا لااقلش این است که پدر خانم پولدار میخواهند. اینجا زنان شوهرانشان را با خزانهی بانک مرکزی و دستگاه پول چاپکنی اشتباه گرفته اند. چشم هم چشمی و فخرفروشی کورشان کرده. نیمی از هزینههای ماهیانهشان برای اکستنشن و ساکشن و چه و چه میرود و همه پولیپ بینی دارند!
اینجا زنان شأنیت خودشان را فراموش کردند به اسکناسی و به دوستت دارمی جان به جان آفرین که نه، به یک غریبه تسلیم میکنند. اینجا زنان میکوشند که مردانگی کنند و مردان زننما شدهاند. اینجا زنان بچههایشان را مهد کودک میگذارند چون "میخواهند نفس بکشند". اینجا زنان طلاق میگیرند که "جانشان آزاد شود" و بروند خارج درس بخوانند یا فرصت بیشتری برای رفیقبازی هاو مهمانی رفتن هایشان داشته باشند. اینجا زنانی پیدا میشوند که با همکارانشان فقط یک همکار معمولیاند و البته که مردان اینچنینی هم کم نیستند!
اینجا همه از شنبه تا پنجشنبه مشکل مالی دارند و هشتشان گروی نُهشان است و ردشان را که بگیری جمعه با النتراشان در بهترین رستوران شهر به مناسبت خرید سرویس طلای جدید! پیدایشان میکنی. اینجا نه تنها مردان در حق زنان و زنان در حق مردان بد میکنند که مردان در حق مردان و زنان در حق زنان هم بد میکنند. برادر کلاه برادرش را بر میدارد، خواهر خواهرش را خوار میکند، خواهر به برادر ناسزا میگوید، فرزند به پدر و مادرش رحم نمیکند و پدر و مادر به فرزند.اینجا برای لقمهنانی از احتکار و ربا و چه بسا شکم دریدن هم دریغ نمیکنند. اینجا همه نوع قانونی اجرا میشود جز قانون خدا. خدا اینجا خیلی غریب است دخترم.
دلآرامم! آرامِ دلم!
این زمین سبزآبی که از آن بالا چرخش و گردشش را تماشا میکنی و برای رسیدن به آن لحظه شماری میکنی خیلی هم جای خوبی نیست. حواست باشد برق ِ دنیا چشمت را نگیرد. راستی! یعنی دنیا از آن بالا اینقدر خوب دیده میشود که هر ثانیه این همه بچه با سر به دنیا میآید!؟
*ضرب و شتم در اسلام همیشه به عنوان آخرین راه حل مطرح شده و تا جایی مجاز است که حتی سرخی به وجود نیاورد، عملا میشود ناز کردن! و پیامبر اکرم(ص) با وجود اینکه عایشه زنِ فتنهگر تاریخ، همسرشان بود، به مرحلهی آخر این آیه نرسیدند. حالا آقایون به عنوان اولین راه حل استفاده کنند!