آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

یه روزی میای

با چه رنگی نوازشت کنم ؟

همین‌جا نشسته‌ام، پشت این در .

از پنجره که نمی‌آیی؟

از همین‌جا وارد می‌شوی .

نمی‌دانم کی ، اما روزی از همین‌جا می‌آیی

و من تا همان روز اینجا می‌نشینم ، همین‌جا

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نظرت !؟

خدایا !

می‌شود حکمت بعضی چیزها را به من هم بگویی !؟

لااقل همان‌هایی که به من مربوط است .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


عطرِ واژه و کاغذ

+ خدایا !

می دونم که نمی ذاری آب تو دلم تکون بخوره .

 
کم نیستند شادی ها ،

حتّی اگر بزرگ نباشند ،

و آنقدر دست نیافتنی نیستند

که تو عمریست ،

کز کرده ای گوشه ی جهان ،

و بر آسمان ، چوب خط می کشی به انتظار .

حبس ابد هم حتّی ، پایان دارد ،

پایانی با شکوه و طولانی .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


برای هر روز از هفته ام یک دختر به دنیا می آورم

مادر شدن یک احساس بی نظیر است ، آدم را سر شوق می آورد

لذّتش قابل قیاس با هیچ لذّت دیگری نیست

خصوصاً اینکه مادر ِ 3 تا دختر + 4 تا پسر ِ قد و نیم قد بشوی 

احساسی که دارد اصلاً قابل توصیف نیست 

اینکه یک روز همه ی فرزندانت را جمع کنی و ببری پارک

و از آقای پشمک فروش هفت تا پشمک بخری

و خودت هم به اندازه ی یک تکه ی کوچک از سهم هرکدامشان بچشی .

یک روز هم دست هفت تایشان را بگیری و ببری پارچه فروشی

و پارچه های خالی خالی بخری و برایشان 3 تا دامن چین چین + 4 تا جلیقه بدوزی

ببریشان کتابخانه و هی بگویی هیـــــــس ! الآن میندازنمون بیرون !

شب های بلند پاییز هم کنار هفت تایشان بنشینی و شال گردن بافتن

و یکی زیر یکی رو را یادشان بدهی و آن ها هم با ذوق شال های رنگی رنگی ببافند 

شال هایی که هرکدام یک رنگ خاص دارند 

مثل رنگ و بوی خودشان ، مثل هفت رنگ رنگین کمان

بعد اینطوری هر روز رنگین کمان را در خانه ات می بینی .

هر روز نوبت ِ یکی باشد که آشپزی کند

هر روز چشیدن ِ دست پخت جدید و خوشمزه و احتمالاً گاهی هم سوخته !

هر روز عصر همه شان را در آشپزخانه جمع کنی و همه با هم کیک بپزید و شوخی کنید و بخندید 

هر از گاهی هم آهنگ بگذاری و هفت تایی شروع کنند به رقصیدن

و تو فقط بنشینی یک گوشه و ذوق کنی از دیدن پرنسس و مسیو هایت .

اینکه ببینی همه شان عزیز دردانه ی پدرشان اند و خودشان را برای او لوس می کنند

و با همین دل بردن هایشان پدر را خلع سلاح می کنند هم ته دلت را قلقلک بدهد

یک شب ِ زمستانی هم در بهارخواب کنارشان بنشینی و چای بنوشی

و خوشه ی پروین را نشانشان دهی و بگویی می بینید آن ها را ؟

  خواهرو برادران  ِ آسمان را ؟ آن ها نقش شما هستند در آسمان

اصلا می دانستید که آسمان هم مثل هر کدام از شما خواهر و برادر دارد ؟ هوم ؟

برای یک بار هم که شده همراه ِ 3 دخترانت+4 پسرانت با تورهای مسافرتی شمال بروی

و کنار ساحل وسطی بازی کنی و صدف جمع کنی و از جنگل برای گلدان ها خزه بیاوری

هر روز بزرگ شدن و قد کشیدنشان را ببینی

و وقتش که رسید یکی یکی بفرستیشان خانه ی بخت

بعد هر کدام از آن ها برای هر روز از هفته شان یک دختر به دنیا بیاورند

و نوروز و شب یلدا و همه ی شب ها بیایند خانه ات مهمانی

اصلاً لذت ِ داشتن هفت دختر و چهل و نه نوه وصف ناشدنی ست ..

فقط احتمالا باید نق نق های پسران ِ یکی یکدانه ی بابا را تحمل کنم که مامان !

چرا واسه من شش تا داداش به دنیا نیاووردی !؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


استـــآمبُلــی

+ اینا باید کوچکتر بشوند آیا ؟!
 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این آبگوشت

امروز ظهر وقتی که اوّلین قاشق از آب دوغ خیار را قورت دادم 

دلم آبگوشت خواست 

هنوز قاشق دوم را پر نکرده بودم که خیال ِ تو سراسر ِ وجودم را پر کرد 

به گمانم آبگوشت خوردن با تو خیلی به جان ِ آدم  می چسبد .

دومین قاشق را با این خیال قورت دادم که یک روز صبح زود برمی خیزم

و نخود و لوبیاهای خیسانده شده را در هرکاره سنگی میریزم

و گوشت ها و سیب زمینی را با دقت می شویم و همه را در هرکاره می ریزم

و تا نصفه آبش می کنم و روی حرارت ملایم می گذارم

تا آهسته آهسته برای خودش قل قل کند 

بعد می روم روی کانپه می نشینم و میل بافتنی ام را دست می گیرم

و باقی مانده ی شال گردنت را می بافم

حوصله ام که سر رفت می روم سراغ کتاب خواندن و گردگیری 

البته قبلش باید نمک غذا را بچشم .

ظهر که شد ریحون هایی را که از قبل از باغچه ی مان چیده بودم

را می شورم و در یک بشقاب کوچک می ریزم

ترشی و سالاد را هم در کاسه های کوچولو ظرف می کنم 

پیاز را هم فراموش نمی کنم 

و تو مثل هر روز تلفن می زنی که " چی لازم داری ؟ "

و من می گویم :‌" نون ، نون سنگک "

و تو باز می گویی :‌" آبگوشت ؟ " و من " اوهووم . زود بیا "

تو با دو تا نان سنگک از راه می رسی و با همان پیراهن ِ صورتی کمرنگ

و شلوار طوسی ات می نشنی کنار سفره ی یک در یکمان ؛

من هم چشم غرّه می روم که باز با دست ِ نشسته !!؟ با این لباس ها !!؟

و تو هم عین بچه ها بهانه گیری می کنی که بــــــی خیال ، غذا رو بیار !

و من هم مثل مادر های مقتدر می گویم :‌"پاشو ببینم" و باز تو مثل هرروز تسلیم می شوی

دست هایت را که شستی می آیی و کنار سفره می نشینی

دستت را مشت می کنی که روی پیاز بکوبی

و یادت می آید که من پیاز ِ مشت خورده دوست ندارم ! 

با چاقو نصفش می کنی و زیر چشمی نگاهم می کنی که یعنی فقط به خاطر ِ تو

نان های تلیت شده را در کاسه ی گل قرمزی ِ پر از آبگوشت می ریزی

و شروع می کنیم به خوردن و بعد تو زور بازویت را در له کردن گوشت ها نشان می دهی

و باز من ادا در می آورم که گوشت دوست ندارم

و نوبت چشم غرّه رفتن ِ تو می رسد و این بار من تسلیم می شوم ..

امروز قاشق قاشق ِ آب دوغ خیار را با خیال ِ تو خوردم 

اصلاً آب دوغ خیار با خیال ِ تو از آبگوشت های بدون ِتو هم خوشمزه تر است

آبگوشت گندم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نگاهت را به جهانی نمی دهم

خدایا !

شنبه که به من نگاه می کنی حتّی پلک هم نزن .

قبول !؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من آرامم .. آرامتر از همیشه

مهم نیست که شانه ­هایت تجسم است

و آغوشت خیال ؛

همه یادت اینجاست، نگاهت، صدایت، خنده هایت .

دیگر چه می­خواهم ؟ هیچ .

دستانت را در دستهایم جا گذاشتی،

نگاهت را در نگاهم و خیالت را در خیالم

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به اندازه انگشت های ِ 2 دست و 1 پام عمر کرده ام .

خدایا !

خودت که در جریانی !

پس درستش کن ،

لطفاً *:)

 

دخترک روي چمن هاي تازه نشسته بود ،

دست هايش را باز کرده بود و مي شمرد يک، دو، سه،چهار، پنج

تا اينکه انگشت هايش تمام شد من از تعداد انگشتانم بسيار بيشتر عمر کرده ام

با اين جمله يکباره دلش گرفت و چشم هايش دريا شد

اشکي روي دستانش چکيد ، باران باريدن گرفت

خدا، با باران نازل شد و به رحمت باريد

+ سلام بانوي کوچک خدا .

: سلام خداي بزرگ من . خوبيد ؟

+ وقتي تو غمگيني من چطور خوب باشم ؟

چانه دخترک لرزيد اشک هايش سيل شد آسمان رعد و برق زد

خدا دست برد و دخترک را در آغوش فشرد آسمان صاف شد

: خدا ، حالا چه وقت از سال است؟

+ بهار!

: و يادت هست من را کي به زمين فرستادي؟

+ بله! درست 23 روز بعد از آفرينش بهار .

: خدايا من از تو يک عدد بيشتر ياد نگرفته ام  تو فقط يک را به من ياد دادي

اما اينجا تا شب بخواهي برايت مي شمارم

خدا، من خيلي وقت است که در زمين زندگي مي کنم، بيشتر از يک

تو که نمي داني چقدر زمين سخت است ، چقدر غروب هايش دلگير است

چقدر با هر بهار پيرتر شدن سخت است ، مي فهمي خدا ؟

مي فهمي دور بودن از تو ، زميني بودن بودن چقدر سخت است ؟

چشم هاي خدا برقي زد ، چرا نفهمم دخترک عجول من ؟

چرا به اين چشم هاي زيبا جز اشک ميهمان ديگري را ميزبان نيستي ؟

تو در بهترين تاريخ حيات زمين به دنيا آمده اي

در شکل دخترکي که من دوستش دارم آنقدر که خودم را با او تقسيم کرده ام

من درست در توام من به تو هر عددي که لازم داشته اي، آموخته ام

تو يک بار به دنيا آمده اي و يک بار زندگي مي کني

و يک بار عاشق خواهي شد و يک بار خواهي مرد . تو يکدانه مني !

دخترک تعجب کرد : يکدانه خدا ؟!

+ من از روحم به تکرار در کسي نمي ريزم

تو تنها کسي هستي که قسمت 23 روز از بهار روح من را در خود داري دلت نگيرد دخترک بهار

زمين چند روز است و بهار شاهد آن

ديروز از سرما مي لرزيدي و همه جا سخت بود امروز درختان به شکوفه اند

تو حالا در "ديروزي". دختر بهار منتظر فردا باش

من که آسمان را براي آمدنت آماده کرده ام و به بالا اشاره کرد

دخترک به آسمان نگاه کرد .

خدا با لبخندي اوج گرفت و در رفتنش هزاران شکوفه به موهاي دخترک زد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دوربین ِ مخفی آرزوست ..

در این روزهای کش دار و تب دار ِ زمستانی یکی باید باشد

که بی آنکه بدانی چیک و چیک ازت عکس بگیرد و دانه دانه همه را چاپ کند

و قاب بگیرد و بچسباند روی دیوار ِ همان اتاقی که همیشه درش قفل است .

بوی 23 فروردین که بلند شد پارچه ای قرمز به چشمانت ببندد و هلت بدهد داخل اتاق

و وقتی چشم بنددت را باز کنی مواجه شوی با یک عالمه

عکس های مسخره ی قاب گرفته شده ی قلبی کوبیده شده به دیوار !!

یکی که تو باشی ..

 

+ و چه بسیار فراخ است جای خالیت امشب

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نهـــآر

غذای خوشمزه که همیشه اسمش جوجه کباب نیست .
 
برای غذا درست کردن که همیشه نباید فیتیله ی گاز ُ بالا بکشی
 
 
و از صبح زود بلند شی و غذات ُ بار بزاری
 
غذای حاضری که همیشه اسمش نیمرو و املت و سوسیس نیست 
 
غذای آبکی که همیشه نباید آش و آبگوشت و سوپ باشه
 
غذا که نباید همیشه داغ و لب سوز باشه

غذا می تونه ساده ، سریع ، آبکی ، سرد و خوشمزه باشه ؛

مثل آب دوغ خیار ِ امروز ما .

و در نمایی دیگر !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نهـــآر چی داریم ؟

غذای خوشمزه که همیشه اسمش جوجه کباب نیست .
 
برای غذا درست کردن که همیشه نباید فیتیله ی گاز ُ بالا بکشی
 
 
و از صبح زود بلند شی و غذات ُ بار بزاری
 
غذای حاضری که همیشه اسمش نیمرو و املت و سوسیس نیست 
 
غذای آبکی که همیشه نباید آش و آبگوشت و سوپ باشه
 
غذا که نباید همیشه داغ و لب سوز باشه

غذا می تونه ساده ، سریع ، آبکی ، سرد و خوشمزه باشه ؛

مثل آب دوغ خیار ِ امروز ما .

و در نمایی دیگر !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک قدم من ، صد تا تو !!

+  خدایا !

میشه گوشِت ُ بیاری نزدیک تر !؟؟

آخه یه حرفایی هست که حتّی فرشته هات هم نباید بشنوند !

تو فقط در مسیر باد بایست .

گونه هایت که داغ شد ؛

بدان که باد ، بوسه هایم را به سلامت به دستت رسانده است !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


باید اهلی کنم

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بی رنگ شدن حضور یک عدد میم در خودم

من نگرانم .

هر روزم را با نگرانی شب می کنم و هر شبم را با نگرانی روز 

زمانی که می خواهم برنج آبکش کنم

نگرانم که نکند از پس ِبلند کردن قابلمه ی نه چندان بزرگ برنیایم

زمانی که از باز کردن قوطی رب نا امید می شوم ، سیل نگرانی

رو به من راه می افتد که نکند روزی برسد که برای تو خورشت قیمه ی بدون رب بپزم 

نگرانم از عصر ِ یک روز ِ تابستانی که مشغول کتاب خواندن باشم

و دل آرامم { شیرین ! پنآه ! } گل سرهای رنگ به رنگش را بیاورد و دانه دانه رو به رویم بچیند

و از من بخواهد که موهایش را خرگوشی ببندم ، نگرانم از تابه تا بستن ِ خرگوشی هایش

نگرانم از روزی که مرد ِکوچولوی خانه ام را پارک ببرم و روی تاب بنشانم

و او بگوید تندتر و تندترش کن و من نتوانم حتّی ذرّه ای محکم تر تابش دهم ؛

حتّی نتوانم نقشش را هم بازی کنم .

نگرانم از روزی که با دل آرام و مرد ِکوچولوی خانه ام بازار برویم

و آن ها خسته شوند و من فقط بتوانم مرد ِکوچولوی خانه ام را بغل بگیرم

و دل آرام مجبور شود با همه ی خستگی اش پیاده روی کند

نگرانم از اینکه نکند یکی از خاله زنک های فامیل مرا در مطب دکتر ببیند

نگرانم از اینکه دکتر آزمایشگاه نتواند درست آن سوزن ِ یک میلیمتری را در دستم فرو کند

و باز کبودی مهمان دستم شود .

نگرانم از نگران شدن های "تو" و "او" و "آن ها" و همه ی ضمیرها برایم 

نگرانم از احوال پرسی های مسخره ی دل نچسبشان

نگرانم از تمام شدن ِ تاریخ انقضای صبرم ، نگرانم از شاکی شدنم از خدا 

نگرانم از عادت نکردنم

من برای ثانیه ثانیه ی ادامه ي زندگی ام نگرانم 

از دنده ی چپ بلند شدن های هر روزه ی دست ِ چپم نگرانم کرده است ؛ خیلی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خودم و خدام

خدایا !

اینکه خیلی از کارهای بد ُ انجام نمیدم به این معنی نیست

که خیلی خوبم فقط جرئت شو ندارم .

گفتم شاید بخوای در نامه ی اعمالم بنویسی .

همین

 

+ این روزها زیاد می‌خوابم

خیلی‌ زیاد

و تمام نیستی‌‌های تو در خوابهایم هست می شوند .

تو به معنای واقعی‌ کلمه رؤیای منی ،

 رؤیای من

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


توضیح می خواهد ؟!

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


می خندی، دنیا رنگآرنگ می شود

تو آبرنگ من ، بیا با بودن هایت دنیایم را رنگی رنگی کن

you

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تآب ِ رفتَنَت را ندارند چشم هایم ..

روزی اگر سهم کسی بودی دعا کن

من کور باشم

کور باشم

کور باشم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی ؟

تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد

جناب سعدی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آخرین خبر

+ همه ی این ها مستلزم این است که با خبر شوم تو دوستم داری ،

و من آنقدر ذوق کنم که بشینم فقد درس بخوانمو پزشکی قبول بشم ؛

تا تو با افتخار من ُ به مامان و بابات نشون بدی !

بعد من در یک بیمارستان برای ِ کودکان ِ سرطانی افتخاری کار کنم 

  بعد با کمی از حقوقم که برای ِ خودم نگه میدارم و صرف بچه های کار نمی کنم ،

ماشین بخرم و از همه مهم تر گواهینامه هم بگیرم ! 

++ ولی بالاخره به این آرزوم میرسم . مگر نه خدا ؟

 

بالاخره یک روزمی رسد که همه ی روزنامه های

پسرک ِ آفتاب سوخته ی روزنامه فروش ِ سر چهارراه ِ راهنمایی ِ مشهد را

دو برابر ِ قیمت می خرم و آن ها را جلوی چشم ِ خودش روانه ی سطل زباله می کنم

و یک لبخند ِ یک وری تحویلش می دهم

و می گویم حرف های روی باد ِ هوای نماینده ی مجلس فلان شهر

و وعده هایی که احتمالاً بعد از دمیده شدن در صور ِاسرافیل محقّق می شود

ارزش ندارد که هر روز زمستان و تابستان در گرمای 40 درجه و سرمای منفی 20 درجه

بین ماشین هایی که از ترس ِ رخنه ی کمی سرما و گرما به ماشینشان هراس دارند

و شیشه هایشان بالای بالا ست دور بزنی

و بعد هم با سبز شدن چراغ یک بوق ِ ممتد تحویلت دهند

که یعنی اگر مُردی خونت گردن ِ خودت است !

بعد نگاه های هاج و واج ِ پسرک را می بینم که نمی داند باید به نشانه ی تایید سر تکان دهد

یا لب باز کند و بگوید که از دل ِ خوشش نیست که اینجاست

و من هم بدون اینکه منتظر بمانم بگویم بی خیـــــــال ! بیا بریم شاندیز !

و باز او فکر کند که گیر ِ یک آدم دیوانه افتاده است 

بعد من دستش را می گیرم و دوتایی سوار ماشین ِ من می شویم 

و او می گوید به چه حسابی باید بیام !؟

و من هم می گویم به حسابی کــــــــــه ...کـــــه ،

به حساب ِ همینجوری ! و او هم دلش نرم می شود و قبول می کند .

CDهای آهنگ را جلویش می گذارم و می گویم به انتخاب ِ تو .

احسان خواجه امیری را انتخاب می کند و خودش ضبط را روشن می کند

-- همه دنیا بخواد و تو بگی نه ، نخواد و تو بگی آره تمومه ... --

برایم حرف می زند . از سختی ِ کارش می گوید ، از کسل کنندگی اش 

از اینکه پدرش گارگر کارخانه بوده ، از اینکه حقّ ِ پدرش را خورده اند

از اینکه همان چندرغاز حقوق کارگری اش را نداده اند . از تعدیل نیروی کارخانه می گوید

از اینکه نتوانسته بیشتر از سه کلاس درس بخواند و الآن دو سال است که کار می کند .

کم کم به شاندیز نزدیک می شویم 

من از او می پرسم : خوب حالا کدوم رستوران بریم ؟

او هم می گوید همیشه از اشکان ، پسر ِ کارخانه داری که پدرش کارگر آنجا بود

شنیده که هرجمعه میروند فلان رستوران 

همان رستوران را پیدا می کنیم و یک میز انتخاب می کنیم می نشینیم

و بی خیال ِ نگاه های پرسشگرانه و مرموز مردم ، هر غذایی را که او انتخاب کند می خوریم

بعد بین سبزه ها قدم می زنیم

از مادرش می گوید که خیلی مهربان است ، که دوست دارد پسرش درس بخواند 

که با همه ی مشکلاتی که دارد زندگی اش را ول نکرده است

از خواهر سه ساله اش می گوید که بعد از اخراج ِ پدرش به دنیا آمده 

که بیشتر از همه دلش برای او می سوزد .

عصر می شود . می رویم سینما پنج بعدی . فیلم که تمام شد می رویم بلوار سجّاد

 وارد یک کافی شاپ می شویم ، بستی میوه ای می خوریم باز هم به انتخاب او 

بعد با هم می رویم بازار کتاب گلستان . می گویم کتاب انتخاب کن

و او هم سفر به اعماق زمین و یک کتاب رنگ آمیزی برای خواهر کوچولویش انتخاب می کند

می رویم یکی از مردانه فروشی های احمد آباد . می گویم انتخاب کن

مِن مِن می کند . + نه ممنون . - نه ممنون چیه !؟ انتخاب کن .

+ نه از صبح خیلی زحمت دادم الآنم خیلی دیر شده باید برم خونه 

و من از چشمانش می خوانم که نگران ِ دل ِ کوچک ِ خواهرش است

که ممکن است با دیدن ِ لباس نو پژمرده شود

- برای خواهرت هم می خریم ، برای بابات هم و برای مامانت هم 

چشمانش برق می زند . اشک در چشمانش حلقه می زند

غرور مردانه اش بیش از این به او اجازه نمی دهد

فروشنده هم دارد خواجه امیری گوش می دهد .

-- مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمی کنه  قدم میزنه ... --

یک پیراهن و شلوار و کفش و یک کلاه لبه دار قرمز برای خودش 

یک پیراهن کوتاه چین چینی صورتی و کفش سفید و تل برای خواهرش

روسری و بلوز ِ آبی نفتی و کفش راحتی و رژ ِ قرمز برای مادرش

یک پیراهن و شلوار و کفش و کمربند هم برای پدرش می خریم 

هر دو دست ِ هر دویمان پر می شود 

دوباره می گوید : خیلی ممنون خانم ، خیلی ممنون

و من دست می کشم بر سرش که تازه از ته ماشین کرده است !

و می گویم : من عاشق ِکلّه های تازه کچل کرده هستم!

بعد هم می رویم پیتزا فروشی و 5تا پیتزا سفارش می دهیم 

پیتزاها را می گیریم و راه میفتیم سمت خانه شان 

در راه می گویم - باید درس بخونی ، نمیشه که اینجوری 

او هم می گوید با این خرج و مخارج همین الانش هم کم میاریم 

- الآن پدرت چکار می کنن ؟ + سر چهار راه گل می فروشه 

طفلکی خودش هم ناراحته چندتا کارخانه ی دیگر هم برای استخدام رفته

که هنوز جواب ندادن ولی میدونم اینام مثل بقیه میگن ما کارگر نمی خوایم

یادم می آید که مامور خرید بیمارستانی که آنجا کار می کنم

یک هفته است که استعفا داده است و با خانواده اش رفته است شهرستان

و پدر ِ این پسر بهترین گزینه است .

- اگر بابات یه کار درست حسابی پیدا کنن اون وقت تو میری مدرسه ؟

+ معلومه که میرم ، مثل قبلا که می رفتم ولی الآن باید شبانه برم .

- قول میدی ؟ + مردونه .

حالا رسیده ایم جلوی درب خانه شان . در ماشین را باز می کند ، پیاده می شود

پیتزاها دستش است ،سهم مرا روی صندلی می گذارد 

خریدها را بر می دارد و دوباره تشکر می کند و دوباره و دوباره .

- قولت که یادت نمیره !؟ + قول !!؟

آها که اگـــــــــــــر بابام سر کار رفت برم مدرسه ، نه یادم نمیره .

- شماره باباتو بده ! پرسشگرانه نگاه می کند - زیر لفظی می خوای !؟ بگو دیگه 

شماره را می گوید ، در را می بندد و دوباره تشکّر و خداحافظی می کند و می رود 

- راستـــی ، اسمت چی بود ؟؟  + حسن ، آقا حسن !

خواجه امیری هنوز دارد می خواند

-- هرچی آرزوی خوبه ماله تو .. --

فردا صبح پدر ِاو را به رئیس بیمارستان معرفی می کنم با او مصاحبه می کنند 

قبولش می کنند . مامور خرید و آبدارچی بیمارستان می شود .

و من از مهرماه ،حسن آقا را می بینم که کلاه قرمزش را روی سرش گذاشته

و کوله اش را پشتش انداخته و راهی مدرسه است . 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این قرار را تا سال ِ آمدنت ادامه می دهم ..

قرارمان باشد اوّلین باران ِ آبان ماه ،

شاهدمان باشد رنگین کمان ،

من بدون ِ چتر می آیم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هنر هایم

من نه خوب می ر.قـ.صـ.م

و نه خوب گاز را روشن می کنم !

من فقط هنگام آب دادن گل ها ، برایشان آواز می خوانم .

 

 + خرده نگیرید ، نصف شب است هذیان می گویم ! امّا دروغ نمی گویم !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آرام ِ دلم

مثلاً من دانشجوی ارشد باشم .

از همان دانشجوهای خیلی نمونه . خیلی .

از همان ها که نورچشمی استاد هستند ـ شما فکر کنید خود شیرین ـ

مثل ِ همیشه استاد وارد ِ کلاس شود و مرا مخاطب بگیرد و بگوید :

" خانم ِ آقای ِ الف ! جزوه تان را بدهید ببینم بحث ِ جلسه ی قبل را تا کجا گفتم ."

من هم هول هولکی جزوه ام را از کیفم بیرون بیاورم و بدهم دستش .

او هم جزوه را ورق بزند و لبخندی بر لبانش بنشیند .

من هم در فکر فرو روم که چرا خندید!؟

استاد بیاید جلو و جزوه ام را روی میز بگذارد و

آهسته بگوید :" جای بهتری برای جزوه تان پیدا کنید ! "

آن وقت چشمم بیفتد به نقاشی ِ ناشیانه پسر کوچولویم بر صفحه ی جزوه و

در دلم بگویم :" جای ِ جزوه ام خیلی هم خوب است ! "

 

+ دختران از آن زمان که عروسک دست می گیرند

آرزوی مادر شدن را در سر می پرورانند ، من هم دخترم !

{ آرزو کنید برایم فرفره باشد وگرنه این مادر شدن را به گور خواهم بُرد .}

+ + مهم نیست در شناسنامه ی دخترم چه بنویسند ،

من او را دل آرام { شیرین ؟! پنــآه ؟! } صدا میزنم .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ "تو" ی عزیزم ! این ها به این معنی نیست که نباید ماشین داشته باشی ! *:)

" تو " ی عزیزم !

بیا یک روز دوتایی سوار ِ موتور شویم ، برویم پارک .

روی نیمکت ِ کنار فوّاره بنشینیم و عشق کنیم از دیدن ِ این همه زیبایی .

گرسنه مان که شد برویم یک ساندویچ فروشی 

از همین ساندویچ فروشی های خیلی کثیف ! دو تا ساندویچ سفارش بدهیم ؛ کالباس

ساندویچ ها که آماده شد ،

برویم روی چمن ها، زیر ِ سایه ی یک درخت بنشینیم . درخت ِ اقاقیا .

ساندویچ ها را بخوریم . بعد تو دراز بکشی و سرت را روی پایم بگذاری .

ـ اصلاً مهم نیست که لباس هایمان بوی علف بگیرند ـ

برایم صحبت کنی از شیطنت های دوران مجردی ات .

من هم با گل های قاصدک بینی ات را قلقلک دهم .

تو بگویی : بستنی می خوری ؟

من هم بگویم : نیکی و پرسش !؟

بروی از بستنی فروش ِ دوره گرد ِ پارک دو تا بستنی قیفی بخری .

باز بنشینیم زیر همان درخت ِ اقاقیا و بستنی ها را لیس بزنیم .

بعد ساعت ها بگذرد و بگذرد و شب شود .

دوباره سوار ِ موتورت شویم .

در راه ِ برگشت به من بگویی :

می دانی فقط یک موتور در عالم است که کمربند ایمنی دارد !؟

من هم بگویم : حتماً از این موتور سه چرخه هاست .

باز تو بگویی : نخیر ! موتور ِ من است که کمربند ایمنی دارد !

من هم ذوق کنم و تا رسیدن به خانه سرم را روی شانه ات بگذارم

و مواظب باشم قلّاب ِ دستانم باز نشود ..

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یکی زیر ، یکی رو

رج به رج می بافم نبودن هایت را ، 

بافته هایم را تن می کنم ؛ شاید گرم شوم ،

برای من عید هم مثل ِ زمستان است ، بی تو .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


باد آورده را باد نمی برد !

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مـــآه ها

 به نظر ِ من :

+ فروردین دختر است . یک دختر ِ پر جنب و جوش

گاهی از شاخه های درخت پرتقال آویزان می شود و انــآر !! میخورد

گاهی پاچه های شلوارش را بالا می زند و اجازه می دهد موج ِ دریا پاهایش را لمس کند

یک پیراهن ِ نآرنجی ِ کوتاه ِ آستین پفی می پوشد

 موهایش فر و بلند است ؛ یک تل ِ نآرنجی هم به موهایش می زند

گاهی موهایش را می بافد گاهی هم خرگوشی می بندد ،

 کفش های اسپرت دوست دارد البته گاهی هم پاشنه بلند می پوشد و تق تق کنان راه می رود

وقتی می خندد لپ هایش گود می افتد

 

+ اردیبهشت هم دختر است ، گاهی باله می‌رقصد ، موهایش خیلی بلند نیست ولی مشکی است

لاغر اندام است و قد بلند و در خانه اش همه جور گل و گیاهی پیدا می شود ..

 

+ خرداد نیز دختر است ، از آن دخترهای نازنازی ِ خوشگل که اتفاقاً نازش هم خیلی خریدار دارد

از آن دخترهایی که هیچ کس نمی خواهد آب در دلش تکان بخورد 

همین خواهران ِ خردادی هستند که دنیا را جای ِ قشنگتری برای ِ زندگی می کنند .

 

+ تیر اما پسر است . یک پسر ِ نق نقو 

از آن پسرهایی که تا وارد ِ خانه می شود می گوید : " ننه ننه من گشنمه ! "

خیلی هم شکمو است ، رفیق باز هم هست 

البته فقط کافی شاپ و فست فود می روند

تیر پسر ِ ته تغاری ِ یک خانواده ست و عزیزِ مامان .

 

+ مرداد هم پسر است . یک پسر شلخته ،

صبح که می خواهد از خانه بیرون رود جوراب هایش را هم پیدا نمی کند 

تنبل هم هست . حتی حاضر نیست برای خوردن صبحانه از اتاقش بیرون بیاید

همانجا بین کتاب های پخش و پلای وسط ِ اتاق صبحانه می خورد

تمام ِ وقتش را هم با لب تابش پر می کند .

 

+ شهریور یک دختر ِ شانزده هفده ساله ی گندم گون است

 دندان هایش ریز و مرتب است ، شب ها و ستاره ها را خیلی دوست دارد

کمی هم سرمایی است . شهریور تک بچه است و خیلی آرام است خیلی .

 

+ مهر را نمی دانم دختر است ، پسر است یا مادر ،

فقط می دانم نمونه است و البته درس خوانده ، جغرافی را هم دوست دارد ،

گاهی هم تاریخ می خواند 

یک باغچه ی کوچک هم در حیاطش دارد که یک درخت اقاقیا در آن کاشته است

تابستان ها هم سبزی خوردن می کارد .

 

+ آبان یک پسر است ، یک پسر ِ مغرور ،

از همان ها که خیال می کند همه ی دختران عاشقش هستند 

شلوار جین می پوشد و پیراهن مردانه ی تنگ ، موهایش را ژل نمی زند 

فکر کنم موبایلش هم اپل باشد

کوله ی لب تابش هم همیشه به پشتش است

در خیابان که راه می رود هندزفری هایش را به گوشش می گذارد

آهنگ گوش میکند ، گاهی آهنگ خارجی

کلاس زبان هم میرود ، کار ِ پاره وقت هم دارد .

 

+ آذر اما دختر است ، یک دختر بیست و نه ، سی ساله 

ابروهایش مشکی و پیوسته است

که آنها را شبیه خاتون ها مرتب کرده است ، آشپزی اش حرف ندارد

خیاطی هم یاد دارد ، کشک و ماست و ترشی ِ خانه شان را هم او درست میکند

او یک دختر ِ بی نظیر است .

 

+ اما دی ، دی یک آقا است . یک مرد سیبیلو و بد اخلاق ؛ 

دلش مهربان است ، اما دلش و ظاهرش با هم یکی نیستند

دوست دارد از سر ِ کار که آمد خانمش برایش چای بیاورد ، چای ِ پررنگ در استکان ِکمر باریک .

 

+ بهمن همان خانم ِ آقای دی است

یک زن ِ چاق و کوتاه و سفید پوست با موهای کوتاه ِ مشکی ،

طفلکی چاره ای ندارد باید با ساز ِ آقای دی برقصد.

 

+ اسفند دختر ِ سه چهارساله ی آقای دی و خانم ِبهمن است 

برای پدرش شیرین زبانی میکند معمولاً پیراهن ِ آستین حلقه ی آبی رنگ می پوشد

هرچه مادرش می گوید: "دختر سرما میخوری آ " اصلا گوش نمی کند 

آقای دی فقط زمانی می خندد که اسفند کوچولو برایش حرف بزند و شین را سین تلفظ کند .

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به مناسبت ِ پیراهن ِمردانه ی آبی ِ آستین کوتاه ِ جدیدی که برایت خریده ام

 + آسمان گواهی می دهد که خدا از دیشب تا به حال

حاجت یک نفر را داده است ، آخر دارد اشک ِ شوق می ریزد

*:)

 

بین همه ی کارهای ریز و درشت زنانه ، اتو زدن لذّت بخش ترین کار ِدنیا ست

اتو زدن ِ یک پیراهن ِمردانه ی آبی ِ آستین کوتاه .

اینکه هر روز صبح بیدار شوی و با چشم های پف کرده و صورت ِ نشسته اتو را روشن کنی

و پیراهن ِ مردانه ی آبی ِ آستین کوتاه را روی میز اتو پهن کنی

و با همان خواب آلودگی ِ صبحگاهی به تک تک ستاره هایی

که در آسمان ِ بی خورشید ِ این پیراهن آشیانه کرده اند سلام کنی

و آن ها هم لبخند زنان و بلند و یک صدا سلامت را جواب بدهند

خودش یک اتفاق ِ بی نظیر ِ روزانه است که هیچ وقت هم دچار روزمرگی نمی شود .

اینکه تنها کسی باشی که می توانی تک تک ِ ستاره های

این پیراهن ِ آبی ِ آستین کوتاه را ببینی

و هر چشمکشان را با یک چشمک جواب دهی

خوشبختی ای است که نسیب هر دختری نمی شود

اینکه قرار باشد همین پیراهن تنپوش ِ بهترین مرد ِ دنیا در یک صبح ِ دل انگیز شود

و قرار باشد تک تک ِ ستاره های پیراهن ،

همراه بهترین مرد ِ دنیا در یک جلسه ی مهم کاری حضور پیدا کنند

و تمام طول ِ جلسه دست هایشان را رو به آسمان ِ خدا بلند کنند

و از خدا برای بهترین مرد ِ دنیا بهترین ها را بخواهند

و ظهر خسته و دل زده از بلاتکلیفی ِ قیمت دلار و نگران از عمق ِ پی ِ برج ِ جدید شهر

بیایند خانه و بجای سلام کردن فقط غر بزنند و اخمشان کنی

و بگویی خستگی ها مال ِ بیرون است . یادتان رفت !؟

آن ها هم خجالت بکشند و سرشان را پایین بیندازند .

بعد دست ِ پیراهن ِ آبی ِ مردانه ي آستین کوتاه را با تک تک ِستاره های آسمانش بگیری

و راهی ِاتاقک ِچرخان ِ لباسشویی کُنی و مرموزانه بگویی

دوش ِ آب گرم حالتونو خوب می کنه و دکمه ی start را فشار دهی

و روی پاشنه ی پا بچرخی و بهترین مرد ِ دنیا را حین ِ ناخنک زدن به غذا گیر بیندازی

و یک بوسه از گونه اش بدزدی و با انگشت ِ سبابه پشت ِ دست ِ مردانه اش بزنی

و بگویی باز با دست ِ نشسته !؟

و او هم مثل هر روز دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا ببرد

و دوباره شروع کند به ناخنک زدن !

و نگاهت گره بخورد به نگاه های ستاره های پنهان‌ ِ پیراهن ِ آبی ِ آستین کوتاه ِ مردانه

که از پشت ِ آن همه کف باز هم دارند غبطه می خورند به خوشبختی ِ ما .

این ها همه ش فقط با وجود ِ " تو " اتّفاق می افتد . 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آرزوی مرا هم بین آرزوهای خودتان جا دهید لطفاً

سجّاده ام را پهن می کنم ،

رو به قبله می نشینم ،

کتاب دعا را دست می گیرم ،

یادم می آید که مادر

همیشه می گوید : " اوّل دیگران را دعا کن ".

" تو " مهمان اوّلین دعایم می شوی .

غریبه شده ای

انگار !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از ما فرزندان خود دلشاد باش ای ایران!

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گاهی حتّی می ترسم از آمدنت !

+ اگر بیایی ،

من چشم به راه ِ چه کسی بمانم ؟

 

کاش قاصدک شوم و

هنگام بهار،

در گوش همه زمزمه کنم

که خدا چقدر عاشق ماست .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اُم ِّ ا َبیهـــآ

خانم جان !

اجازه می دهید مادر خطابتان کنم ؟

می دانم لیاقت ندارم ،

می دانم که بیشتر نارحتتان کرده ام تا خوشحال .

می دانم که برای پدرتان مادر بودید ،

با همه ی این ها ،

آیا می شود برای من هم مادری کنید ؟

من اعتقاد دارم که دعای مادر در حقّ فرزند مستجاب است .

سخت محتاجم به دعاهای مادرانه تان ..

 

+ شیرینی قندِ عزاداری شما را که از سرِ چهار راه برداشتم ،

فراموش نکرده ام .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سرو ِ چمان ِ من چرا میل ِچمن نمیکند ؟

 
 شاهزاده ی سوار بر اسب ِ نآرنجی
 
بنزین تمام کرده ای در راه !؟

 

+ تو را به این بزرگی ، گم کرده ام در لحظه هایم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این زمین زیادی تنگ است برایم !

هوای بارانی عاشقانه نیست ؛

تا وقتی تو نباشی

و همراهت قدم نزم

و بستنی قیفی را لیس !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آخر آدم با سیب هم گول میخورد ؟!

طراوت

طعم ناب

سرخی

مقصّر

اوّلین زوج

حوّا جان !

اصلاً نه تو مقصّر بودی نه همسرت و نه حتّیٰ شیطان .

سرخی  ِ آن سیب خودش به تنهایی برای فریب دادن جماعتی کافی بود .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بندکفشم را محکم گره نمی زنم

می دانی دلم چه می خواهد ؟

دلم یک باران می خواهد ،

دلم یک خیابان بی انتها میخواهد ،

دلم یک بند کفش باز شده می خواهد ،

و دلم یک " تو " می خواهد در کنار همه ی اینها .

یک باران از همان ها که همه از ترس خیس شدن به مغازه ها پناه می برند

یک خیابان مثل محلاتی تا خودِ  مدرس ،

یک پیاده روی طولانی زیر ِ همان باران .

دلم می خواهد اینقدر راه برویم و خیس شویم که بندهای کفشم باز شوند ،

اینقدر لذت ببرم از باران و خیابان و تو که اصلا حواسم به کفش هایم نباشد ،

من دستم در جیبت و تو هم دستت در جیب خودت .

برویم و برویم ، بند کفشم هم این طرف و آن طرف برود .

برود زیر پایم و من زمین بخورم ، جلوی همه ی آدم ها .

من به تو نگاه کنم از پایین و تو به من نگاه کنی از بالا ،

برایم نیشخند بزنی و فقط بگویی : هه !

سرم را پایین بیندازم و بند کفشم را ببندی و باز راه بیفتیم ،

زیر همان باران ، همان خیابان و با همان بند کفش .

دلم همه ی اینها را یکجا می خواهد.

دارد باران می بارد،خیابان هم که هست،

                 کفش هایم هم آماده است،

                 فقط تو جا مانده ای از این قافله

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تَب ِ بودنَت !

+ گر طبیبانه بیایی بر سر بالینم

به دو عالم ندهم لذّت بیماری را

 

از تقویم ها متنفّرم ،

روزهای نبودنت را برایم می شمارند ؛

نمی دانند که من این روزها را از بر می خوانم .

احساس بدی دارم ، احساس درد ،

مسکّن می خواهم

استامینوفن ؟ نه، قوی تر لطفاً

من، تو را می خواهم ..

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


..

 پیدایم کن ..

بخوان مرا ..

من همان کتاب ِ خاک خورده ام ؛

در ناشناخته ترین قفسه

از کتابخانه ی دلت ..

 

+ عنوان پیشنهادی ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


می شود مثَلَن ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هیچ کس همراه نیست ، تنهای اول

آهای آقای اپراتور که مدام فریاد میزنی

" هیچ کس تنها نیست "

مرا نمی بینی !؟

مثال نقض تمام تبلیغاتت را ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مومن میشوم به تو ..

با هر پلک

آیه آیه دعوتم کردی

به آیین چشمانت ..

معجزه را که نشاندی روی لب هایم ،

میتوانستم ایمآن نیاورم ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


برای خیلی از کارهایم دلیل موّجه می خواهم؛تویی آن دلیل موجّهم

به نوشتن ِ حاجت چه حاجت است ،

وقتی تو خود حاجتِ دلم هستی ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دوستت دارم ها را پس انداز میکنم برای ِ فرداها ..

 مثل عقربه های بازیگوش ِ ساعت ِ اتاقم

به تلاقی میرسم با تو

هر ساعت ، یک بار ..

فقط بگو به من

ثانیه شمار لعنتی را کجای دلم بگذارم ؟

 

+ شهرزاد ِ من  ؛ قصه بس است !

این پادشاه روزهاست خودش را به خواب زده ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از سنگ ..

هر " نیستی " ناراحت کننده است

بعضی " نیست "ها بیشتر

مثل تو ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نالیدن

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دلنشین بود که ته نشین شد ، در تک تک ِ سلول هایم ..

کجای ِ زندگی ،

کفش هایم را تابه تا پوشیده ام

که این همه زمین می خورم ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


شیرین است دویدن تا خدا ، در شبی که باران میزند ..

+ سقوط به وقت ِ عاشقی :

علت مرگم را

در جعبه سیاه ِ دل ِ او

جستجو کنید  ..

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حد من در بی نهایت همگرا می شود به تو ..

چشمانم را که می بندم تو را میبینم

چشمانم را که باز میکنم جای خالیت را

کاش دنیا را آب ببرد و مرا خواب ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بیا گرما بخش زمستانم

در سرمای این روزها ، دلم نه لبو می خواهد نه یک کرسی داغ ،

دلم فقط کنار تو بودن را می خواهد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |