آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

آفتابگردان

به تو مي خندند؟

گل هاي آفتاب گردان؟

نه

بر بركه خيال هاي دور تا كنون

حضور مواج چهره تو بهشتي است

كه تنها كوليان

بر آن آشيان مي سازند

تا خاطره ي تلخ راه هاي سخت شيب گذشته،

شيرين

بر چشمان تو نقش گيرد

لبخند تو دختر

ميزبان خوابي به عمق تمام خيال هاي ناخواسته است

پروانه هاي پنهان در ابرهاي بازدمت

زيبا دختر كولي

گل هاي زمين را به نطفه ي بهشت

بارور مي كنند

و تعجب حضور هزاران فرشته را بر سطح بركه اي

در چشم اسب كولي خواب

طرح مي زنند

پشت دستان تو پرندگان بسيار مرده اند

با بهترين آواز هايشان براي تو

نه،نه

نه

آفتابگردان ها نمي خندند

لبخند مي زنند

گوشواره هاي تو

مرواريد هاي سياه مليله دوزي شده اند

پيشكش ِ بي رويا زندگي كردگان ِساكن ِ دوزخ

به رويايي ترين گوش ها

تورا پلك بر هم زدني كافيست

تا تمام آفتاب گردان ها

تا مسافران ِ خسته ي در خواب بر بركه

چون برگ هاي سرخ با باد

دور و دورتر شوند

نه دختر

نه 

تمام آفتابگردان ها

به تو تنها 

به تو لبخند مي زنند

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آنور متر را بگیر فرفره مویکَم *:)

ته تغاري خانه مان گير داده بود كه عمق خليج فارس چقدر است

و وقتي بيمار به او پاسخ داد نمي دانم شرمنده تا حالا وقت نكرده ام آنجا را متر كنم

با پاسخي اينچنيني كوبيده شد تو ديوار :

"پس واسه چي ميري تیزهوشان ! اونجا بهتون چي ياد ميدن *:l "

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


لاک درمانی

با اینکه من هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته و هیچ کارم مثل آدم نیست
 
ولی منم مثل همه ی آدما یه رویا دارم البته این رویام علاوه بر اون رویای همیشگی
 
داشتن یه همسر قد بلند و چاهار شونه و مهربون و خوش صدا و سیبیلوعه
 
( از اونایی که سیبیل دارن و پایین لبشون هم یه تیکه کوچولو ریش دارن، از اونا !!
 
حالا خوش صدا هم نبود نبود ، جهنم و ضرر )
 
ختم ِ کلام همان ایمان ِ مان را عرض میکنم دیگر *:)

حالا این رویا رو ول کنین تا بریم سر اون یکی رویا

رویای داشتن یه مغازه لاک فروشی ِ کوچیک توی یه جای خیلی دنج وسطای شهر

روی در شیشه ایش بزرگ بنویسم : آیا بی حوصله اید ؟ آیا اعصاب ندارید ؟

آیا برای سومین بار مشروط شده اید ؟ آیا اخراج شده اید ؟ آیا کار پیدا نمیکنید ؟

آیا آن بیشعوری که دوستش میداشتید شما را رها کرده و الان افسرده اید ؟

آیا تصادف کرده اید و ماشین تان ترکیده ؟ آیا بی پولی امانتان را بریده ؟

آیا حالتان از این زندگی جهنمی به هم میخورد ؟

آیا دلتان میخواهد خودتان را سر به نیست کنید ؟ دست نگه دارید !!

به مغازه ی ما بیایید و لاک های رنگارنگ ما را امتحان کنید

و معجزه ی لاک ناخن را روی شادی روح خود به تماشا بنشینید

هر خانومی که وارد شد ، پا به یه مغازه ی کوچیک پر از لاک های رنگارنگ میذاره

و توسط رنگهای خیره کننده مسحور میشه و بعد از اینکه با رنگ دلخواهش براش لاک زدم

تمام بدبختی هاش یادش میره و میشه برق شادی رو تو چشماش دید

این مساله استثناء هم نداره ، با من چونه نزنید !

این رویا بی عیب و نقصه ، هیچ جاش نمیلنگه

فقط نمیدونم اون همه افاضاتی که میخوام برای خر کردن ملت بنویسم ،

روی در مغازه جا میشه !!! و اصلن آقامون اجازه کار کردن بیرون از خونه رو بهم میده ؟!

 

+ ناخن های ِ عاطی ِ مان َست *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


شبه نقاشی از نود وسه ای که جان ندارد

   یک کاغذ سفید به طول تمام سیصد و پنج روز
 
در عرض ماه های ِ سال پیش ِ چشمانش  نشسته است
 
یک کلاه لبه دار نه چندان بزرگ که نیم سایه ی کوچکی دارد
 
دوست دارد صورتش را گِرد کند و ابروهای کوتاهی
 
که شیب تندی دارد را بالای ِ چشمانی خواب آلود رسم می کند
 
چشم هایش حتما مشکی ست با مژه های ریز و متراکم ِ فرخورده !
 
بینی اش سربالاست درست مثل ِ «نَه»های ِ سربالای ناظم ِ دوران ابتدایی اش
 
به دهانش فکر می کند
 
یک دهان ِ جمع و جور ولی نه، حتما دهان بزرگ و طماعی دارد
 
 
موهای کم و بیش مجعدی که از لبه های راست و چپ کلاه بیرون زده اند
 
به گردن و تنه که می رسد دوست دارد چیزی شبیه عصا یا واکر به دستانش بدهد
 
راه می رود ولی کُند ، دوست ندارد امید در بین این خطوط کمرنگ باشد
 
زیر نقاشی می نویسد ایشان جناب نود و سه هستند کلاه دارد و
 
کلاه برمی دارد و گاهی سایه می افکند
 
درست به کوتاهی گِردی صورتش است
 
شیب تند ابرویش تو را به مقصد نزدیک تر می کند
 
مژه های بلندش هم گاهی چشم  را می زند و گاهی جان می خَرَد
 
جناب نود و سه نمی تواند بِدَوَد ولی راه می رود ، نبض امید هنوز در آن می زند
 
نقاشی نود و سه را امضا می زند و آن را بین آخر اسفند و اول فروردین
 
جایی که نود و چهار مانند کسی که قرار است ارث بزرگی را تصاحب کند
 
و با چشمانی حریص پشتش خیمه زده است ، می چسباند
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گناه دارن طفلکیای مظلوم ، آقاهامون

 درسته که خونه تکونی مزایای زیادی داره
 
از جمله اینکه حداقل سالی یه بار خونه رو برق میندازیم که گند نبرتمون
 
و اشیای مفقودی هم پیدا میشن از گردنبند قرآنی بگیر تا چار عدد سی دی آهنگش
 
اما معایبی هم داره این داستان ، مثل ناخنای ِ آقامون
 
که در حین این عمل خدا پسند قرچ قروچ میشکنه
 
و اما عیب اصلی تر اینکه ؛ ایمآنی که ترس از ارتفاع داره باید برای
 
پاک کردن پنجره هایی که انگار دارن به آسمون هفتم عروج میکنن بره بالای نردبون
 
اون بالا قیافه اش شبیه آدمیه که با یه لا پیرهن وسط قطب جنوب داره بستنی یخی میخوره
 
پس بیایید تو این خونه تکونی ها به آدمایی که از ارتفاع وحشت دارن رحم کنیم اقلا
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در همین مدّت کوتاه ..

می‌ترسم قیافه‌ام از یادت رفته باشد ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


میخواستم برم لپ های اون راننده پرایدی رو بکشم و ماچش کنم

حتی وقتی مامور گشت تو بلند گو ، اول بهش گفت به سمت راست حرکت کن

و بعد گفت راست اون ورههههههه ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خوشحالی جانــآ ؟!

- اگه به عقب برگردی ؟

+ باز هم دوستش خواهم داشت *:)

- فکر میکنی میشه راهی پیدا کرد ؟

+ میدونم که اگه هزار بار هم این مسیرو بریم

بازم نرسیدن سهممون میشه اما میرم

- در هر شرایطی ؟

+ هر شرایطی .. مگر اینکه ..

اینکه بدونم اگه هیچ وقت منو نمیدید حالا خوشحال تر بود ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سالى بس دَرد ..

93 رو مُردَم ، از دَرد مُردَم ،..

يادتون باشه ، يه روزى عميقا از خدا ، واسه امسالش 

جواب ميخوام ، عدالت ميخوام ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دوست داشتنش مثل هوا بود برای زنده ماندن

تا به حال توی هوا غرق شده ای ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سعی نکنید چیزی بفهمید ..

می دانم که برای پیشرفت مطابق میل خدای این دنیایی مان هم باید از خیلی از

گره هایی که خودم به دست و پا و پرهای سوخته ام زده ام بنشینم و بازکنم

این مجاز آباد(بقول کاکایت ایوب!)هنوز گره نشده برای من،یعنی شاید هم شده

اما من با یک پاپیون خوش گره اشتباهش گرفته ام نمی دانم ..

اما با کمی منطقی که دیشب به کل فراموشش کرده بودم به این نتیجه رسیدم

که بالاخره همه مان باید قبل ازینکه ببُرند بندهایمان را خودمان فکری برای بازکردنشان بکنیم

 حالا یا دور یا نزدیک یا دیر یا زود باید اقدامی بکنیم که وقت تنگ است

از خدا برایت طلب خیر دارم ازینکه هم ماندنت خیر بود و هست هم رفتنت

خیر ببارد برایت و برای همه ی دوستانم که بچگی های مرا دارند بزرگوارانه تحمل می کنند

"سلام مرا به خدایت که نگه دار توست برسان " 

تبصره ندارد !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ملوسَک ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از اعماق تُهی َم

+ کاش می شد که نخوام .. که انقدر تو رو هم اذیت نکنم کاش

 

دیگه کم کم خودم دلم داره واسه خودم کباب میشه

بی هیچ لبخندی*:l

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


عیدانه

 بعد از قریب به 5 روز به صورت متاهلی سفر کردن

به یکی از بهاری ترین شهر های ایران و در کنار عزیز ترین کسانم

و عشقم بودن و هم نفس شدن باهاشان

و کلی عیدیای خوب خوب گرفتن و بازی های شبانه و احیای لیالی نوروز

و دیدن کسانی که انتظار دیدنشان نبود

و یه عالمه ریه رو پر از عطر بهآر نارنج کردن

و کلی عکس گرفتن

و رفتن به عروسی پسرکی که از دو طرف فامیل بنده بوده

و منتابحال ندیده بودمش

و یه پیاده روی شبانه ی خوشمزه

و ندیدن سریال های نوروزی و حتی کلآه قرمزی

و آب بازی کردن و سوتی های باحال و پیدا کردن ننه بابا های جدید (!)

و خوردن جیگر و چیپس و بستنی و پفک و لواشک

و ندیدن آن کس { پــآییز !} که دلم میخواست ببینمش و نشد

و شکر لحظه به لحظه ی خدا

و پیچوندن اون شیرینی خوشمزه ها

و کلی زندگی کردن و خوب بودن حال ِ دل

  به شهرم بازگشته دچار افسردگی نبودنش شده ام

و حس لعنتی غروب جمعه از جانم به در نمی شود

خیلی جدی ام لطفا مرا ازاین وضعیت خارج کرده

و به زندگی عادی بازگردانید مسئولین محترم !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این قسمت کثرت سمیه

من نمی دونم خانواده و اطرافیان بنده و خانواده و اطرافیان ِ دوستان بنده

تو دهه شصت و اوایل هفتاد برای

 دختر اسم دیگه ای جز" سمیه "بلت نبودن ؟

فقط کافیه یکی بگه" سمیه " اونوقت تا صبح باید توضیح بده که کدوم سمیه !

تعطیلاته ولی خب مسئولین رسیدگی کنن لطفن

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خدا گفته هاآآآآآآ ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دفن شبانه ی نور

+ نجف باشی یا بقیع ،

از زهرای خدا بگویی 

یا 

از علی ِخدای اعلی

طعم غربتشان یکیست

 

 

+اگه سجاده پهن کردین ..

اگه اندازه ی الله اکبر حواستتون به خدا بود ..

 

اگه سر نماز اونجا که سرتون رو خاک میخوره بغضتون از چشمتون جاری شد

 

ما رو هم دعا کنید ،

برای دغدغه هامون دعا کنیم برای اهداف و آرمان هامون

 

برای بار ِ امانتمون ..

 

 

 

 

روضه خوانی بلد نیستم

تصاویر را که مرور می کنم

دلم آنقدر کم می آورد که دوست دارد

برود بنشیند پای غصه های یک درب ِ چوبی ِ نیمه سوخته

سیاه و سپید های تاریخ کمترین جمعیت انسان ها رو تشکیل میدن

ما خاکستری ها باید مراقب باشیم

که تو این تونالیته رنگی سفیدیمون به سیاهیمون بچربه

اونایی که با رنگ کار کردن میفهمن

وقتی تو 20 واحد رنگ سفید یه نصف واحد رنگ سیاه بیفته واسه خاکستری شدن

و خاکستری موندنش کافیه

همین خاکستری کم رنگ رو اگه بخوایم سفید کنیم

باید کلی از رنگ سفیدمون مایه بذاریم

باید حواسم به کارهای سیاهم باشه .. باید

 

+ فاطمیه اس اما دلم روضه ی ابولفضل می خواد

به خدا دست خودم نیست ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من یک مادربزرگ می خواهم ، خدا ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نرود میخ ِ آهنی در سَنگ .

اینجانب یک عدد مهلا خود را مورد خطاب قرار داده و اقرار میکنم که :

 دختر جان دقیقا چه مرضی داری و از کدام ناحیه این مرض متواتر می شود

که می خوابی می خوابی ییهویی ..

 دختر جان آیا در درون خودت لانه ای برای کرم ها داری که هر روز میدانی

که آخر خرداد چه بر سرت می آید و باز هم حیا نمیکنی !

چیزه دختر جان میگویم که تا حالا شمردی در امتحانات چقد به روح خودت آبا و اجدادت

اساتید و همکلاسی ها  درود میفرستی !؟

دخترک ! چرا بلد نیستی مخ اساتید را بزنی ! با اون غرور مسخره ت !

حالا بقیه کار نکرده (انصافا کم کرده!) نمره میگیرند و برایت دست تکان می دهند

آن وقت تو با این فرمت داری منو اونطوری نگاه میکنی !

 

دختر جان همه ی اینها به کنار دقت کردی هیچ امیدی هم نداری

آن وقت باز هم نیشت را نمیبندی ! *:)

 

دختر خوشحال ! حالا تو این گیر و دار چرا به دختر مردم قول می دهی که یاریت می رسانم

(چرا اینگونه نگاه میکنید به پسر مردم که نمی رسانم یاری! )

 

هی دختره ! واقعا نمیکشی خجالت رو ؟

تو این هیری ویری کارتون عصر یخبندان ۴ رو بار ها میبینی !؟

 

هععععی ننه ! دقت کردی یک جوانمرد هم پیدا نمی شود

در این مواقع کمی دلسوزی بخرج دهد و کمکت کند !؟

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


فسقل نوشت

+ هیولاهای ریاضی هم نتونستند مسئله ی من و تو رو حل کنند ..

 

 

+ اگه این علامت تعجب نبود ،

من استعفا می دادم و دیگه نمینوشتم !!

 

 

+ نه به اون موقع که خدا گفت سیب نخور ممنوعه اس !

بزرگ جد گرامی ما هم ..!

 

نه به الان که دکترا دارن خودشونو چیز میکنن که جان اجدادتون سیب بخورید

واسه سلامتی تون مفیده اون موقع ما هم ..!

 

اینه حکایت آدم زاده ها !

الان که دارم محاسبه میکنم عجیب در حل این مسئله عاجزم که ..

 

"حضرت آدم علیه سلام یه سیب ناقابل ِ ممنوعه برداشت از آسمون هفتم به زمین هبوط نمود !

 

الان من که از روی زمین این همه چیز ِ قابل دار ِ ممنوعه بر میدارم دقیقا کجا باید فرود بیام ؟"

 

 

+ حال این روزای من شبیه ساعت"00:00"یا همون نیمه شب خودمونه !

 

نه امروزم نه دیروزم و نه فردا !

 

+ دیروز که به ابلیس جواب رد دادم بعدش یه نگاه تو رخ ِ زیبای خدا کردم

 

یه چشمک زد و گفت: " بزن قدش !! "

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مرگ یه نفر

جنگ با فلسفه ی آفرینش محال است ..

تموم شب رو آرامش نداشتم .. برنامه ریختم برای دیدنت ..

کل شب رو برای لمس نفست نقشه کشیدم

نقشه هام نقش بر آب شد .. 

دیدمتاما تو لباس سفید .. تو لباس آخرت

هنوز باورم نمیشه که دیگه صدای قران خوندناتو و نمازتو نمی شنوم

هنوز باورم نمیشه که دیگه نمیتونم بغلت کنم

هنوز باورم نمیشه که بابام اینجوری فرو بریزه

هنوز باورم نمیشه که بهت میگن شادروان ..

بابابزرگم،سایه ی سرمون،برکت زندگیمون..منزل ابدیت مبارک

چقدر بارت سبک بود و عجله داشتی واسه رفتن...تو این شهر شلوغ...تو اون موقع روز...با این همه تشریفات اداری برای خونه ی آخرت....تمام کارات دوساعت بیشتر طول نکشید

حاج بابا علی عباس،گ خاندانمون،زندگی ساده ات ستودنی بود...یه لشگر ادم برات سیاه پوشیدن،خودت لباس سفید!


ـخدایا بی تابی هامونو ببخش...خدایا صبر....صبر...صبر

-همسفر در راه ماند..زندگی سخت است…لیک..در سفر باید بود…همراهمان از سفر ماند سیلی سهمگین باور شاید نه ..سختی راه را مینماید که بایستی تنها رفت صبری باید تا آرامشی زاید

-تا کی گریزیم از اجل در ارغوان و ارغنون؟

-رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کسی می دونه عقربه های ساعت دنبال چی َ ن ؟

ریاضی و فیزیک و شیمی و عربی و حتی ادبیات م بیخیال !

تربیت بدنی رو هم بیخیال ! بذارین تنمون بی تربیت بمونه !

یه کلاس تربیت روحی و مقاومت در برابر شکست لطفا !

 

+ وقتی دلت بخواهد کفش و جورابت رو در بیاری

و پاتو بکنی تو حوض وسط میدون ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آن روز یوم الحشر

 به وقت خواب ِ هر روزه ی خورشید چیزی نمانده بود.

من کنار جاده نشسته بودم و به انعکاس نور نارنجی رنگ خورشید بر روی دل و روده ی

پخش شده ی قطب نمایم نگاه متفکرانه می کردم.اولین بار نبود که در دوره گردی هایم گم شده ام

اما در دفعات پیش انقدر طول نمیکشید زود خودم خودم را پیدا میکردم!

نزدیک یک ماهی میشد...آنگاه که در جزیره ای بدون سکنه گم شده بودم

غروب خورشید کنار ساحل آرامشم می داد اما غروب پر انرژی این بیابان تشویش و عذاب به روحم

تقدیم می کرد.

تا به آن روز انقدر با کاکتوس ها همزاد پنداری نکرده بودم!صبوری و تحملشان قابل ستایش است

بر خلاف ظاهر نا مهربانشان سنگ صبور های خوبی هستند.

به مانند انسانی بودم که در آب غرق شده و دست و پا میزند برای نجات خود،

شن های این بیابان مرا از خود سیر کرده بودند و فقط جاده ی این برهوت بود که مرا دلگرمی میداد،

به تابلویی که کنار جاده نصب شده بود و خاک گرفته بود نگاه کردم!

احتیاط!محل عبور حیوانات اهلی!

خنده ام گرفته بود!محض رضای خدا سمندر و مارمولک هم از آنجا رد نمی شدند

چه برسد به گوسفندان و گاوهای محترم!

پوز خندی زدم و به تابلو تکیه کرده و نشستم آینه ام را در آوردم شن های بیابان آرایش

طلایی رسمی را به صورتم هدیه داده بودند.عجب مشاطه ای!

به انتهای این سفر نا معلوم و به تعداد سراب هایی که دdده بودم فکر می کردم

که خواب مرا در آغوش فشرد.

با صدایی عجیب از خواب برخاستم بیزار بودم از اینکه در این برهوت از خواب ناگهانی برخیزم!

بیابان بود خوف داشت تنها بودم!خدا را خواندم...

صدا نزدیک و نزدیکتر میشد در آن ظلمات بی انتها نور شدیدی چشمانم را آزرده کرد

نور و صدا نزدیک شدند تا به نزدیک من رسید متوقف شد.

ماشین جیپ صحرا نوردی ترمز کرده بود،صدای باز و بسته شدن در را به وضوح شنیدم

نور ماشین مرا به محاصره در آورده بود وچشمانم را میزد  نمی توانستم ببینم

که چه کسی از آن پیاده شده ناگهان سایه شد و صدای گرمی گفت:

"می توان کمکتان کنم بانو؟؟"

چشمانم را چند بار مالیدم و باز و بسته کردم!نه!بیدار بودم!تعجب در تمام صورتم دویده بود

با آن قیافه ی مبهوت و احمقانه به پیکر سیاهی که سایه به رویم انداخته بود زل زده بودم،

دستش را دراز کرد تا مرا بایستاند اما دستش را رد کردم خود برخاستم

و از اعماق وجودم گفتم:"فرشته ی نجات ِ من متشکرم!"

مرا یاری کرد تا سوار مرکبش شدیم!

چه لذتی داشت حس نجات،حس پیدا شدن!باد با موها و سربندم بازی می کرد!

موهایم شیطنت می کردند لحظه ای آرام و قرار نداشتند!همیشه به باد آزاد حسودیم میشد

رهاتر از هر چه هست!بهترین تفریح جهان برای من همین بود!

این سکوت و این حس حرکت و این نوازش باد و این چشمک ستارگان!

به خود که آمدم متوجه لیوان آبی شدم که فرشته ی خوش آوایم به من تعارف میکرد

در آن لحظه آب برای من حکم باده ی ناب بهشتی را داشت،در آن تاریکی شب حتی با وجود مهتاب

نمیتوانستم صورت فرشته ی نجاتم را ببینم اما لبخندش را حس میکردم،لیوان را گرفتم

و آب را بو کردم و مزه مزه اش کردم آب را خوب میشناختم!

حال چهار عنصر زندگی را یکجا در کنارم داشتم آبی که در دستم بود،

بادی که به دورم پیچیده بود و خاکی که جزیی از وجودم شده بود

و گرمای نفس یک نفر دیگر که گرم تر آتش هر آتشخانه ای بود!

سکوت بینمان شکسته شد،صدای گرم که حدس می زدم مرد جوانی باشد پرسید:

"اینجا چه میکردید؟بیابان با بانوان خیلی مهربان نیست!"

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:"گم شدم!"

بلند بلند خنده ای جالب سر داد و گفت:

"در دیار ما رسم بر این است که هر کس هر چه را در این بیابان پیدا کند از آن ِ خودش میشود!

پس تو نیز طبق قوانین این سرزمین تحت تملک منی!"

ترسیدم و لبخندم خشک شد سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم!

لحنش را جدی کرد و گفت: نترس!تو از آن ِ تویی!

جمله اش را نتوانستم هضم کنم و به فکر فرو روفتم و دوباره خواب بر من چیره شد...

گرمای خورشید قلقلکم می داد تا بیدار شوم،قبل از باز کردن چشمانم از اعماق وجود دعا کردم

که اتفاقات دیشب خواب و رویا نباشند!ذکری گفتم و به مدد ایمان چشمانم را گشودم

خود را در اتاقی دیدم که یک تخت و یک آینه و دو در داشت دیدم دیگر هیچ نبود!

برخاستم جایم را مرتب کردم و در حال شانه کردن موهایم بودم

که کسی در را زد!با صدای گرفته گفتم بل بلههه؟

زنی در آنسوی در بود گفت:اجازه هست؟

-بفرمایید...

-سلام خانوم،صبحتان به خیر آقا گفتن که بیایم و شما را بیدار کنم

به ظهر چیزی نمانده!این لباس هایتان و این در هم حمامتان!

-آقا....؟؟!! تا چند دقیقه دیگر می آیم.

استحمام فوق العاده ای بود،لباس هایی را که در بقچه بودند را باز کردم

:پیراهنی سپید و بلند به همراه سربند و گل هایی سپید!

لباس ها را پوشیدم و گل ها را نیز روی سرم جاسازی کردم!

با استرس از اتاق خارج شدم تازه فهمیده بودم کجایم و دیروز کجا بودم!

زن خدمتکار مرا به سوی اتاق دیگر هدایت کرد در زدیم و وارد شدم

درست حدس زده بودم مرد جوانی بود!اما صورتش را نمیدیدم پشت به ما نشسته بود

دعوتم کرد تا به روی صندلی مقابلش بنشینم،نیرو و جذبه ای مانع می شد

تا من به صورتش بنگرم چایم را از روی میز برداشتم و کنار پنجره رفتم

بیرون را نگاه کردم باورم نمی شد شهر زادگاه و خانه ی کودکی ام را از پنجره میدیدم!

ذوق کردم و به عقب بازگشتم نگاهم خیره مانده بود به چهره ی مرد!

او را بار ها و بارها در خواب های بیابانم دیده بودم!بارها!

لبخندی زد و گفت:هر جا نور امید و حضور خدا باشد غیر ممکن وجود ندارد...

سرم را به زیر انداختم،برخاست و نزدیکتر شد،دستبندی را به یادگار از دست خود گشود

و به دستان من بست!)همان دستبندی که همیشه با من است!)

خندیدم!

گفت:دنیا زیبا شد!

بوسه ای بی شهوت به من هدیه داد،من از خجالت دوباره به دامان پنجره پناه بردم

بازگشتم تا خانه مان را نشانش دهم اما نبود!

کاغذی بود که روی آن یادداشتی نوشته شده بود:

"هر گاه دلت آنقدر بارانی شد که جز خدا پناهی نداشتی،

و اگر در آن لحظه بتوانی با دلتنگی ات بغض آسمان این دنیا را بشکنی

مرا دوباره خواهی دید!این هدیه خداست!"

زمان زیادی از آن دیدار و از آن اتفاقات می گذرد،دلم هوایش ابری است

اما دنیا دلش خوش است به بعضی چیزها!ای دنیای سر خوش!

دلم تنگ است کمی همدردی کن!"

حالا من مانده ام و یک دستبند و یک بوسه!

چشمانم خیس است،بوی نم خاک می آید،نور خدا را احساس میکنم!

هییییس!!!!!!

صدای آشنا و گرمی مرا میخواند...!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پآنیک َست دیگر ..

 من داشتم دو ساعت تا همین سه ربع پیش گریه می کردم

آن هم بخاطر این قلب درد لعنتی ..

 نمی دانم ! حس می کنم جایش درد می کند ،
 
من بی دل شده ام و تو دو دل ..

روز هايي كه مي رم دكتر ، بعدش از دردي كه كشيدم ناي زنده موندن ندارم

مخصوصا وقتي ازش ميشنوم كه ميگه ؛

چرا تو به اين سن قلبت بايد اينطوري باشه ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اتوبوس را دوست داریم ..

اتوبوس راه افتاد

بر طبق عادت از پنجره به بیرون نگاه می کردم ،

فقط برای یک لحظه چشمم را برداشتم و به رو به روم نگاه کردم

دختری معصومانه نگاهم میکرد

صورتش خیس بود مژه هاش به هم چسبیده بود

قیافه ی معصومی داشت به من خیره نگاه می کرد و اشک می ریخت

اول توی ذهنم مرور کردم باید چکار کنم ؟!

دستش را بگیرم و بگویم چرا اینجوری گریه می کنی

ادامه بدهی سیل راه می اندازی ؟! یا وسط آن اتوبوس شلوغ در آغوشش بگیرم

وسط اتوبوسی که هیچ کس یک آن هم حواسش به آن دختر نرفته است

و اگر او را دیده اند ، گفته اند حتما با دوست پسرش قهر کرده است

دو ایستگاه بیشتر به مقصد نمانده بود

واقعیتش هیچ راهی برای حرف زدن نبود

از بس که زن ها در اتوبوس سر و صدا کردند

من هم نمی توانستم همینجوری پیاده شوم و بروم به خانه و به زندگی ام برسم

دفترچه ام را در آوردم رویش نوشتم :

{ دختر رنگی رنگی ، لبخند چقدر به چهره ات می آید

انقدر با اشک هایت سیل برپا نکن دختر. یاعلی *:) }

و از جایم ایستادم باید پیاده می شدم ، برگه را با لبخند دادم به دستش

همون جور خیره خیره نگاهم کرد و اشکش را پاک کرد و لبخند زد

اگر هم با دوست پسرش حرفش شده بود، که نشده بود

چه می شد من، یک غریبه نگرانش شوم ؟! 

نگرانش می شدم بهتر بود یا بی خیال از بغلش رد می شدم ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همین جا بودا

+ خنده رو از روی لبم گرفتی !

 

من ایمآنم را این جا گذاشته بودم ، آلان اومدم دیدم نیست

کسی ندیده ؟! لطفا برش گردونید 

من بدون ایمآن نمی توووووووووونم زندگی کنم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دُخمَــلی ِ ما هستن ایشون *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همان شوری که دیگر در سرت نیست

ای کاش از آغاز به من گفته بودی

وقتی توان آمدن تا آخرت نیست

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کمی نزدیک تر بیایید

در اینجا ، همین حوالی شما

دختر ِ آریاای چشم به آسمان دارد و با آرزوهای خود قمار می کند !

شیرین ام ! صدای مرا از اعماق شیطنت های روحم می شنوید !

امشب موهای خود را به باد مشرق سپرده ام!

همه ی قاصدک ها آمده اند !

اینجا بیرجند است! بیرجند  ِ من!

 

+  اضافات آهنگین :

چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیست

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من باید بخندم این روزهای ِ سخت را ..

مهلا امسال کمی گیج تر مجنون تر از سال های گذشته بنظر می رسد

الان دقیقا نشسته و به سوراخ سمت راست پریز برق

اتاقش خیره شده است و مرور می کند ،

آنچه گذشتی برایش زیرنویس شده

و زندگی اش نگاتیو به نگاتیو از جلو چشمانش می دوند

کنترلی به دست دارد ، روی صحنه هایی مکث می کند

صحنه هایی را سریع به جلو می زند

صحنه هایی را نیز بارها و بارها ریوارد میکند و از دوباره میبیند!

چه زود گذشت! زمان قهرمان دوی سرعت دنیاست !

دست مریزاد مولای عشق ! مانند همیشه ناب گفتی :

" به مانند ابرهای در گذر است ! "

مهلا هنوز آن لبخند را از کودکی به یاد دارد

و صبح ها به جای صدقه لبخند به مردم می دهد !

الان هم با بغض لبخند می زند این از سخت ترین و شیرین ترین حس های دنیاست

این لبخند ها که طعم ناب قهوه ترک را می دهند !

چیزی می نویسد برای دلش و اشک می ریزد !

کاغذ بیچاره اشک هایش را می بلعد .

اشک می ریزد و هرازگاهی میخندد ! روحش آرام و قرار ندارد

شیطنت می کند دلش عجیب هوای شعر حافظ و مولانا دارد

خوشحال است اما سر دلش 20 کیلو اندوه سنگینی می کند

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


می شود من را ببری پیش ِ خودت ، خدا ؟!

دلم از جاذبه ی زمین پر است !

با این دلبری هایش ما را زمین گیر می خواهد بکند !

" بال هایی را که به من داده بودی را سوزاندم

و حال در آرزوی پرواز ذوب می شوم !

با این غل و زنجیر هایم با این بی بالی ! با این بی حالی با .. "

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این شب ها سیاه اند، درست مثل چشمانت !

این شب ها جلسات توجیهی مهمی با حافظ و سهراب و

مولانا و فروغ و حسین پناهی عزیزم برگزار کردیم !

نتیجه جلسات پر بود از اشک و نور !

این شب ها آهسته اند! آرام اند ، سنگین اند !

این شب ها خیلی غلیظ و با غیرت شب اند !!

این شب ها تو را می بخشم !

اما حسودم! نمی توانم بی تو بودن را تحمل کنم !

پس ات می گیرم ! به جایش تکه ای از روحم را می دهم ..

-این شب ها دلم ، چشمم ، روحم ، شانه هایم ، دستانم ، زانوانم، اشتهایم

و خودم! تمنای بودن تو را داریم لعنتی!

این شب ها ی ِ مهلا تمامی ندارند کِــــــش می آیند ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


انشاا..*:)

 

 

شکاف عمیقی ست بین ما

اما

در انتها

به هم خواهیم رسید *:)

به هم خواهیم رسید

عطر مردانگی ات

عروس و داماد

خوشبختی ما

من یه دیوونم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من یک آدم ِ خنگ ِ عربی نابلد هستم !

من عاشق ِ وقت هایی هستم که تو انگشت های ِ مردانه ات را

روی ِ فرمان میکشی و میگویی " حالا تو بگو چی بنویسم ؟ "

و من با اعتماد به نفس تکرار میکنم  " هذا امانتک یا ایمآن "

و تو با تاکید میگویی " نُچ ، ببین باید بگی هذه ، هذه برای ِ مونثه

تو این جمله باید بگی هذه ، فهمیدی عزیزدلم ؟ حالا یه بار دیگه بگو "

و من همانطور که فکر میکنم یک ادم ِ خنگ ِ عربی نابلد بودن بهترین لذت دنیاست

چشم هایم را میبندم و  به صدای ِ دعای ِ فرج خواندت زیر باران گوش میدهم !

اعتراف به عشق

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مثلا همین پست .

خب تو را که نمیشود کم دوست داشته باشم

تو را باید خیلی خیلی دوست داشته باشم

از ته دل،محکم،طولانی،پیوسته و دیوانه وار

تو را باید یک جوری دوست داشته باشم که هیچ کس دیگر را

تو را باید جوری که تا به حال دوست داشته نشده ای دوست داشته باشم

باید یک فرق بزرگ بگذارم بین تو و تمام مردمان جهان

همه چیزهای خوب را با تو باید تجربه کنم

جاهای خوب را با تو باید بروم ،

حرفهای خوب را برای تو باید بنویسم .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بعد ترسیدم نکند بدون من بودن را یاد بگیرد

قسم به نامه های صدبار نوشته شده و هیچ بار سند شده

که شما چه میدانید چیست ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


قصه ی ابرها

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آمین ..

امروز با یه بچه کار همسفر شدم ..

خورشید تو چشای سیاهش خودشو قایم کرده بود

چقدر حضورش خوب بود خدایا آرزوهای قشنگ این بزرگ مرد کوچک رو

به خاطر دل پاک و لهجه لوتیِ قشنگش برآورده کن ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنة یار است!!

عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم

که چرا عشق به انسان نرسیده است ؟

چرا آب به گلدان نرسیده است ؟ چرا لحظه باران نرسیده است ؟

به هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است

به ایمان نرسیده است و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده است

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است

چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است ، چرا کلبة احزان به گلستان نرسیده است

دل عشق ترک خورد ، گل زخم نمک خورد ، زمین مرد

زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد

زمین مُرد زمین مرد خداوند گواه است ،

دلم چشم به راه است که در حسرت یک پلک نگاه است

ولی حیف نصیبم فقط آه است

تویی آیینه روی من بیچاره سیاه است و جا دارد از این شرم بمیرم که بمیرم

عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس

تو کجایی گل نرگس؟ به فدای ، نفس های غریب تو که آغشته به حزن است

ز جنس غم و ماتم زده آتش به دل عالم

و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته دست روی کدامین غم عظما به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم که به جای غم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت، نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای رُخت ای ماه،صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی آجرک الله عزیز دو جهان یوسف در چاه کنون شعله آه تو شود حس تو کجایی گل نرگس؟

دل ما سوخته از آه نفس های غریبت، دلمان بال کبوتر شده خاکستر پرپر شده همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس، گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی به همان صحن و سرایی که شما زائر آنید و خلاصه شود ایا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب وبلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزلی تاب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق بیچارة دلدادة دلسوخته ارباب ندارد؟

گریه کن گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان است کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است و این بحر طویل است. بگذار که قبلش بنویسم که ببخشید مرا یوسف زهرا، در این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضه مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج زن آب فرات است ، به ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب قتیل العبرات است، ولی حیف که ارباب اسیر الکربات است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنة یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلند الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال سپس آه که الشمر ... نه نه خدایا چه بگویم که دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرد از تپش روضه که خود غرق عزایی تو خودت کرب وبلایی قَسَمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی تو کجایی تو کجایی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حال من دست خودم نیست!

بز است رنگ حالم دراین روزها

کمی از گرمی زرد خورشید ، کمی از ارامش ابی دریا!

حال من نشسته روبه رویم ! به من می نگرد !

چندروزی است توافق کرده ایم به مرخصی برود !

اخر خسته شد حال نزار و غم دار من!

مگر دل کوچکش چه قدر ظرفیت دارد !!

دیگران خرده میگیرند که چرا حال نداری ؟؟

من با صلابت میگویم:دارم!بخدا دارم!ولی الان بامن نیست!

خنده ی مرموزشان تمام قاب نگاهم را پرمیکند!

بیاد دارم روزی حالم از من پرسید:

"من کی ازخود بی خود می شوم؟؟"

خندیدم وگفتم:
هروقت به باغی که پر از انارست برسی انجا با لبخند هرانار صورت هردویمان گلگون می شود!
همان موقع بود که اسب سپید خیالم میان حرفمان پرید

وگفت که میخواهد مارا به باغ انارببرد!

باجهشی برکمر اسب سپیدم نشستیم.
حالم کمی معذب بود که نکند اسب سپیدم دردش بیاید!
من در گوشش زمزمه کردم:اسب خیال من خیلی قوی ست!

او حتی زمانی مرا پیش الیس نیز برده است!درسرزمین عجایب!

باانجمن سه نفره مان رفتیم و از عجایب دنیا گذر کردیم،

ولی چرا هیچکدام به جاذبه ی باغ انار نبود؟

حتی باغ های معلق بابل!!!

اسب ایستادوما پیاده شدیم من بادیدن اولین انار فریاد زدم!

*های دوست سرخ من*

انار لبخند زدواولین بوسه ی سرخش را به من هدیه داد!
چشمانمان را بستیم وتامیان باغ باچشمان بسته رفتیم...
وقتی باشمارش معکوس دوستان سرخمان چشمانمان را گشودیم!
واااای!
دنیایی از یاقوت مارا در اغوش گرفته بود!
البته نه یاقوت سخت وسنگ!
یاقوت نرم وترش و ملس!

حال من با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت:

الان میتوانم از خودبی خود شوم؟!

وقتی سرم را به نشانه تایید تکان دادم قهقهه ای کرد

وخود را با تمام وجود به میان شکوفه های انار پرتاب کرد!

در ان لحظه میشد قسم بخورم که حال من دست خودم نیست!

اسب سپیدم را بگو!انقدر یورتمه رفته بود و بازی کرده بود که دیگر سپید نبود!
از ان روز به بعد خیالم اسبی بود سپید با خال خال های سرخ!
وای چه روز انارناکی بود!!

وقتی داشتم این خاطره را مرور میکردم دیدم

گونه های حالم به یاد اون روز سرخ شده بود!

با شیطنتی کودکانه گفت:
من دیگر به مرخصی احتیاج ندارم!حال سبز سبزم!

سرخ سرخم!آرام به کنار من لغزید ومرا در آغوش فشرد

و نم نم وجودش را در روحم جای داد!

بی اختیار نزد مادرم رفتم!
مادرم سیب سرخ و سبزی در دست داشت

نگاهی به سیب کردم چقدر شبیه حال من بود!

چشمانم برقی زد!
مادر بازهم ذهنم را خواند!
سیب را به دو قسمت کاملا مساوی تقسیم کرد،

بازهم قسمت کرم زده اش را خودش برداشت!

مادر گفت:حالت چطور است؟
گفتم:از خودش بپرس!
مادرم بهت زده مرا مینگریست و زیر لب زمزمه میکرد:
"دخترم مجنون است!"
چقدر این سیب مزه شیرین محبت را می دهد!
امروز من خوبم،حالم هم خوب است به شما سلام می رساند!

و
مادر خوب تر و دوست داشتنی تر از همیشه!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کولی فرزند خوانده !

کولی ای از انتهای بهـآرم ، ولی درد پاییز را خوب می فهمم !
 
تومور عشقش آنقدر بزرگ بود که درختانش دست به سر برده
 
و ضجه کنان همه گیسوان خود را کنده بودند
 
گویی شیمی درمانی های باد سیاه آنها را طاس و نزار ساخته بود
 
امید پاییزم نا امید شد
 
آنقدر که در نفس های آخرش بلندترین شب سال را زمزمه کرد و چشمانش رابست !
 
از درد پاییزم آسمان بغضی کرد ، خواست سیاه بپوشد وسیاه بگرید
 
سیاه پوشید ولی از قلب سپیدش فقط سپید بارید
 
آسمان ، آرام کفن سپیدش را روی پاییز کشید
 
و باز گریستآنقدر که دل خورشید را به رحم آورد
 
خورشید با دل کوچک و نورانی اش آسمان را در آغوش کشید ، و آسمان زمین گمنام را
 
هر سه لبخند زدند کفن سپید را دریدند و دست به دعا برداشتند
 
دعای سبزِ آسمان آبی و خورشید زرد به بلندای اجابت نشست
 
پاییزم سرفه ای کرد ! چشمانش را گشود و خمیازه ای کشید
 
و تومور صخره ایش را در تبت جا گذاشت
 
به سر و رو ی خود دستی کشید و خود را در آیینه اقیانوس اطلس
 
و یا شاید آرام آرایید عجب دلبری میکرد از کائنات روز به روز قد کشید و سبز شد !
 
دیگر بالغ شده بود ! و خیلی فراموش کار
 
مغرور شده بود به روزگار خودش ولی نمیدانست
 
که او دوباره باید درد پاییز را تحمل کند ، خدا کند ایندفعه کمتر غصه بخورد !
 
پاییز فراموش کار من ! دیگر این راز را در توبره ی همراهم
 
با خود این سو وآن سو نمیبرم چقدر سنگین است این زمان !
 
هاااااای دنیا بدانید :
 
زمستان و تابستان و پاییز یک نفرند !
 
که از عشق آسمان و زمین و نطفه خورشید حاصل شده
 
مادرش زمین پدرش آسمان و من نیز فرزندخوانده این خانواده ام !
 
بهار  برای من دایه مهربانتر از مادراست و با من صمیمی !
 
هااای ! کولی ام ! در جستجوی حقیقت خود در میان فصل ها گیج میزنم !
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خدایا خودت همه چی رو درست کن ..

دعای معراج توی کیفم هست ، ایت الکرسی و ون یکاد هم دارم

دیشب هم برای خدا نامه نوشتم و همه چیز را برایش تعریف کردم

با این حال نمی دانم چرا هنوز نگران اتفاق های شنبه َ م ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حیف از فرصت ِ از دست رفته ..

موتور سواری که نزدیک بود نمودارم را مماس با خط مرگ رسم کند

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هوای ناحیه ما همیشه بارانی ست ..

هوایم بارانی ست

برای بهاری شدنم

دست هایت هم کافی ست

 

 

+ بهار در تو جریان داشت

 

یا تو در بهار

 

که اینقدر زود

 

زمستان مهمان دلم شد ؟

من با بهار به اندازه ی تو با پاییز فاصله دارم         

زیباترین حرفت را بگو

بهار را با من اشتی بده

میخواهم سبز باشم 

 

 

 

لطفا چتر نگیر

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من تو را خلق کردم ..

می دانم

تو _ هر روز _

با اینکه چشمانت را_محکم_ بسته ای

نگاهم می کنی

و با اینکه خودت را جلد کرده ای

برایم دست تکان می دهی

من می دانم

خیال های رنگی ات را من می خوانم

 و  می خندم

و می خندم

و می خندم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کاش فرفره مو هم عین ِ تو فکر کُنَــد امیــر ِ آقا ..

 یادم میآید صفحه اول کتاب ادبیاتم از تاگور نوشته بودم :

" خدا نه برای خورشید و نه برای زمین بلکه برای گلهایی که برایمان می‌فرستد

 چشم انتظار پاسخ است. "

و این را یادم رفته بود تا امروز که شما را دیدم

حالا که بیشتر شناختمتان برقِ ادامه دارِ چشمهایم نه بابت پیدا شدنش

بلکه برای ملاقات یک آدم اینچنین شریف است . 

ممنونم آقا *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


منم و چراغ خُردی که بمیرد از نسیمی

 اگر شانس این را داشتیم

که بعضی از روزها را در زندگیمان دو بار یا چند بار تجربه میکردیم

(نه اینکه آن روزها دوباره در زمان و مکان دیگری تکرار شوند

بلکه درست در همان مقطع زمانی با تمام ویژگی های ان مقطع )

 بدون شک دلیل برای زندگی بیشتر بود.. خیلی بیشتر ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


جانی مانده که قربانت شود مُعیــنَکَم ؟

 اینکه یک شبانه روز با یک موجود کوچک زندگی کنید
 
که تازه یاد گرفته است صحبت کند
 
و تمام "م" های جهان را "ب" تلفظ کند و
 
 تازه " بلا " صدایت میکند به تمام شبانه روزهای قبلیت می ارزد حتی !
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یادم باشد بعدها برایشان بگویم

توی زندگیت هم همینطور باش !

بگذار اگر قرار است جایی ببازی طرف مقابلت قَدَر باشد ,  

به کوچک ها باختن , باخت زشتی است . 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |