به وقت خواب ِ هر روزه ی خورشید چیزی نمانده بود.
من کنار جاده نشسته بودم و به انعکاس نور نارنجی رنگ خورشید بر روی دل و روده ی
پخش شده ی قطب نمایم نگاه متفکرانه می کردم.اولین بار نبود که در دوره گردی هایم گم شده ام
اما در دفعات پیش انقدر طول نمیکشید زود خودم خودم را پیدا میکردم!
نزدیک یک ماهی میشد...آنگاه که در جزیره ای بدون سکنه گم شده بودم
غروب خورشید کنار ساحل آرامشم می داد اما غروب پر انرژی این بیابان تشویش و عذاب به روحم
تقدیم می کرد.
تا به آن روز انقدر با کاکتوس ها همزاد پنداری نکرده بودم!صبوری و تحملشان قابل ستایش است
بر خلاف ظاهر نا مهربانشان سنگ صبور های خوبی هستند.
به مانند انسانی بودم که در آب غرق شده و دست و پا میزند برای نجات خود،
شن های این بیابان مرا از خود سیر کرده بودند و فقط جاده ی این برهوت بود که مرا دلگرمی میداد،
به تابلویی که کنار جاده نصب شده بود و خاک گرفته بود نگاه کردم!
احتیاط!محل عبور حیوانات اهلی!
خنده ام گرفته بود!محض رضای خدا سمندر و مارمولک هم از آنجا رد نمی شدند
چه برسد به گوسفندان و گاوهای محترم!
پوز خندی زدم و به تابلو تکیه کرده و نشستم آینه ام را در آوردم شن های بیابان آرایش
طلایی رسمی را به صورتم هدیه داده بودند.عجب مشاطه ای!
به انتهای این سفر نا معلوم و به تعداد سراب هایی که دdده بودم فکر می کردم
که خواب مرا در آغوش فشرد.
با صدایی عجیب از خواب برخاستم بیزار بودم از اینکه در این برهوت از خواب ناگهانی برخیزم!
بیابان بود خوف داشت تنها بودم!خدا را خواندم...
صدا نزدیک و نزدیکتر میشد در آن ظلمات بی انتها نور شدیدی چشمانم را آزرده کرد
نور و صدا نزدیک شدند تا به نزدیک من رسید متوقف شد.
ماشین جیپ صحرا نوردی ترمز کرده بود،صدای باز و بسته شدن در را به وضوح شنیدم
نور ماشین مرا به محاصره در آورده بود وچشمانم را میزد نمی توانستم ببینم
که چه کسی از آن پیاده شده ناگهان سایه شد و صدای گرمی گفت:
"می توان کمکتان کنم بانو؟؟"
چشمانم را چند بار مالیدم و باز و بسته کردم!نه!بیدار بودم!تعجب در تمام صورتم دویده بود
با آن قیافه ی مبهوت و احمقانه به پیکر سیاهی که سایه به رویم انداخته بود زل زده بودم،
دستش را دراز کرد تا مرا بایستاند اما دستش را رد کردم خود برخاستم
و از اعماق وجودم گفتم:"فرشته ی نجات ِ من متشکرم!"
مرا یاری کرد تا سوار مرکبش شدیم!
چه لذتی داشت حس نجات،حس پیدا شدن!باد با موها و سربندم بازی می کرد!
موهایم شیطنت می کردند لحظه ای آرام و قرار نداشتند!همیشه به باد آزاد حسودیم میشد
رهاتر از هر چه هست!بهترین تفریح جهان برای من همین بود!
این سکوت و این حس حرکت و این نوازش باد و این چشمک ستارگان!
به خود که آمدم متوجه لیوان آبی شدم که فرشته ی خوش آوایم به من تعارف میکرد
در آن لحظه آب برای من حکم باده ی ناب بهشتی را داشت،در آن تاریکی شب حتی با وجود مهتاب
نمیتوانستم صورت فرشته ی نجاتم را ببینم اما لبخندش را حس میکردم،لیوان را گرفتم
و آب را بو کردم و مزه مزه اش کردم آب را خوب میشناختم!
حال چهار عنصر زندگی را یکجا در کنارم داشتم آبی که در دستم بود،
بادی که به دورم پیچیده بود و خاکی که جزیی از وجودم شده بود
و گرمای نفس یک نفر دیگر که گرم تر آتش هر آتشخانه ای بود!
سکوت بینمان شکسته شد،صدای گرم که حدس می زدم مرد جوانی باشد پرسید:
"اینجا چه میکردید؟بیابان با بانوان خیلی مهربان نیست!"
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:"گم شدم!"
بلند بلند خنده ای جالب سر داد و گفت:
"در دیار ما رسم بر این است که هر کس هر چه را در این بیابان پیدا کند از آن ِ خودش میشود!
پس تو نیز طبق قوانین این سرزمین تحت تملک منی!"
ترسیدم و لبخندم خشک شد سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم!
لحنش را جدی کرد و گفت: نترس!تو از آن ِ تویی!
جمله اش را نتوانستم هضم کنم و به فکر فرو روفتم و دوباره خواب بر من چیره شد...
گرمای خورشید قلقلکم می داد تا بیدار شوم،قبل از باز کردن چشمانم از اعماق وجود دعا کردم
که اتفاقات دیشب خواب و رویا نباشند!ذکری گفتم و به مدد ایمان چشمانم را گشودم
خود را در اتاقی دیدم که یک تخت و یک آینه و دو در داشت دیدم دیگر هیچ نبود!
برخاستم جایم را مرتب کردم و در حال شانه کردن موهایم بودم
که کسی در را زد!با صدای گرفته گفتم بل بلههه؟
زنی در آنسوی در بود گفت:اجازه هست؟
-بفرمایید...
-سلام خانوم،صبحتان به خیر آقا گفتن که بیایم و شما را بیدار کنم
به ظهر چیزی نمانده!این لباس هایتان و این در هم حمامتان!
-آقا....؟؟!! تا چند دقیقه دیگر می آیم.
استحمام فوق العاده ای بود،لباس هایی را که در بقچه بودند را باز کردم
:پیراهنی سپید و بلند به همراه سربند و گل هایی سپید!
لباس ها را پوشیدم و گل ها را نیز روی سرم جاسازی کردم!
با استرس از اتاق خارج شدم تازه فهمیده بودم کجایم و دیروز کجا بودم!
زن خدمتکار مرا به سوی اتاق دیگر هدایت کرد در زدیم و وارد شدم
درست حدس زده بودم مرد جوانی بود!اما صورتش را نمیدیدم پشت به ما نشسته بود
دعوتم کرد تا به روی صندلی مقابلش بنشینم،نیرو و جذبه ای مانع می شد
تا من به صورتش بنگرم چایم را از روی میز برداشتم و کنار پنجره رفتم
بیرون را نگاه کردم باورم نمی شد شهر زادگاه و خانه ی کودکی ام را از پنجره میدیدم!
ذوق کردم و به عقب بازگشتم نگاهم خیره مانده بود به چهره ی مرد!
او را بار ها و بارها در خواب های بیابانم دیده بودم!بارها!
لبخندی زد و گفت:هر جا نور امید و حضور خدا باشد غیر ممکن وجود ندارد...
سرم را به زیر انداختم،برخاست و نزدیکتر شد،دستبندی را به یادگار از دست خود گشود
و به دستان من بست!)همان دستبندی که همیشه با من است!)
خندیدم!
گفت:دنیا زیبا شد!
بوسه ای بی شهوت به من هدیه داد،من از خجالت دوباره به دامان پنجره پناه بردم
بازگشتم تا خانه مان را نشانش دهم اما نبود!
کاغذی بود که روی آن یادداشتی نوشته شده بود:
"هر گاه دلت آنقدر بارانی شد که جز خدا پناهی نداشتی،
و اگر در آن لحظه بتوانی با دلتنگی ات بغض آسمان این دنیا را بشکنی
مرا دوباره خواهی دید!این هدیه خداست!"
زمان زیادی از آن دیدار و از آن اتفاقات می گذرد،دلم هوایش ابری است
اما دنیا دلش خوش است به بعضی چیزها!ای دنیای سر خوش!
دلم تنگ است کمی همدردی کن!"
حالا من مانده ام و یک دستبند و یک بوسه!
چشمانم خیس است،بوی نم خاک می آید،نور خدا را احساس میکنم!
هییییس!!!!!!
صدای آشنا و گرمی مرا میخواند...!