دلم میخواهد بلند شوم و بزنم زیر همه چیز.
تمام کتابهایم را از پنجره بریزم بیرون و صدای موزیک را زیاد ... موزیک ... زیاد ...
پیدایش نمیکنم آنچه را که باید گوش کنم ، آرام بگیرم.
دانه به دانهی آرشیوم را میکشم بیرون ، میپاشم ، به هم میریزم !
نور مانیتور چشمم را اذیت میکند ، چراغ را خاموش میکنم ، نور مانیتور را کم.
دلم برای روزهای بودنش تنگ شده ، دلم برای دوستانم تنگ شده .
دلم واقعا می سوخت از ته دل ، مثل وقتی که دلم برای دیگران سوخته بود ،
وقتی برای خاطر خدا هم که شده او دوستم نداشته بود .
میگویم من از سید مغرور دلگیرم ، میگویم سید مغرور همیشه ابری است ،
میگویم سید مغرور همیشه سرد است، بارانی است.
میگوید خوش به حالت، درگیر هیچ کسی نیستی ! میگویم همه چیز من اوکی است!
اوکی! میفهمی؟! خیلی اوکی ، اوکی تر از اوکی ! فقط دلم میخواهد بلند شوم بزنم زیر همه چیز.
به مادرم نگاه میکنم ، با تنی که خسته است ، به خطهای دور چشمش. به خط لبخند کنار لباش.
به مادرم نگاه میکنم و نمیگویم از این بیوطنی خستهام.
به مادرم نمیگویم تنها دلیل چسبیدن پاهایم توی این زندگی ، دلیل این بیوطنی، فرفره مو ست.
مادرم هویجها را رنده میکند، میگوید اوضاع چطوره؟ میگویم اوکی است خیلی اوکی اوکیتر از اوکی !
لعنتی ، موزیک را پیدا نمیکنم ... به هم ریختهام ، بد جور به هم ریختهام از نبودنش ...