آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

التماسَت می کنم خدا ..

خدایا ..

می شود دعای ِ مستجاب ِ من زیر ِ باران ،

او باشد ؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پهلو بگیر پهلوی من, شاد کن مرا

ما میخوایم  تو  حیاطمون  درخت  اَنــــآر 

و  تو خونه مون درخت پرتقآل  داشته باشیم  *:)

پرتقآلا رو اول صب من بچینم بیارم برا آقامون

انار هارو هم اوشون بیارن دون کنن برا عیال !

آها قراره ریحآن هم بکاریم تو یه باغچه کوچولو ^_^*

باغچه مون پُر از گلای ِ صورتی و قرمز ..

به ضمیمه یِ دامن گل گلی و تخت چوبی گوشه حیاط

و ریپیتِ مداومِ یه فولدری که از الان دارم

بهترین آهنگامو میچینم توش برا دو نفری هامون!

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خواستنت را به کدام باب ببرم ؟

داشت به دوستش می‌گفت باب استفعال به معنای خواستن است
 
توی دلم گفتم مثلا استغفرالله
 
هرچی فکر کردم یادم نیامد مصدر خواستنت چیست ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


Real friends are always the best friends

+ همان هایی که آرامش ِ من َند .. این روزها ..

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آن که برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت

به همه عالمش از من نتوانند خریــــد !

آرامشم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو ، تو .. چقدر تو ؟!

امروز نگاهت يادم آمد ،

لععععععععععععععععنت به حافظه !

عادت مشترک انسان ها

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من زندگی را سخت مجبورم

براي رسيدن به بعضي چيزها بايد به تمامي از خودت دست بكشي !

ساده است ؟!

 

+ گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر

درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد!

ناتوان

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


عَح عَـح عـــَـــح

یک حالتی هم هست در انسان ها به اسم آی هیت لایف !

که چندیست به صورت عمیقی در من بروز پیدا کرده

به طوری که هی اطراف را نگاه میکنم

و هی با واژه زیبای ِ " عـــــَح" گردنم را به سمتی دیگر میچرخانم !

دیده شده این عمل آنقدر از کله صبح تا پاسی از شب تکرار شده

که فرد مذکور دچار آرتوروز گردن شده و خودش به مقام عُظما رفته !

همچنین یکی از نشانه های این بیماری استفاده بیش از اندازه از اشک است

که موجب ِ خنک شدن روح و روانتان میگردد ،

این یکی بسیار پیشنهاد میشود اصلا من خودم از وقتی کاربرد اشک را کشف کرده ام

زندگی به طرز شگفت آوری شیرین شده یک چیزی در حد ِ پایان ِ سریال های ِ ایرانی

و جمله تکراری ِ " زندگی شیرین میشود "  و در آخر هم آی هیت لایف !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مرا به آغوشش بازگردانید !

لحظه هایی هستند مثل ِ پرت شدن از طبقه دهم یک ساختمان ،

پرت شدن به یک خاطره دور ،

پرت شدن و بعد دیوانه وار مثل ِ معتادی

که به تخت طناب پیچ شده خود را به درو دیوار کوبیدن ،

مثل ِ کودکی که مستاصل دنبال مادرش  میگردد

و هی سر میچرخاند تا گم شده اش را پیدا کند ،

مثل ِ یک پیرمرد آلزایمری که نمیداند همه چیز تمام شده

و هنوز منتظر ِ برگشت زنش از خرید ِ عصر دوشنبه است

تا باهم کیک فنجانی درست کنند و روی ِ ایوان ِ پشت خانه با قهوه بخورند ! 

لحظه هایی هستند که انگار همین حالا نگاهی رو به تو بوده ،

همین حالا کسی تا عمق ِ چشم هایت رفته 

  حالایی به طول ِ روزها پیش ،

 روزهایی دور که میدانی دیگر تکرار نمیشوند

اما ناباورانه و دبوانه وار هنوز میخواهی نگآهش رو به تو باشد ،

هنوز گرمای ِ نگآهش را حس میکنی

حرکت دست هایش را و خنده های ِ بلنده بعدش را میشنوی !

لحظه هایی هستند که در عین استیصال های ِ ناامیدانه ات

هنوز باور داری سالهای ِ دور به عمق ِ دوست داشتنت پایبندند

و تورا به خودشان باز خواهند گرداند !  

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از عشـــق ِ نهفته ی ِ من ، در این رنگ ها برایت می گویم *:)

من بالاخره صدفم را صاحب این جعبه (شما صدایش کنید کیف آرزوها ) می‌کنم

حتی اگر مجبور شوم عکسش را هزار بار دیگر در وبلاگم منتشر کنم

و از کائنات بخواهم من را برای ِ کادوی ِ تولد ِ بهترین خواهر ِ دنیا ناکام نگذارد

احتمالا تا سه هفته‌ی تمام با این آرزو می‌خوابم و با آن حمام

و دست‌شویی و گردش می‌روم *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زندگیمون شده عاقبت یزید *:))

+ تو در گیری ، نمی دونی ، چه رویایی به من دادی
 

یه حالتـی شده که باس اعلام کنم 

" زندگی ِ اینجانب به عنوان ِ دموی ِ برگزیده جهنم2015

نسخه 8.3.1 انتخاب و روانه بازار شد "

 دانلود کنید و از صحنه های ِ تکرار نشدنی ِ آن لذت ببرید *:|

فقط قبلش هات اسپاتتون رو روشن کنید !

همچنین دیدن ِ این فیلم به افرادی که از اسهــال ِ مزمن رنج میبرند

توصیه نمیشود چون به اندازه کافی ... هست *:|

 

++ به لب خنده تیتر هم توجه بفرمایید و لب خند های دروغین را باور نکنید ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


محض ِ دل خوشی !!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یَخ زده ام ..

+ می شود بفهمید حالم را با این آهنگ ..

 

آهنگ ها لعنتی اند همه ی ِ آهنگ های ِ دنیا لعنتی اند

یکی یکی پلی میشوند و یکی یکی میمیری

انگار همه شان قصد کرده اند تورا بُکُشَنـد ، انگار یکی داد میزند

" فلان روز را یادت هست که نگآهت می کرد ؟

آهنگ ها آنقدر لعنتی اند که جزئیات پَس ذهنت را

یکجوری بیرون میکشند که از پس ِ هیچ بازجویی بر نمی آید ..

به خودت می آیی و میبینی مثل ِ خطی که ذره ذره پر میشود

و آهنگ به اتمام میرسد تو هم ذره ذره زندگی ات را مرور کرده ای و تمام شدی ..

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


برسد به دست ِ شیرین { پَنآه ! }

خنده های تو

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از واژه ی ِ دو وجهی تکرار خسته ام

مدام می دوزم و پاره می کنم و دوباره می دوزم
 
خیاطی را خوب بلدم، اما سرِ این یکی نمی دانم
 
چرا هر جور که می دوزم باز دستِ آخر تنگِ تنگ می شود
 
نگو که جنسم نا مرغوب است یا نخم پوسیده، نه این مشکلش جای دیگری ست
 
خودت هم خوب می دانی از کجاست ، از خودِ توست
 
من هر چقدر هم این قلب را بدوزم تا اندازه ات شود باز هم برای تو تنگ می شود
 
دلیلش را درست و دقیق نمی دانم
 
اما این را خوب می دانم که این شده است یک درد مدام و تکراری
 
انقدر که وقتی اندوهگین می شوم دلیلش را که می پرسند باید بگویم همان همیشگی!
 
یا همان همیشگی اما چندین برابر

من از تکرار خسته ام، با من مدارا کن

باور کن چشم هایم سویِ این همه دوخت و دوز و دست آخری هم تنگ شدن را ندارد

بیا یک کاری کن اصلا دلم برایت تنگ نشود

این بار خودت آستینت را بالا بزن و یک کاری کن ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تموم شهر خوابيدن من از فكر تو بيدااااااااارم

نوشته می خواهد آیا ؟

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همین زمستانی که گذشت آقا

دنیای بدی است آقا ، آدم هیچ از فردایش خبر ندارد

دنیای ناجورِ مزخرفی است ! همین ماجرای من ..

روزهای اولش کوچک بود و سبک و آرام ، گاهی حتی متوجه حضورش نبودم

خاطرم نمی ماند که هست مگر به بهانه ای !

همانطور مانده بود توی جیب پالتوی سرمه ای و اگر هوا قدر کافی سرد نبود

اگر من قدر کافی تنها نبودم،

اگر هزار هزار اما و اگر جفتِ هم نمی شدند، فراموش شده بود

حتی یادم هست روزهایی آنقدر رنگ پریده و کم رمق می شد که نور ازش عبور می کرد

می شد مقابل چشمهایت بگیریش و مثلاٌ سبزی درخت ها

خاکستری آسمان شهر یا شلوغی خیابان را تماشا کنی

باور کنید که همینطور بود همینطور که می گویم

بعد یک روز زنِ دست کش پوش با آن چشم های روشنِ ناآرام دیدش

لابد یک گوشه اش از جیبم بیرون زده بود

لابد همان گوشه ای که برق هم می زد

لابد از دیده نشدن خسته بود زن فریاد کشید :

وای خدای من چه اندوهِ بزرگ و باشکوهی ! و سرش را تند و تند تکان داد

دست هایش توی هوا همینطور تاب خورده بود که نشانتان میدهم آقا

اندوهِ کوچکِ پیش از این آرامم، افتاده بود به جنب و جوش

سرش را بالا گرفته بود، سینه اش را جلو داده بود و به "بزرگ " بودن فکر کرده بود

زن انگشت های کشیده اش را از دستکش های چرمی قرمز آورده بود بیرون

عطر تند و گرمش پیچیده بود توی فضا ، خوب خاطرم مانده آقا

دست کشیده بود روی اندوه که حالا حس می کرد کوچک نیست

آب و تاب داده بود به بودنش پر و بال داده بود به قصه ی تولدش

اندوه قد کشیده بود ، اندوه وزن گرفته بود بزرگ و بزرگ و بزرگ تر

سنگین و سنگین و سنگین تر، من حواسم بود آقا

اندوه پر رنگ شده بود نور را بلعیده بود 

سایه اش افتاده بود روی روزها، روی لحظه هام ، شده بود بار اضافه

و هی آدمهای بیشتری دیده بودنش و هی بیشتر قد کشیده بود

آدمها در حاشیه امن ایستاده بودند ، ابرو بالا انداخته بودند

و همه با هم تکرار کرده بودند : وای خدای من

تاسف و توصیف و تعریفشان به رگ های اندوه دوید ، شب روز را به آغوش کشید

بله آقا .. بعد ترس را آورد ، تردید ، تنهایی

بعد  یک روز هم_یک صبح گمانم_من کمرنگ شده بودم

من گم شده بودم  نور از بودنم عبور می کرد ، وحشتناک بود آقا

من یک حجمِ ناپیدای کوچک بودم توی جیبِ پالتوی زمستانه ی اندوه

که حالا لباسهای مرا به تن می کرد ، کفش های مرا می پوشید

روزنامه ی صبح مرا به دست می گرفت

چای می نوشید و زندگی مرا قدم می زد حتی .

متوجهید آقا ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


رخت ِ دل می شورم ..

خدایا می‌شود مرا با صبر امتحان نکنی؟

آخر خودت که خوب می‌دانی من از تبار یونس‌ام ، نه ایوب، نه یعقوب، نه نوح

عجولم و گیر افتاده‌ام توی شکم ماهی، توی تاریکی.

می‌شود دستم را بگیری و نجاتم بدهی ؟ 

دمت گرم خدا ، خودت نخواستی مستقیما از راه استخاره رویم را زمین بندازی ،

پیرزنی را انتخاب کردی تا به من بگوید ؟

به خدایی َت قسم شنیدن ِ آینده از تو برایم راحت تر از غریبه بود ..

مهربانی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی محابا

اگر چه برایش اهمیتی ندارم .. جان ماست هنوز ..

اشتیاق

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بی داری مرا بلعیده

 خواب میبینم صورتم را چسبانده ام به گونه ات ،
 
میپرم ، حقیقت مثل ِ ته ریشت چقدر آدم را سوزن سوزن میکند

شاهرگ من

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این را بخوانی و دلت بخواهد زار بزنی ..

مرسي مهلا ، كه هستي

يه مهلا بانويي هست ، خيلي وقته ميخونه اينجارو ،

وب هم نداره ، فقط كامنت ميذاره !!

سراپا ذوقم واسه اين بشر ، خيلي خوبه كه هميشه هستي

و منو نديده و نشناخته انقدر بهم ذوق داري عزيز جونم ،

خيلي دوست دارما دخدره ، خيلي ها :*

کهنه شده ام

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


میشود حرف حرفش را هِجی کنی ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من که فقد اَخم َت را دیده ام بنی بشر ..

كسی باور نمی‌كند

لب خند ش می‌توانست

پلی باشد كه جمعه را

به همه‌ی روزهای هفته پيوند بزند

از این جمعه به آن شنبه ..

ﻣﺮﺍ ﮐﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


و من چقدر به صدفکَم حسادت میکنم

باید بودی و میدیدی که وقت نگاه کردنت زیر پلک هایم میلرزید و تو اصلا حواست نبود

باید بودی و میدیدی چه زیبا شده بودی

باید آنجا .. درست همانجایی که من و صدف ایستاده بودیم ..

 

 + حواست هست وقتی میخندی درون چشمانت ستاره داری ؟

می شود هِی حسودی کنم به صدفم که خنده َت را دیده ؟

گریه

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اَشک هایم بوی ِ باران می دهند ..

ساعتای متوالی مثِ شیش صب تا یک ظهر بدون وقفه

فقط زُل میزنم به عکست و گهگاهی ..

گهگاهِ خیلی زیادی مینالم از نداشتنت پیشِ خودم !

ینی همه این ساعتا پیش خدا فقط میگم بشه که بیاد ..

خدا جونم بشه که بیاد ! بشه که کنارم باشه ..

برسون اون روزو که دیگه نخام بغض نبودنشُ بخورم .. قورت بدم !

با این حجمِ زیادش حتما خفم میکنه ..! ولی میلَنگه یه جای کار ..

خدا ..

تو این تصمیمای سخت که ممکنه یه قدم کج گذاشتن هزار قدم پرتمون کنه دور تر 

دستمونو ول نکن ..

+ این روزها خانم همسـآده را فقط بارانی ببین *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


قول انگشتی بده آقای زمستان !

+ دوست داریم دعوا کنیم با زمستان، تجمع بی جا مانع کسب است !

 

 بهار را که یادتان هست ؟ گلبرگ نِشان روی قامت درخت به کجاوه نشسته است

و بر مدار گل و بلبل و شکوفه های نوعروس درخت همسایه می چرخد

تابستان بر وزن گیلاس های خون چکان روی لب های دختران

و عشوه ی نوبرانه هایش و گرمی چشمانش که خیس می کند تن آفتاب را ..

پاییز بر مدار رفتن و ریختن ، بر مدار عاشقی هایی که گریبان درخت را می گیرد

و برگ ها را چنگ می زند تا تن پاییز را برقصاند در بی وزنی هوا .

با همه ی این قرار ها که روی مدار می چرخند ،

از زمستان عزیز تقاضا مندیم بر مدار برف و یخبندان

و میل بافتنی های نوعروسانی که دست بر رنگی ترین کاموای گردن پوش زمستان برده اند، بچرخد 

آقای زمستان عزیز کم کاری نکن

ابر را فرمان بده و رنگ از آسمان بگیر و نقل بر سر زمین بپاش ؛

هرگونه تاخیر شما باعث می شود بهار زودتر پاشنه ی روزها را بکشد و قرار و مدارهای زمین در هم بشکند .

 

+ تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو

دیوانه خو ، دیوانه دل، دیوانه سر ، دیوانه جان

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پوست کلفت شدن چیزی نیست که مرد ها دوست داشته باشند

رسیدن به حقیقت ِتلخ و زننده و حرف زدن از آن ، باب ِ میل ِ مردها نیست

مردها در انتها زنی را انتخاب نمی کنند که به جای ِخریدن رژ ِلب ها کتاب می خرند

آن ها دست های ِسفید و همیشه لاک زده را دوست دارند

نه دست هایی که لای ِصفحات کتاب جا می مانند

و جوهری می شوند در هر بار نوشتن ِداستان های بلند و کوتاه

مردهاهمیشه ی ِتاریخ ، بهترین شاعرها بودند

اما معشوقه شان شاعر نبوده اند دراصل

معشوقه ی ِآن ها زنی سبک بال و رها و بی خیال بود

با صورتی جوان و شاد و دست هایی زیبا و مغزی عادی

مردها ترجیح می دهند در کافه ها با زنانی پرمغز بنشینند

به رد و بدل کردن دیالوگ های قلبمه سلمبه و سیگار کشیدن

و درمهمانی های ِشبانه و دور همی هایشان همان زن های ِبی مغزی را ببرند

که در کافه-درحالی که سیگارشان را آتش می زنند

و می نالند از سطحی شدن رابطه ها-آن ها را هیچ و پوچ خطاب می کردند

مردها نمی توانند زن هایی که خودشان هستند 

و به خاطر حرف مردم زندگی نمی کنند

را با افتخار و لبخند ِپیروزمندانه به دیگران معرفی کنند

مردها در زبان شمایی را که بلند بلند و بی اعتنا به قضاوت ها

می خندید و گریه می کنید را می ستایند و در دلشان زن هایی را جای می دهند

که برحسب شرایط می توانند شال بیندازند یا چادر سرکنند

مردها باشمایی که خوب شعر می خوانید و خوب شعر می نویسید

و خوب شعر به خاطر دارید در حد چند ساعت در ماه

و یک زنگ ِتفریح،خوب تا می کنند ، نه بیشتر و نه کمتر

مردها وبلاگ های ِشما را در اوقات بیکاری می خوانند

و اوقات ِاصلی شان را در پی ِگشتن

دنبال ِزنی نجیب و پاک و سربه زیر-همان زن ِزندگی-اند

مردها اسمس های شما را که در نیمه های ِشب ِپاییزی، برایشان فرستاده اید

را ظهر ِروز ِبعد می خوانند و جواب ِغمگین و دلتنگ بودن ِشما را با «چرا جیگرم ؟» می دهند

مردها زن هایی که در پاییز زیاد پیاده روی می کنند

و درکوچه پس کوچه ها گریه می کنند را نمی فهمند

و برایشان خراب کردن ِرژ ِلب جذاب تر از پاک کردن ِسیاهی ِزیر ِچشم ِزنی غمگین است

مردها موجودات عجیبی نیستند

مردها زن هایی مثل ِما را دوست ندارند

زن هایی مثل ِما نمی توانند با مردها

احساس ِخوشبختی و راه رفتن روی ِابرها را تجربه کنند

زن هایی مثل ِما  این را می دانند که هر چقدر هم بیشتر خوانده باشند

و نوشته باشند و گفته باشند ، بازهم تنها می مانند در آخر

زن هایی مثل ِما این را می دانند

که دختر های ِمعمولی و شاد انتخاب آخر مردهای ِمعمولی اند

زن هایی مثل ِما می دانند که باید با خودشان آشتی کنند

و تنهایی شان را دوست داشته باشند

زن هایی مثل ِما می دانند که جز این راه دیگری ندارند ..

زن هایی مثل ِما می دانند که به ایمآنشان نمی رسند  ..

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ای جـــونم *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نه ، وصل ممکن نیست ، دچار باید بود

چشمـــ در چشمــم که باشـی؛ کار دستمـــ می دهـــی

مثل قنــــدی؛ دوست دارم دردلمـــ آبـــت کنمـــ ..

اتاق زیر شیروونی دختر،پسرای بارووووووونی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کسی که بر خدا توکل کند ، خدا برایش کافی است!

سکانس اول : می شود نامه ام را به خود ِ خود ِ خدا برسانی ؟

 سکانس دوم : باورم نمیشه یعنی پاسخم داد ؟!

جواب مشکلات و خواسته هایم را فرستاد ؟

 سکانس صفرم : بنده ام همیشه در آغوش منی

هر روز میخوانمت ، نمیشنوی. نمی بینی. برخیز ، سمت من بیا ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو کی وقت کردی انقدر توی من ریشه بدوانی؟!

خوابم نمی برد حتا اگر خسته ام وقتی که این روز ها آدم ها

میان سخنرانی های چند ساعته و بدون هی چ توقف و وقفه ای با موضوع این که

باید تو را بگذارم دمِ درِ قلبم تا آشغالی ببردت و این که تو را باید بگذارم دمِ درِ مغزم

تا آشغالی ببردت و این که باید تو را کمال و کمال بیرون کنم

و ذره ای محبت بهت نداشته باشم ، می کنند ..

و تو هی بیشتر درون من رشد می کنی و ریشه ات را محکم تر می کنی

انگار این بار تویی که نمی خواهی من فراموشت  کنم

عاطی می گوید : که باید سعی کنم ،  باشد بغض نکن ، گریه نکن

اگر سهم هم باشید شده پانزده سال دیگه هم ، به هم بر می گردین.

این ها می گویند تو را بگذارم دم در ..

آخر مگر آدم عاقل ، جانش را می اندازد دور؟!؟!

مسافر

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


باید باهاتون صحبت می کردم ، همین !

خوبی یا بدی آن ها دقیق نمی دانم ، فقط می دانم عکس ها یک روزی

آن خودِ بهتر بودن یا آن خودِ بدتر بودنت را نشانت می دهند

من در این برهه ی زندگی ام که برمی گردد به 2 سال پیش

دختری بودم که روی پاهای خودم بند نبودم ، خنده از روی لب هایم نمی افتاد

و مادرم من را بخاطر خوش اخلاقی ام تحسین می کرد

و همیشه از این که یک جا نمی توانستم بشینم کمی شاکی بود ..

جدایِ خودم وقتی با یگآنه بودیم همیشه آنقدر مسخره بازی درمیاوردیم

که شورِ مسخره بازی را هم در می آوردیم

آلان هم داریم اما آن موقعِ هی چ کسی رو دست ما نبود و هنوز ندیده ام

هر دویِ ما با هم آنقدر خوب بودیم که فکر می کردیم با مرور زمان بهتر می شویم

هم شخص خودمان هم رابطه ی بینمان ..

عکس هایمان با گوشی های درب و داغون گرفته می شد اما آنقدر صفا و روح

درونش بود که می ارزید به این عکس هایی که با دوربین های پیشرفته می گیریم

دنیا همه را برگرداند ، لبخند را از لب هایم گرفت

به عکس هایمان کیفیت داد اما روح عکس هایمان را گرفت

مسخره بازی هایمان را کمتر کرد و خنده هایمان را مصنوعی

بیشتر در ارتباط بودیم از طریق sms ، اما محبتِ قبلمان کمتر بود

روحمان را شکست و ما را حتا از خودمان گرفت چه برسد از یکدیگر

فقط یک چی ز خوب است

بشینی عکس ها را یکی یکی ببینی و با خودت بگی چرا اینجوری شد؟!

چه چی ز هایی عوض شد و چجوری باید برشان گرداند

چجوری می شود از این زندگیِ مسخره ی مزخرف این روز ها درآمد؟!

بعد شروع کنی با تمام سختی هایش و ضعیف بودن توی این روزهایت عوضشان کنی

و برشان گردانی و یک سری چی ز بهتر به خودت تزریق کنی

چون ممکن است به یک جایی از سن و سالت برسی

که دیگر همین یک مقدار تغییر را هم نتوانی بدی

و مجبوری به گذروندن این زندگیِ مسخره یِ مزخرفِ مضحکِ بی قواره ..

+ من خودم را می خواهم. همین !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حسِ شکست به آدم دست می ده

وقتی بفهمی در اوج نیاز به داشتن یک نفر در زندگیت 

به انتهای یک رابطه ی خوب و مهم رسیدی و خودت هم بکشی درست نمی شود ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار ِ من ..!

اگه تو یادت بره ،

من که یادم هست چقدر دوستت دارم !

ساده ام

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زنان ها باید روی انگشتان پایشان بایستند !

مَلی می گوید :

باید تمرکزت را بگذاری روی آن چیزی که از همه ی وجودت دوستش داری

و می توانی به دستش بیاوری و سهم و حق توست

می گوید که وقتی زنی ازدواج می کند و همسرش را دوست دارد و حالا همسرش شده است

حق و سهم آن باید در نگه داشتن این دوستی و محبت و خودِ او تمرکز کند

باید تمرکزش را بگذارد روی آن و دست برندارد

و حواسش را به چی ز هایی که باعث می شود به کل تمرکزش را بهم بریزد ندهد

او نباید تمرکزش را از دست بدهد و گرنه می بازد

عین یک بازیِ مهم و حیاتی ست

باید حواست را به بازی بدهی، که بازی در این جا خودش زندگی ست 

می گوید که کارِ اصلی زن ها تمرکز کردن است مرد ها هم باید 

اما زن ها توی این کار قوی ترند و در واقع ماهر ترند و وظیفه ی آنهاست

می گوید ساختار روحیه و احساساتشان برای این کار درست شده است

و همین کارشان است که یک زندگی یک نفره یا چند نفره را سرپا نگه می دارد

و در واقع این کار آن هاست که به این نفس کشیدن بوی و رنگ زندگی کردن می دهد

می گوید که دخترم حواست باشد

باید آنقدر متمرکز باشی که با یک دستت همسرت در آغوشت بکشی

و گرما و محبتش را به آن بفهمانی

و با دست دیگرت بچه هایت در آغوشت بکشی و گرما و محبتش را به آن ها بفهمانی

و این ها در حالی باشد که تو روی انگشتان شصت پایت ایستاده باشی

به همین سختی اما اگر تو بلد باشی و دل به زندگی ات بدهی

می توانی آن را به راحتی تمام انجام بدهی

کاری که هی چ کس نمی تواند انجام دهد ، حتا همان مرد زندگی ات

می دانی؟! زن ها نکته بین هستن، به ریز ترین چی ز های بی اهمیت حتا فکر می کنند

و آن هارا می فهمند ، هر چی زن تر باشی نکته بین تری ..

می گوید : حواست که بود ؟! باید با یه دستت شوهرت را

و به یک دست دیگر بچه هایت را در آغوش بگیری

یعنی شوهرت بر بچه هایت ارجحیت دارد

یعنی باید به همسرت چند برابر از بچه هایت محبت کنی و دوستش بداری

  کاری که خیلی از زن ها که زندگیشان به جهنم تبدیل می شود ، یادشان رفته است

این باعث می شود بچه هایت هم آرامش بیشتری داشته باشند

و همسرت بیشتر به تو پایبند شود و حق و سهمت بهتر حفظ شود

این که می گویم حق و سهمت به این معنی مالکیت نیست، نه

در واقع به معنی تعلق خاطر است

تملک با تعلق زمین تا آسمان فرق دارد  !

می گوید که حواسم باشد با این که دست هایم پر است

و روی شصت پاهایم ایستاده ام، تمرکزم را از دست ندهم و گرنه می افتم

و همه را هم با خودم می اندازم !

که اگر بشکنم ، هم همسرم می شکند هم بچه هایم و زندگی ام از بین می رود

و من با خودم تکرار می کنم، باید با تمرکز روی انگشت های پایم بایستم

در حالی که خانواده ام و زندگی ام در آغوش من هستند ؛

پس نمی شود به چیزی جز آن ها فکر کرد .

 

من می خواهم بهت بگویم دختر جانم :

این ها را مَلی به من گفت و من به تو می گویم

البته قبل از گفتن سعی می کنم با انجامش در زندگی آن ها را به تو آموزش دهم

 

                                                                                               تصدقت

                                                                                                  مامان   

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حالا اون یه نفر اصلن برا من محو شده تو افق !

همین که بفهمی برای یک نفر بودنت و نفس کشیدنت مهمه 

همین خودش خی لی خوبه !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ازش خواستم سر تو یکی با من این کار رو نکنه

من امشب هِی تو مسجد بلند زدم زیر گریه و تو رو از خدا خواستم ..

فقط می ترسم، تو رو هم بهم نده .

بیا تو هم دعا کن، خدا منو به تو بده.. اینجوری حتما اتفاقی رخ می دهد *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از سری پیدا شده ها تو چرک نویسام

بودن با بعضی آدما مثل شرکت کردن تو ضرب با یه «صفره» 

فرقی نداره چقدر عبارت پیچیده و بزرگی هستی ،

همین که بهت میرسن و در کنارت اونو میبینن

با خیال راحت یه فلش روت میکشن و مینویسن صفر !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چه فرقی می‌کند کجا باشم ؟ من‌که جز تو چیزی نمی‌بینم

+ هر انسانی ، یک‌بار ،

برای رسیدن به یک‌نفر ، دیر می‌کند

و پس آن

برای رسیدن به کسان دیگر ، عجله‌ای نمی‌کند

 

تو ..

همه ادم ها در زندگيشان يك " تو  " دارند ك برايش مينويسند

فكرميكنند ، باشند يا نباشند لحظه لحظه كنارش نفس ميكشند

قدم ميزنند، تو هايي ك مخاطب هميشگي

و وجود جدايي ناپذير هرروزشان ميشود

تو هاي ك ادم را ب زندگي اميدوار ميكنند و گاهي كاملا نااميد

مخاطبي ك جاي همه ضميرهاي مفرد و جمع را تنهايي بلد است پر كند

تو هايي ك وقتي شادند, ميشوند دليل زندگي

وقتي غمگين, ناراحت يا عصباني باشند زمين را

تبديل ب يك سلول انفرادي فلزي ميكنند با استشمام هواي بغض

اين ادمها .. اين تو ها ك گاهي بي معرفتند و گاهي خيلي مهربان

گاهي زنده اند و گاهي  مرده ، گاهي خوب هستند و گاهي سنگدل

گاهي فقط كارشان ب گريه انداختن است و گاهي لبخند

اين توها براي ما ادمها .. همیشه ميمانند

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کمی برای ِ بعدتَر ها نوشت ..

+ عمری است 

لب خندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم :

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های  تقویم ، روزی ب نام روز مبادا نیست

 

من روز مبادا را ساعت 10 صبح با خواندن شعر قیصر شناختم

 روزی اگر خواستی برگردی باید روز مبادای من بیایی 

اما تو چه میدانی روز مبادای من کی است ؟

روز مبادایی ک این همه برایش رنج میکشم ، نمینویسم، 

دوست نمیدارم ، زندگی نمیکنم  ..

راستش را بخواهی خودم هم روز مبادایم را بلد نیستم

شاید اگر زودتر می امدی

و جواب دلتنگی هایم را همانطور ک میخواستم می دادی

حالا من هم روز مبادایم را بلد بودم

اما از ان ظهر سنگین ِ رفتنت ، روز مبادای تقویمم هر روز جا عوض میکند

هر ساعت رنگ عوض میکند

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


می‌آيی همسفرم شوی ؟

گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است

توی راه از پوزش پروانه سخن می‌گویيم

توی راه خواب‌هامان را برای بابونه‌های درّه‌ای دور تعريف می‌کنيم

باران هم که بيايد

هی خيس از خنده‌های دور از آدمی، می‌خنديم ،

بعد هم به راهی می‌رويم

که سهم ترانه و تبسم است

مشکلی پيش نمی‌آيد

کاری به کار ما ندارند ری‌را ،

نه کرم شب‌تاب و نه کژدم زرد .

وقتی دستمان به آسمان برسد

وقتی که بر آن بلندی بنفش بنشينيم

ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد

می‌نشينيم برای خودمان قصه می‌گویيم

تا کبوتران کوهی از دامنه‌ی روياها به لانه برگردند .

غروب است

با آن‌که می‌ترسم

با آن‌که سخت مضطربم ،

باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مگر نه اینکه انتهای دریا آسمان است ؟

اینطوری نمیشود ، باید دلمان هوای دریا بکند

همه وسایلمان را جمع میکنیم ، طوری میرویم ک 5 صبح رسیده باشیم

بعد دریا خلوت باشد سرد هم باشد

یادمان بوده باشد با خودمان از این پتوهای مسافرتی چهارخانه برده باشیم

ک دور خودمان بپیچیم تا هوا کم کم گرم شود

بعد لابد دلمان هم صبحانه نمیخواهد

چون میدانیم قرار است چه کار کنیم حتما سیر هستیم

بعد برای اولین بچه ای ک با سطل امد

یکی از ان کاخ هایی درست میکنیم ک ب ان فکر میکردیم

بعد هر ساعت ک میگذرد هی سکوت بیشتر میشود و هی لبخند بیشترتر

هی حرفهایمان سقوط میشوند و فکرهایمان متولد

اولین سوز سرمای بعد از ظهر را ک حس کردیم باید بترسیم

یعنی یک چیزی ته دلمان بلرزد گوشه لبمان را گاز بگیریم و ب اسمان نگاه کنیم

یا چه میدانم ب کفشهایمان یا الکی خودمان را مشغول گشتن پتوهایی کنیم

  ک وقتی افتاب امد جمعشان کرده بودیم

بعد باز هی ب روی خودمان نیاوریم 

دورمان کمی ک خلوت شد دست همدیگر را بگیریم

و هی جلو برویم اانقدر برویم

و هی حرف بزنیم ک انگار ن انگار داریم ب اسمان میرسیم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کِرم هایی که باید بریزمشان ! *:)

+ کیف ِ عآطی :

+ کیف ِ یگآنه :

 + کیف ِ فاطمه :

+ کیف ِ ملیحه :
 

+ کیف ِ تکتم :

+ کیف ِ مریم :

+ کیف ِ سمیّه:

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


وقتی بخواهی کلمه به کلمه ی ِ رسول ِ یونان را لِه کنی ..

من تنهایم بی تو

هیچ کاری نمی توانم بکنم

دیگر شعر هم نمی توانم بنویسم

و این تنهایی تلخ است

تلخ مثل نگاه نوازنده ای که
عکس عاشقانه دختر رمانتیک و فانتزی
با دست های بریده به پیانو می نگرد !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو فردا از من که می‌گذری از حالم چه می‌دانی ؟

 + ب کجا خیره شده ای ؟

باران ک بگیرد

تمام پنجره پر از پیچک خواهد بود  ..

 

حتما یکی هم باید باشد ک عزیز هم پرسه ی من صدایش کنی 
 
ک هروقت از شبانه روز دلت خواست خیابانها را گز کنی
 
 همراهت بیاید ..
 
با لبخند قدم قدم کنارت جلوی مغازه دوست داشتنی ات بایستد
 
و کمک کند یک عالمه دکمه و پیکسل و نوار های تزینی و کاغذ رنگی
 
و پاپیون های کوچک بخری بعد از قدم زدن توی کتاب فروشی
 
و انتخاب کردن کتاب خسته نشود لواشک هم خیلی دوست داشته باشد
 
باران هم بالا و پایین پریدن هم ..
 
دکه های روزنامه فروشی هم ..
 
اصلا یکی از ارزوهای کودکیش این بوده باشد ک وقتی بزرگ شد یک کتاب فروشی باز کند

 

+ چقدر ادم میتواند میان خاطره هایش زندگی کند

مگر تا این حد ک با هر کدام نفس بکشد

و در هر دم و بازدم یکیشان را به وضوح ب تصویر بکشد ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


می شود خدا ، حسودی کنم به ملیکا که صدایش را شنیده آیا ؟!

+ دست ان کودک ک ول شد

وسط خیابانها

طعم ان دستم ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من از نگاه ماهی در تنگنای تنگ بی‌تاب می‌شوم

+ می شود من معلمی در یک روستا با کلی پسربجه ی ِ شَر بشوم ، خدا ؟!

ایمآن هم مدیر مدرسه ، مثلن ؟!

 

یک جوریست اخر فصلها !  اواخر شهریور برگها زرد شده 

از اذر برف میبارد بعد این اخر اسفندها انگار باهار است ،

خب میدانید بهار قشنگ است خیلی هم قشنگ است 

دلم میخواهد معلم ک شدم بهار بچه ها را ببرمشان بیرون

از همان اول زندگیشان بوی خاک باران خورده را بهشان بشناسانم 

بعد دلم بخواهد برایم انشا بنویسند :

{ ک باهار قشنگ است خانوم چون گل دارد .. باران دارد .. بوی باران دارد .. !

بنویسند باهار زمین مهربان میشود ,

خدا از خاکش تا شاخه های درختانش هی برایمان گل میفرستد ,

گل های صورتی ک به انها شکوفه میگویند ..}

بعد من بشینم هی برای خودم به فلسفه شکوفه فکر کنم ,

بعد بنویسند ک برفها اب میشود ,

یکیشان ک لابد خیلی با استعداد است قشنگ توصیف میکند

ک از بالای کوه شبیه شاخه های درختان هی اب سرازیر میشود ..

بعد لابد زنگ انشای بیرون از کلاس خیلی خوش گذشته

دلشان میخواهد مثلا ریاضی را هم بیرون کار کنیم

بعد انجا لابد یک نجار مهربان هست ک برایمان از تخته سیاه (سبز)های قدیمی بسازد

ک بشود ب جای ماژیک از گچ استفاده کرد

ک وقتی نقطه میگذاریم صدای "تق" بدهد

و وقتی کشیده مینویسیم صدای "خشش "

بعد وقتی یهو باران و رعد و برق گرفت همه کلاس درس را تعطیل میکنیم

کتابها را روی سرمان میگذاریم و میدویم داخل کلاس

و لابد همه ما از پنجره ها ب بیرون و نوشته های روی تخته ک دارند پاک میشوند نگاه میکنیم

و فکر میکنیم ب قارچ هایی ک قرار است

بعد از این باران و رعد وبرق فردا در زنگ علوم بررسیشان کنیم ..

عکس عاشقانه دختر رمانتیک و فانتزی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کمی از دست هایش لدفن !

گنجشک نشدم که برایم دانه بریزی

و حتی بند کفشی

که دست هایت پروانه ام کنند .

من به غبار روی میز

که نوازشگرانه با تکان دستت محو می شود

حسادت میکنم !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حرف عشق تو رو من با کی بگم ، همه حرفا ک اخه گفتنی نیست

بعضی غم ها هم هستند ک دردشان گفتنی نیست

حس کردنی هم نیست  ، کسی هم نمیتواند شریک غمتان بشود

بگوید : میفهمم سخته ! بعد لابد کسی بود ک فهمید 

بدترش وقتی است ک هیچوقت نمیتوانی ان حجم درد توی قلبت را سرازیر کنی توی دهانت

و بین لب هایت یعنی نه اینکه نیاید بالا چرا بالا هم میاید بعد توی گلویت گیر میکند

و چهره ات را کلی ب هم میریزد حواست را پرت میکند غمگینت میکند غم گین

بعضی گریه ها هستند ک ادم اول قلبش مچاله میشود بعد گوشه های لبش میلرزد

بعد خلاف یا موافق جاذبه زمین هم ک باشی رو ب اسمان یا توی بالشتت گم شده باشی

  اشکها راه خودشان را پیدا میکنند اشکهای گرمی ک نه از حرص هست

نه از عصبانیت نه از حسودیست نه از خشونت فقط از سر دل تنگی

بعضی خاطره ها هستند ک هیچوقت اتفاق نیافتاده اند

اما تو دلت برایش تنگ میشود مثلا وقتی گلاره مینویسد :

" طعم آب نبات چوبی شریکی زیر باران های حوالی خانه ات .."

غم گین میشوی دل تنگ میشوی گریه میکنی برای همه خاطرات نداشته ات ..

عکس عاشقانه دختر رمانتیک و فانتزی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |