ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..
در پنجره وضع روزگار عالی بود
از پنجره کوچه غرق خوشحالی بود
* - - - - - *
در مصرع قبل جای * او * خالی بود
آیـــد وصـــال و هجــــر غـــم انگـــیز بگـــذرد
ساقــی بیـــار باده کــــه ایـن نیز بگـــذرد
ای دل به سردمهری دوران ، صبور باش
کــز پی رسد بهار ، چو پائیز بگذرد
خدا خودش امروز از پله ها آمد پایین ، دستش را گذاشت روی شانه هایم
سرش را انداخته بود پایین ! گفت میدانم که دختر قوی ای هستی ، اشک هایت را هم دیدم
میدانم که صبر و تحملتان یک چیزی شبیه به بنده چند هزارسال پیش ِمن است
برای همین است که میخواهم بگویم : حق با توست .. تو دیگر نمیتوانی .. شماها دیگر نمیتوانید ..
اتفاق های خوب در راهند ، شبیه به یک دسته اسب های وحشی از پشت سرت به سمتت هجوم خواهند آورد
منتظر باش .. صبر داشته باش ! بی دلیل که مهلـآی ِ من نشدی آخه !
بعدش از داخل جیبش یک ستاره بیرون آورد و به گوشه سمت راست پیراهنم وصل کرد
اسبش را صدا کرد و به آسمان بازگشت .. اما با این حال من امشب اشک خواهم ریخت ..
امروز که رفته بودم تا برایشان کتاب بخرم گفتم بروم قسمت کودک و نوجوان را هم ببینم
کاش نمیرفتم ! پیش خود گفتم حالا 100 کتابی که باید قبل از مرگم بخوانم هم خواندم
+100 کتاب از فیوریت های خودم را ! با اینهمه کتاب کودک و نوجوان چه کنم ؟
مرا تصور کنید وسط کتاب فروشی ، دقیقا وسطش با لب و لوچه آویزان ایستاده
و مانند کسانی که عزیزی را از دست داده اند داشتم به کتابهایی که مال من نبود
و انگار قرار هم نبود هیچگاه مال من باشند نگاه میکردم ..
قطعا کتاب فروشی یکی از حسرت انگیز ترین مکان های دنیاست ..
+ همین حالا به فکرم رسید میتوانم کتابهای کودک و نوجوان را زمانی که شیرین یا امیرعلی به دنیا آمدند
برایشان خریده و به بهانه آنها به آرزویم برسم .. اسمایلی یک مادر خبیث
زندگی من ، وقتی که دختر کوچولو بودم
در انتظار بیهوده خود زندگی گذشت
گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد
و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد ، مثل بالا رفتن پرده ای
یا شروع شدن چشم اندازی ! هیچ خبری از زندگی نمی شد
خیلی چیزها اتفاق می افتاد ، اما زندگی نمی آمد و باید قبول کرد که
من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم ..
آن وقت ها ، خیلی آن وقت ها ، شاید هم برای من خیلی آن وقت هاست
شب ها میرفتم یواشکی میخواندمش ..
روزها وقتی روی صندلی عقب ماشین ولو میشدم
دسته عینک صورتی َم رو تو دهنم فرو میبردم و زل میزدم به چراغ وسط ماشین
و همینطور که به خاطر دست اندازهای خیابان بالا و پایین میرفتم
و بیشتر به کف ماشین نزدیک میشدم ، هی میگفتم خیلی قشنگ مینویسد
خیلی نیکول .. حتما خیلی دوستش دارد .. حتا بیشتر از من ..
میگم نیکول اگر آدم خیلی قشنگ بنویسد یعنی خیلی عاشق است ؟
نیکول یعنی من که اصلا بلد نیستم بنویسم یعنی کمتر دوستش دارم ؟
خیلی قشنگ مینویسد .. حتما خیلی دوستش دارد .. خوش به حالش ..
پس لابد به خاطر همین است که آنقدر دوستش دارد چون قشنگ مینویسد
ولی خب من هم بلدم قشنگ نقاشی کنم نه ؟ گفته است که نقاشی های مرا دوست دارد..خودش گفته است..ولی نه..قشنگ نوشتن بهتر از قشنگ نقاشی کردن است..لابد خیلی قشنگ هم حرف میزند..نیکول یعنی خیلی دوستش دارد آره؟
نیکول هم شاید از آینه جلو نگاهم میکرد و میگفت خیلی خـُلی.چه ربطی دارد؟
ربط داشت.آن وقت ها هرچیزی ربط داشت به دلیل های بی ربط من..
الان هم ربط دارد..کرم خاکی به آسمان آبی خیلی ربط دارد..
هی ایمآن ! من هم میتوانم خوب بنویسم دیدی ؟ دیدی ؟
تو حتما مرا میخوانی ، من مطمئنم ! شاید هم الان جزء خواننده هایم باشی
خاموش یا روشن .. اگر هم نباشی ، بعدها حتما جزئشان خواهی بود ..
صدف به من گفته است که به استخاره شک نیاورم
او جدی گفته است ، مثل همه حرفهای جدی دیگرش
و من حتا برای اطمینان از او دوباره پرسیدم
او نمیداند با همین یک خط جدی چه لبخند نـآرنجی پررنگی روی لبم نشانده
طوری که خط هایش از صورتم بیرون زده اند و نمیداند اگر کنارم بود حتما یه جیغ میکشیدم
و بعدش هم میپریدم دو سه تا ماچ غولی بر گونه هایش میکاشتم
هی صدف جانم ! من یک روز بزرگترین بسته کاکائو را برایت میخرم !
نخیر من جوگیر نشده م ، زیادی هم شلوغش نکرده ام ! من فقط
بین اینهمه ابرهای خاکستری غمگین باران زا ، یک رنگ از رنگین کمان را دیده ام
همین ..
لطفا به من نخندید .. خب نه .. بخندید
من هم با شما میخندم اصلا چه اشکالی دارد *^_^
+ حالا یک نفر بیاید این لبخند تا هیپوفیز کشیده مرا جمع کند
تا بتوانم بخوابم ! صورتم چروک شده خب *:))))
خب من الان که روی زمین نیستم ! من الان در ارتفاعات ِ نمیدانم کجا
به سر میبرم و صدای من را از این بالا میشنوید
از این بالا دیگر ! لطفا سرتان را بالا بگیرید ، آهان !
من الان دارم برای شما دست تکان میدهم .. یوهوووووو D:*
اگر امشب باران آمد بدانید یا قدم هایم روی ابرها زیادی محکم بوده
یا نتیجه بالا و پایین پریدن هایم بوده است
خب من تصمیم دارم فردا خیلی شیک و بدون قوز روی صندلی جلوی ماشین بنشینم
دیگر از نیکول نمیپرسم قشنگ نقاشی کردن بهتر است یا قشنگ نوشتن ؟
دیگر به او نخواهم گفت خوش به حالش چقدر خوب مینویسد
حتما خیلی عاشق است و خیلی دوستش دارد
دیگر ولو نمیشوم روی صندلی عقب ماشین و به کف ماشین منتقل نمیشوم
بعد يادت هست هي ميگفتي نشانه کجا بود دخترک روياها
دخترک اهل آسمان ، دخترک درياهاي خیــآل ؟
بعد هي ميگفتم بود بود ، خودش بود .. نشانه بود
آمده بود آرام کف دستهايم ، بين آن خطوط درهم و پيچيده ميرقصيد
نه که من دنبال َش رفته باشم
آنجا نهايت شب بود و من کورمال کورمال راه را جان ميکندم
آمده بود ، نشسته بود کف دست راست من و آرام چيزي ميگفت
من که نميدانستم چيست کيست ، از کجا آمده است اين ستاره مانند
اين شبتاب
اين مهتاب
اين نميدانم چه
خوب که گوش دادم ديدم شعري ميخواند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بعدش آرام گرفت و خوابيد ..
تو مگر ميدانستي شاخه نبات صندوقچه کوچکم را ؟ ها ؟
خودش بود دخترک درياهاي خیآل ، دخترک زعفراني ، دخترک آرزوها ..
خودش بود ..
نشانه ..
حالا بيا برايم بخوان :
هر رويا نشانه رسيدن است ..
حالا بيا برايت بخوانم :
او اتفاق من است ..
چقدر او را میشناختم ؟ شاید هزار سال ..
و چرا برای داشتن او باید به زمین و زمان التماس می کردم ؟
و مگر نمیشود آدم سالهای بعدش را با او به یاد بیاورد و عاشق شود ؟
من به خودم قول انگشتی داده م
زمانی که به این شهر رویایی قدم گذاشتیم
تمام مدت این آهنگ را گوش دهم ..
سفر یعنی تصویرهایی که تصویرهای دیگر را میپوشاند
سفر یعنی کیمیای پنهان
سفر یعنی اعماق عکسی که آنجا سایه های مان حقیقی تر ازخودمان به نظر می رسند
پس مشکل ترین چیز فقط این است که مجبور باشی از جایت بلند شوی
بدون اینکه جایی باشد که به آنجا بروی
عشقی که به دنبالش رفتم عشق خیلی طولانی ای نبود
اما طوری بود که انگار همه عشق های دیگر را هم در خودش دارد
انگار که همه آنها را در داستانی جمع کرده بود
که به نظرم می آمد در عین حال هم چندتاست هم یکی ..
ماگ آبی فیروزه ای با طرح چند ماهی ِ قرمز کوچک و حباب ها
+
سنجآبی نارنجی و راه راه های مشکی
میدانید اگر ما سرخپوست بودیم اسم قبیله مان چه بود ؟
صدای قاشق و چنگال می آمد
این یعنی اینکه دارند به سوال من گوش میدهند ..
با مورچه های سیاه زندگی میکنند
+ مثل مورچه های سیاه به زندگی َم هجوم بیاور
مثل اسم قبیله سرخپوستی مان با من زندگی کن ..
فکر میکنم نامه سی و ششم یا هفتم باشد ،
برایش دوست داشتنی های زندگی َم را مینوشتم
دو صفحه تمام با همان دست خط ِ فونت 14 یی َم ..
یکی در میان اسمش را آورده بودم *: )
میشه نوازشم کنی
وقتی گرفته حالم
میشه ببندی بالم ُ
آخه شکسته بالم
می فهمی چی میگم بهت
می بینی خستگیم ُ
میشه بذارم پیش تو
چند روزی زندگیم ُ
میشه بشینی پیشم و
یه شعر برام بخونی ؟
امشب یه کم تنها شدم
میشه پیشم بمونی..؟
کلمانس گفته بود ، به چیزی داری فکر میکنی ؟
در جوابش گفته بودم ، به یک کسی
زیر لب گفته بود ، خوش به حالت که کسی را داری که به او فکر کنی
هنوز هم که هنوز است با خودم میگویم که او واقعا یک راهنما بود ، یک فرشته محتاط
آیا هیچوقت با آدمهایی برخورد کرده اید که به نظر میرسد از روی تصادف نیست
که بر سر راه شما قرار گرفته اند ، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست
که زندگی ات را ناگهان از این رو به آن رو میکنند ؟