ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..
اگر گفت باید برم ..جلوشو نگیر . وقتی بخواد بره، میره... ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی!
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! فقط لحظهی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...بزن زیر گریه،یه هفته، یه ماه، یه سال...
همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطرههاتو بریز داخلش و روش خاک بریز.
یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحهام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد،
ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی!
اون هربار که یادِ تو میوفته میمیره...
فکر کنم این انتقام منصفانهای باشه!
" اگر خدا وجود داشته باشد، می داند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بی عدالتی هست، حرص و تنهایی است. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجه ی آن فاجعه آفرین بوده. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم می گیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود و شاید حتی از این که ما را وادار کرده وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد. "
من که این همه نامه مینویسم ، نامه میگیرم ، نامه میخونم ، چی شد واسه ی تو نوشتن من انقد طول کشید؟! اصلا چرا تا الان این فقط من بودم که نامه های تورو میخوندم و این تو نبودی که نامه ای از من داشته باشی؟! اینکه بهت قول نامه داده بودم شرمندگیمو خیلی غلیظ تر میکنه ... ولی باید بنویسم ... حتی الان که خیلی دیره ... از کجا شروع شد و چی شد و چرا و چطورشو کاری ندارم ... اونجایی شروع شد که انگار اون فامیل ما واسطه شد واسه تورو دیدن :) واسه خندیدن و شاد شدن و لبخند زدن :) بعدش مهمه که با معرفت ترین بودی و هستی ... اونجاهایی که هیچ کدومشون درکم نکردنو هرکدوم یه جور تنهام گذاشتن و حالمو گرفته کردن و کدر شدم از دست تک به تک آدمایی که دم از همه چی میزدن ، ولی "تو" بودی ... جیمی من ! تو همیشه بودی و هستی حتی اگه من نبودم ... این دفعه من به تو میخوام بگم بمونی ... همینطوری با معرفت ، همینطوری ساده و دوستداشتنی ... تولدت بهانه شد برای شکوندن طلسم نوشتن این نامه ی بادبادک شده! اما بزرگترین دلیلم خود تویی ... خود تویی که با اولین نامت گفتی بمون ، حالا این منم که دارم بهت میگم ، بمون ، حتی شده زوری!!
تولدت مبارک دوست داشتنی ترین دو چشم مفرد مونث مهربون دنیای من :)
من این روزا از تو دور شدم و این غصه امو زیاد میکنه ...
آ خدا ... انقدی شرمندتم که حتی حرف زدنم باهات شده دو کلوم ناحسابی ...
تو خدایی ... بیا از اون بالا سرمو بگیر سمت خودت ... توی گوشم لا تقنطوا رو صدبار بگو
بلکه خودت بتونی برام یه کاری کنی ... فقط تو از پس این همه بدی من بر میای ...
من دستم خالی تر از همه ی این حرفاس ...
شبیه بچه های خودشیرین دبستانی می خواهم ده صفحه برایت بنویسم :
"تو خدای خوبِ منی - تو خدای خوبِ منی -تو خدای خوبِ منی -تو خدای خوبِ منی -...."
به نظرم حوض ِ نقاشی رو باید یه عالمه بار دید ..
یه عاااااااااااااااااااااااالمه بار ..
+ مازیار میری تو خیلی خوش به حالت هست به خاطر این فیلمی که تو کارنامه ات ثبت کردی *:)
یعنی من هروخ تو خونه میشینم با این داداش و پسرعموم پفک نمکی مینو بخورم هی همه اش حس می کنم داره در حقم اجحاف! اجهاف! میشه ، اصن این دوتا با هم دست به یکی می کنن پفکای منو بخورن همه اش :/
یعنی فکر کنم اگه راه داشت تو جیباشون هم پفک میریختن تا به من هیچی نرسه گودزیلاها :/
لامصب سرعت که نیست عین حیف نون باس بذاریشون رو دور اسلوموشن تا بفهمی چه جوری دارن پفک می خورن :/ هی بهشون میگم اقلا بینش یه نفس بگیرین خفه نشین یه وخ :/
کثافتا اگه من دیگه با اینا پفک خوردم :/
فقط یه امیر ِ دیوانه می تونه وقتی شب برق رفته و من دارم از اتاقم که خیلی تاریکه میام بیرون تو هال رو به روی آیینه جوری وایسه که من نبینمش و با علم به این که من از تاریکی به شدت و در حد مرگ میترسم بچسبه به دیوار که وقتی من دارم از جلو آیینه رد میشم چراغ قوه رو زیر صورتش روشن کنه تا من عکسش رو تو آیینه ببینم و از ترس زهره ام بترکه و جیغ و گریه ام در بیاد و اون هر هر بخنده :/
نیایین الکی شعار بدین که وا مگه تاریکی ترس داره ها من قوه تخیلم به شدت قویه و تو تاریکی مثل ساعت شروع می کنه به کار کردن و شخصیت هر چی فیلم ترسناک از بچگیم تا الان دیدم رو میبینم!!! نگفتم یادم میاد ها گفتم دقیقا میبینم پس در واقع من از قوه تخیل خودم میترسم :/
ای کاش جا میشدم، توی جیب سمت چپ پیراهنت
دقیقا کنار قلبت ! جایی برای همیشه ..
وقتی شروع کردیم، توی دلم خواندم: باید پارو نزد، وا داد.../باید دل رو به دریا داد/ خودش می برَدِت هر جا دلش خواست/ به هر جا بُرد بدون ساحل همونجاست.../ اما مشخصا اینجا ساحل نیست! قایقمان گم شده است...! دیشب خوابت را دیدم، هزار بار، مثل همیشه تو در توی هم... هی خواب می دیدم زنگ زده ای، مسیج داده ای، هی از خواب می پریدم و می دیدم خواب نبوده است و واقعی بوده است و ذوق می کردم و دوباره این یکی هم خواب بود و ادامه داشت این سیر تو در توی دیوانه کننده... حتی خواب خودت را هم دیدم، خواب تمام آخرین باری که دیدمت را، شش ساعت مثل نوار ضبط شده!، که هر کجایش را که دلم می خواست تغییر می دادم...! یک کاری که دوست داشتم و نکردم و فرصت نشد، یک حرفی که سر زبانم بود و نتوانستم و نگفتم، نوار را به عقب بردم و همه را گفتم... از خواب می پرم، خودم را در خودم و به پهلو پاهایم را توی تنم جمع می کنم و می گویم مهلا تو را به هر چه می پرستی و نمی پرستی بس کن این ذهن ِ آشوب را... می شمارم... یک، دو، سه، صد و بیست و نه، صد و سی، ششصدو دوازده، هزار و یک، هزار و دو،... می خوابم، دوباره زنگ می زنی، دوباره می پرم، زنگ نزده ای!... چرا هیچ وقت به این ترانه از این زاویه نگاه نکرده بودم که حالا که رفته ای توی دلم بخوانم: باید پارو نزد، وا داد... چطور است حالا پارو نزنم؟! من با این دست های عرق کرده ی چرب و چشم های خمار و خسته و خواب آلود، وسطِ قایقی که گم شده است، وقتی تمام دایره ی دُورم تا شعاع ِ بی نهایت و تا جایی که چشم کار می کند نیستی، به کدام سمت پارو بزنم!؟؟؟... چطور است رهایش کنم... می خواهم بر تخته های کف اش بیهوش شوم و یک روز بر ساحل بیدار شوم و سراپا خیس سر بر زانوانت بگذارم...!
گمانم هیچ چیز جهان دیگر سر جایِ خودش نیست. چطور باید گفت؟ حالا هی زیر لب می خوانم «بی قرار توام و در تنگم گله هاست». بعدش چه؟ بعدش انگار بخواهند توی دلم رخت بشویند. خودکار برمی دارم و گوشۀ کاغذ دایره می کشم. هی روی هم. چندباره و چندباره. کاغذ نازک می شود. سوراخ می شود. بس می کنم و دوباره توی دلم می خوانم «در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست». بعدش می گویم آخ. آخر نمی دانم چطور باید گفت. وقتی هستی و نیستی. وقت نیستی و نیستی. وقتی که نیستی و هیچ وقت نمی شود که باشی. اصلاً من دارم چه می گویم؟ چطور باید گفت؟ دستت. درست شروع قصه از دستت بود. تمامش کنم. فقط همین را بگویم که وقتی دستت را می بینم شهر دلم ویران می شود. مثلِ حالا. تویِ این عکس که گوشۀ لپ تاپ باز است. انگار مادری بچۀ سه ساله اش را گم کرده است. انگار بچه دارد از چشم های من گریه می کند. انگار کسی مُرده باشد میان دلم. چطور باید گفت؟