آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

همین چیزهایم آرزوست ..

مربای آلبالویی که مامان درست کرده از یه طرف ،

بوی روغن زعفرونی ای که توی خونه پیچیده از یه طرف دیگه

مربا درست کردن خیلی کار هیجان انگیزی ِ..
 
مثه سالاد درست کردن ..

مخصوصا وقتی که میخوای توی شیشه های کوچولو تقسیمشون کنی
 
تصور کن ، مربای سیب ، هویج    توت فرنگی ، آلبالو ، عسل ..

بعد بذاری توی یخچال ، یخچال خوشگل میشه ، رنگ رنگی میشه
 
ترشی هم همینجطوره ! تازه ترشی خیلی هیجان انگیز تره
 
هر شیشه ترشی یه تابلوی نقاشی ِ با یه سبک ِ..

وقتی رفتم خونه خودم مربا درست میکنم
 
با اینکه خیلی وقته صبحونه نمیخورم ولی بازم درست میکنم
 
حالا درباره ترشی زیاد مطمئن نیستم ولی شاید بعدا دلم خواست درست کنم
 
نقاشی بکشم ! اینا هم که گفتم حکم دیزاین رو داره
 
شاید به خاطر همینا دوسشون دارم .. نمیدونم ..

همه اینا واسه دل ِ یخچالم ، واسه دل ِ آشپزخونه م ، یه چیزایی حتمنی باید باشه توو خونه

حتا اگه ازشون استفاده ای نشه ، خونه با اونا معنی پیدا میکنه

آشپزخونه مخصوصا !

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


Befor I Die : در جشنواره رنگ شرکت کنم

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هیچکس مثل تو مال اینجا نیست

من هم روی دعوتنامه جشن عروسی َم مینویسم :

تورو خدا بیایین ! اندازه نهنگ+وال بهتون خوش میگذره !
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


The Words

مرا از زیر سنگ پیدا نخواهی کرد

مرا در آسمان ها پیدا نخواهی نکرد

من دود نشده ام  ، در هوا نیستم

من آب نشده ام  ، در زمین نیسنم

من اینجایم ،

پشت پاکت نامه را نگاه کن ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خوشحال ترین کفش دنیا را خریده َم ..

کفش هایی که برای من صبر کردند و خودشان را از چشم

دیگر خریداران پنهان کردند ، کفش هایی که ارزان بودند

آخرین کفش های ویترین که فقط اندازه پای غول ِ سیندرلایی  بودند

کفش های بندینــَکی و گیس بافتِ رنگولی ِ تابستانه

 بنفش صورتی آبی   سبز  

کفش هایی که دلشان میخواهد روی شن های ساحل قدم بزنند

کفش های خوبی که رسالتشان شاید این باشد که مرا خوشحال و خندان
 
به جاهای خوب ببرند ، یادتان هست که جاهای خوب با کفش های خوب را ؟
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ایح ایح ایح *:))))

مثلا بشینم یه پست بنویسم واسه تبریک فردا ، هوم ؟

بعد فردا پیوندای روزانه تونو با خبر ازدواج مهلا و ایمآن پر کنین *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


صدای شان را میشنوی ؟

از راه دور دارند می آیند ، برای قلقلک ِقلب تو ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خسرو شکیبایی خطاب به من :

تو هنوز نخوابیدی ، تو نخوابیــــــــــــدی !

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


شعله های کوچک امید ما در کنار یکدیگر خورشید شدند ..

 پیاز خـُرد میکنم .. همان پیازهای لعنتی ای که هرچقدر هم آدامس بجوم
 
یا از دهان نفس بکشم یا سرعتم را برای خـُرد کردنشان بیشتر کنم
 
باز هم چشمانم را می سوزانند و اشک ها سرازیر میشوند ..

پیاز خُـرد میکنم اما این بار ،

وقتی خوشحال باشی ، وقتی امیدت ناامید نشده باشد ،
 
وقتی همانی شود که تو میخواستی ، وقتی کاری که انجام داده ای نتیجه داده باشد
 
وقتی جلوی ناامیدی دیگران ایستاده باشی ..

لعنتی ترین پیازهای دنیا هم اشک تو را در نمی آورند ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تنم میلرزه و میری حواست نیست ..

هیچکس هم حواسش نیست ؛
 
تابستــآن کفشهایش را درآورده و دارد روی نوک پاهایش
 
آرام و بی سر و صدا از در پشتی خارج میشود ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


MR & Mrs hassani*:)(:*

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در ذهن من ..

زنده گی گاهی از جایی شروع میشود ,
 
که یکی موهایش را بالای سرش جمع میکند ..!
 


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سرجای خودت بمان .. سریع و راحت پیدا شو

به شماره عنوان پست هایم حساس شده َم

انگار وقتی شروع میکنی به شمردن یک چیزی ، یعنی قرار است یه روز به آخر برسد

حالا اگر این عدد 1میلیارد هم باشد ولی بلاخره تمام میشود

و این مرا یک جورهایی عذاب میدهد

البته من نمیگذارم عدد ِ به این بزرگی پشت سر عنوان هایم قرار بگیرد ..

اگر به 1000 برسد باید فکر دیگری برایشان کنم

مثلا دوباره از 1 شروع کنم ، یا مثلا دیگر از اعداد استفاده نکنم ..

من دلم نمیخواهد 4خانه هایم تمام شود ،

چه کسی تا به حال توانسته 4خانه های یک لباس را بشمارد ؟ هیچکس !

البته من یک روز 4خانه های لباس تو را میشمارم

اما 4خانه ها هستند ..

نمیتوانم یک چیزی که زیاد میشود را تحمل کنم

مثلا همین شماره های عنوان پست هایم را

مثلا وقتی از یک موضوع سه بار بنویسم ، دیگر جزء 4خانه هایم نیست

میرود در یک دسته دیگر قرار بگیرد ، احساس میکنم گم میشود

و بعدها نمیتوانم پیدایش کنم ، همه چیز باید سر جای خودش باشد

همه چیز باید دسته بندی شود ، نمیشود شلوارهای جین و مانتوهای بلند

و سارافن ها و 4خانه ها کنار هم قرار بگیرند ، باید جدا شوند

تا بتوانم سریع پیدایشان کنم .. برای یخچال هم همینطور !

مامان همه چیز را به هم میریزد ، من هی میروم همه چیز را مرتب میکنم

شیشه های مربا بالا ، شیشه های ترشی پایین ! آنها آنطرف ، اینها اینطرف

دستبد ها یک طرف ، گوشواره ها یک طرف ، گردنبندها یک طرف ،

ماتیک ها ، لاک ها ، کش موی سر ، شانه ، من ، تو ، همه ..

جیییییییییییییغ .. همه چیز سر جای خود !!!

 

+ خدا میم برادر کوچکترم را آفرید تا هیچ چیز سر جای خودش نباشد

اعصاب من در حد فولاد شده است در مقابل َش*:|

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یازده و بیست دقیقه شب ..

آن شب که با من حرف میزدی یادت هست ؟

یک چیزهایی گفتی که هیچکس نگفته بود ! که خودم هم نمیدانستم

اجازه گرفتی که راحت تر باشی ، صمیمی تر

یادت هست گفتی دوستم داری ؟

مثل همیشه صندلی عقب پشت سر راننده نشسته بودم

بابا رفته بود پیتزا بخرد ، هوا گرم نبود ، داغ بود ..

تسبیح شاه مقصودم هم دستم بود ، چه میگفتم ؟ نمیدانم ..

هزار تایی چراغ رنگی ِرو به رویم به درخت ها آویزان بود

لازم نبود مثل همیشه چشمهایم را نیمه بسته کنم

آن چیزهایی که توی چشمهایم بودند کارم را راحت تر کرده بود

شب .. شب که میشه تو کوچه غم .. اشک من میشه ستاره ..

یادت هست ؟ همان ها .. بعدش اینها را دیدم

باور میکنی که فتوشاپ نیستند ؟

همه شان قلب شده بودند .. بشمار..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


غیرمنتظره

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دلِ من

تخته تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


برای عروسک ِ به مسافرت رفته

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک شاخه گل در دستم / سر راهت بنشستم

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ادامه قبلی

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


no

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من هم ..

تو مردی و خبر نداری رحمان 

نمی دانی که چقدر احتیاج به خنده های مداوم دارم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


Theater , literature & Him

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


يك جور نشود كه نبودنتان عادي شود براي ِ خودتان؟!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حرف براي گفتن زياد بود

وقت كم ،

بوسيدمت ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آوازهایت را بریز به جان ٍ مـن

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دوستآن

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


جاذبه سیب بود که آدم را زمین زد ..

بیا گناه کنیم ؛ 

تو تند و تند حرف بزن 

من سیب آدم اَت را گاز بگیرم! 

 

 +سیب آدم یا Adams apple برجستگی متحرک جلوی گلو

که در مردها برجسته تر است

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ادامه حرفآم

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


حالا در این جنگل تاریک زانوهایم را بغل گرفته ام و هی فین فین میکنم

با ستاره هایی که از کوله پشتی ام همینجور ولو شده اند

و تازه فهمیده ام همه شان پلاستیکی بودند

و به این فکر میکنم که چه کسی هانسِل و گرتل را نجات داد ؟

 

+ بعد آن وقت این ساعت ها و دقیقه هایی که که چند ماه است

هروقت نگاهشان می اندازم هِی با هم جفت میشوند

آن لعنتی ها هم برایم نشانه بودند

مثلا همین 15:15 که پست را به ثبت رسانید

هنوز نفهمیدم پیامشان چه بود ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ستاره های احمق

از وقتی گفته گاهی اوقات نشانه ها هم با ما شوخی میکنند 

دیگر هیچ کدامشان را جدی نگرفته ام

همه اش احساس میکنم تا الان خودشان را نشان میدادند

و بعدش هم می ایستادند یک گوشه و باور کردن من را مسخره میکردند و میخندیدند

اصلا انگار تا الان عالم و آدم داشتند مرا مسخره میکردن

و به حماقت من که چگونه همه چیز را برای خودم نشانه میکردم

و راه می افتادم سمت ماه ، میخندیدند

اصلا شاید هم سر من شرط بندی میکردند !

حتا حافظ هم نتوانست با شعر عاشقانه ای که همیشه برای من و ایمآن نشانه سحر بود

و پایان تمام تاریکی ها ، دلم را گرم و ناامیدی را از من دور کند ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من قصد ادامه تحصیل دارم

+ عمه رفته بانه ، میگه سوغاتی واست چی بیارم
 
میگم ای رو واسم بیار .. لبخند میزنه ، میگه  :

لازم نیس من بیارمش ، خودش میاد ..*:)))

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دلخوشی های رنگولی

رنگ لازم است ! واجب است ! 

رسالت من هم شايد اين باشد که پرواز کنم به بي نهايت !

بعد از آنجا تمام اين رنگ ها را بر سر دُنيا و دِل ها و آدمهايِ خاکستريَ ش بپاشم ..

باشد که رنگولي شوند .. شاد شوند .. از ته دل لبخند بزنند ..

و همه چيزهاي خوب اتفاق افتد ..

بعد اینکه دیشب متوجه شدم خودم خاکستری تر بلکه هم سیاه شده ام

بعدش اینکه نمیشود رسالت آدم یک چیزی باشد خودش یک چیز دیگر

این شد که رفتم دلخوشی های کوچکِ رنگی ِ دخترانه را آوردم و ..

حالا دستهایم خوشحالند ، میخندند ، پاهایم هم رنگ آسمان شده ؛

پرنده های سفید و مشکی هم دارد !

هِی میخواهند از زمین بلند شود ولی تنم خسته است و سنگین ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


راز دل دریا رو میدونی و میدونم

صورتی پوشيده بود ُ صورتی پوشيده بودم

نميدانم اتفاقي همديگر را ديده بوديم يا قرار گذاشته بوديم

يا اينکه من ميدانستم قرار است بيايد و يواشکي رفتم آنجا

و بعدش وانمود کردم که اتفاقي است !!

نميدانم ولي هرچي بود اولين بار بود ، يک جايي بود که دريا هم داشت

شبيه اسکله بود ، از آن جاهايي نبود که قبلا ديده باشم يا دوست داشته باشم که ببينم

از دور آمد ، من هول شده بودم ولي به روي خودم نمي آوردم

دستش را به سمتم دراز کرد و با هم دست داديم ، دستش داغ بود ! خيلي داغ !

و اين تنها چيزي ست که مدام به آن فکر ميکنم و آن رفتار عادي و دوستانه اش.و رفتنش به سمت دريا و يک سري آدم ها که دوستانش بودند(شايد هم همکارانش.مثل اينکه قرار کاري داشت).سوار کشتي شد و دور شد.بعدش الف را خيلي اتفاقي آنجا ديدم.من تا وقتي که دور شود ، محو شود نگاهش ميکردم.الف اول مسير نگاهم را دنبال کرد بعد مرا زير نظر گرفت.لبخند داشتم.از آنها که به چشمانم وصل ميشود.از آنها که سين دوست داشت.که يواشکي برايم مينوشت هميشه بخند وقتي ميخندي خوشگلتر ميشي،بعد با آن موشک کاغذي درست ميکرد و برايم پرت ميکرد.که وقتي برايم شعرهايش را ميخواند و لبخند و ذوق چشمهايم را ميديد، همين برايش کافي بود تا بفهمد چقدر شعرهايش را دوست دارم.از همان لبخند ها...
وقتي در دريا محو شد،هنوز داغي ِ دستش محو نشده بود.دستم را مُشت کرده بودم که داغي َش نرود.وقتي از خواب بيدار شدم هنوز دستم مُشت بود!!هنوز دستم داغ بود!!

پ.ن: از دیشب این افتاده روی زبونم !
همدم ِ غم شبونه
خرسِ صورتی میدونه
بی قرارتم..
خـــواب میبینم در کنارتم
بــارونِ اشک در بهارتم..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همه چيز درست خواهد شد

خدا نشسته آن بالا هِی دفترهایم را زیرو رو میکند ، هِی خط میزند

هی اس ام اس هایی که به عآطی فرستاده بودم را میخواند و بعد رو میکند به من

و میگوید : دختره احمق ! تو اصلا آدم نمیشوی !

این بود آن همه امیدی که پزش را به این و آن میدادی ؟ خاک بر سرت اصلا !

هِی گفتی نشانه میخواهم ، نشانه بزرگ

دیشب از ذوق داشتی پَس می افتادی ! از خوشحالی به گریه !

از هیجان تمام شب را بیدار ماندی تا سحر ! گفتی دیگر تمام

گفتی همین کافی بود تا دیگر شک و تردید نداشته باشی

آنوقت از پس این امتحان به این سادگی برنیامدی ؟ خیلی خری !

بعد من هم هِی بغضم را قورت میدهم و مثل بچه ها لب هایم را به هم میفشارم

و هق هق میکنم ، هی دماغم را با آستینم پاک میکنم

هی زیر چشمی به خدا نگاه میکنم ..

ولی خدا از دستم خیلی عصبانی است

میترسم پرونده م را بدهد زیر بغلم بگوید برو اصلا من همچین دختری را نمیخواهم

بعد من بگویم من از امتحان بدم می آید ، همیشه بدم می آمده

بگویم تو هیچوقت در شرایط من قرار نگرفته ای

تو هیچوقت امتحان نداده ای تا حال من را درک کنی

تو فقط خدایی کردن را بلدی ، خلق کردن را ، امتحان گرفتن را

جایزه دادن را ، مجازات کردن را ، مهربانی کردن را

میترسم ولی فری با توی یک کتاب خوانده که خدا از همه چیز بزرگ تر است

از همه ترس ها و ناامیدی ها ، حتا از لیست آرزوهای من ..

 

مطمئن باش، يقين کن، بايد باورت شود..

 
قسم میخورم
 
ما از اين رودِ گِل آلود عبور خواهيم کرد
 
ما از اين کرانۀ ترسْ خورده خواهيم گذشت

همه چيز ، همه چيز ، همه چيز درست خواهد شد ..

سید علی صالحی

+ من هم مثل فری با  دلم هیجان ِ رسیدن به روشنایی می خواهد ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مینویسم ُ اتفاق می افتد

آقامون خسته س ، بعد از ناهار همچین وِلـــو میشه کف اتاق

ازونور پسرمون تا میبینه باباش ولو شده لگوهاشو ول میکنه میدوئه میاد کنارش

منم رفتم تو قوری گُل قرمزه چایی درست کنم

پسرمون هِی دست میزنه رو سیمآی گیتار ، باباش م کمکش میکنه

همه اینا هم بدون حرف ِ ! یه سری صداهای نامفهوم توی خونه میپیچه

آخرش باباش گیتارُ برمیداره و میگه بخون ببینم بخون

و بعدش صداهای دوست داشتنی توی خونه پخش میشه

و من چایی به دست آروم و بیصدا نگاهشون میکنم و از ته ِ دل لبخند میزنم *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


*:)

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

همون خوشمزه ای که به مناسبت ِ رتبه ی ِ کشوریت ، قراره به من ُ فرشته و زکیه بدی *:)! خخخخ

پ - ت - -



ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چقدر دوست های مجازی م را دوست دارم

چقـــــــــــدر عکسهایی که به خاطر من گرفته میشوند را دوست دارم

دلم میخواهد بعدها که عکاس معروفی شدم یک نمایشگاه از عکسهایی ترتیب دهم

که به خاطر من گرفته شدند

عکسی که میگوید ببین من دارم کتاب راز را میخوانم

همان که هِی زدی تو سرت که فلانی این کتاب را بخوان

بخوان و دوباره بخوان ، فلانی نگاهت را عوض کن ، فلانی ناامید نشو ،

فلانی دستت را بده به من و دوست جانم مطمئن باش پشیمان نمیشی

این همان کتاب هست ! و دو انگشتی که نشانه پیروزی ست و به من لبخند میزند *:)

یا مثلا عکسی که میگوید داشتم پرتقال میخوردم یاد تو افتادم

نصف مال من نصف مال تو

یا مثلا عکسی که تو هیچوقت نگرفتی!!

یا مثلا تمام عکسهایی که من همیشه میگیرم

و ردپای آدمهایی که برایم عزیز هستند درشان هست

از لیست آرزوهایم

ازدیوار اتاقم وقتی که نقاشی فصل پاییزش با عکس شازده کوچولو تمام شد

از خورشید پشت ابرهای گِرد و قلنبه که آسمان آن روز را زیباتر کرده

از پوست شکلات ، از اسمهای آشنایی که روی در و دیوار و مغازه ها میبنم

از رنگ جآت نآرنجی ، از دونه های انار ، از شالگردن های آبی

از 206 ، از تسبیح ، از کاغذ کادوها ، از ..

کاش میشد از صداها هم عکس گرفت..!

از امروز برای نمایشگاه به خاطر ِ من/ به یاد تو لحظه شماری میکنم

*-‿-

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


روباه های پرتقالی ِ دلـم

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


 وقتی نیستی .. یک جوری نیستی که انگار از اول هم نبوده ای

انگار که هیچوقت تو را آرزو نکرده م و برآورده نشده ای

زندگی یکهو خالی میشود از هرچه اتفاقهای خوب و دوست داشتنی

نوشته ها بی سرو ته ، عکسها تکراری ، آهنگها گوش خراش

دوستها یکهو پَر میکشند و غیب میشوند

حال منم دیگر عالی نیست ، فقط خوب است

دلم خالی میشود ، کوچک میشود ، خودش را مچاله میکند و میچسبد تنگ سینه ام

من نگران میشوم ، گریه میکنم.بی خواب میشوم ، قلب درد میگیرم از استرس

آهنگهای غمگین گوش میدهم ، .فکر و خیال بد به سرم راه میدهم

مینشیم تند تند برایت نامه مینوسم

با استدلر نآرنجی رنگم همان که آرزوهایم را برآورده میکند همیشه

مینشینم برایت دعاهای خوب خوب میکنم ، چشمک میزنم به خدا

گوشه لباسش را هِی میکشم ،

خودم را برایش لوس میکنم تا اسمت را بیاورد اول لیست

به فرشته ت نامه مینوسم و سفارش میکنم که مواظبت باشد

موقع خواب بغلت کند و نگهبانی دهد تا مبادا حتا یک کابوس فسقلی

برای بازیگوشی به خوابهایت دست بزند

گاهی فکر میکنم اگر تو نزدیکتر بودی و بعد غیب میشدی

لابد شهر از آدم و ماشین خالی میشد

و حتما اتفاقهای عجیب و غریبی می افتاد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


عشق با طعم شوکلآت ِ تلخ

اَسلن من قهر ميکنم و ميروم ، اَسلن ديگر مهم نيست هرآنچه درباره تـو

اَسلن ديگر خواب نميبنم اَسلن اگر هم ديدم اگر ديگر برايت تعريف کردم

اسلن من ميروم شکلات ِ تلخم را تنهايي ميخورم که همه چيز رو به راه شود

ديگر هيچ چيز را حدس نميزنم ؛ تو را هم با خودم به ايفل نميبرم

ديگر هم دست به جوجه هايم نزن ،

اسلن نبينم دنبالم راه بيفتي حتا اگر اتفاقي مسيرمان يکي شود

تو هم برو با همان دختردایی { عمه } ِ جون جوني َت

نـُچ من اشکم که به اين راحتي درنمي آيد :اوم

+ صفایی بود دی‌شب با خیال‌َت خلوت ما را

ولی مَن باز پنهانی تو را هَم آرزو کردم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اَشک اَشک اَشک اَشک اَشک اَشک

+ مهرانه : آخ میبینم هِی میگف ایمآنمون ..

 

نه.. همه دنیا جمع بشن و حرفشو تکرار کنن من باور نمیکنم

باور نمیکنم که تــــــو ، تویی که همه امید منی منو ناامید کنی

باور نمیکنم که بعد از اینهمه روز و اینهمه صبر منو اینجوری بشکونی

من فقط تورو باور میکنم ، من فقط معجزه تو رو باور میکنم ،

من فقط این بارونو باور میکنم که از ته دلم دارن میان توو چشام

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بار ِ دیگر نشآنه ها

+ اندکی صبر سحر نزدیک َست

+ اندکی صبر سحر نزدیک َست

+ اندکی صبر سحر نزدیک َست

+ اندکی صبر سحر نزدیک َست

+ اندکی صبر سحر نزدیک َست

. .

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زاری میکنه ، از برای ِ تو

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


 هِی روی این پشت بوم.هِی کنار اون پنجره.هِی روی این درخت.هِی روی اون دیوار.خلاصه هر دفعه یه جایی میشینیم و به آدما و کاراشون نِگا میکنم. ولی یه جایی هست که خیلی دوسش دارم.بیشتر وقتا پنجره ش بَسته س.اون موقع هم که بازه ، بازم حواسَش به من نیس.منم وقتی حوصله ندارم میرم میشینیم کنار پنجره ش.خودمو میچسبونم به میله فلزی
و همون گوشه کِز میکنم.بعد همینجوری نگاش میکنم.بیشتر وقتا پای کامپیوترش نشسته و هِی کلیک میکنه و هِی تایپ.همیشه هم داره یه چیزی گوش میده که من نمیدونم چیه.بعضی وقتا از کامپیوترش فاصله میگیره و به یه نقطه خیره میشه.یا سَرشو میذاره روی میزش.اون موقع س که دوس دارم پَر بزنم برم بشینم روی شونه ش و آروم بهش نوک بزنم.احتمالا اون موقع یه چشمشُ باز میکنه و یه نگاهی بهم میندازه ولی بازم با بی حوصله گی چشماشو میبنده.شاید یکم بعدش یه قطره اشک هم ببینم اون موقع.حالا از خستگی یا غصه نمیدونم.منم همونجوری نشستم روی شونه ش.مثه خودش بیخیال و بی حوصله ولی تمام حواسم بهش ِ...بعد دیر میشه و باید برم یه جایی واسه خواب پیدا کنم.یه نوک بهش میزنم و بعدش گنجشک پـَـــــــر...

شاید اون موقع بلند بشه و بیاد کنار پنجره و از خودش بپرسه یَنی امشب کجا میخوابی...کاش میموندی همینجا پیشم..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


عاشق چهره خنگولِ تک تکشونم*:))

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به اميد رسيدن به آرزوهاي همه

دیشب خوابتو دیدم ، یه فیلم از خودت گرفته بودی گذاشته بودی توی نت

منم که همیشه آرزوم بود بدونم صدات چه شکلیه ، چه رنگیه ،

شبیه چیه ، بوی چی میده ، سبکه یا سنگین 

مثه ظاهرت سخت و اخموئه یا مثه باطنت لطیف و بچگونه ؟

انققققققد خوشحال بودم توی خواب ، هی فیلمو به صآد نشون میدادم میگفتم

ببین ببین همین دیروز بود داشتم میگفتم کاش میدونستم صداش چه جوریه

دیدی صآد ؟ ندیده و نشنیده ی من ، بلاخره دیدمو شنیدمت

 میگن اگه خواب کسی رو 3بار ببینی برآورده میشه

واسه همین همیشه آرزو میکردم بیشتر از 3بار خوابتو ببینم

بعدا توی یکی از کتابای آنتوان دو سنت اگزوپری هم خوندم

قصه های پریان تنها حقیقت زندگی اند

بعدشم توی یکی از کتابای فلورانس اسکاول شین خوندم :

خلق ات کرده ام تا اینجا ، خلق ترت هم میکنم حالا*:)

یاد کارتی افتادم که چند روزپیش با این شعر پرش کردم :

تو اگر ناممکن بودی

هرگز اتفاق نمی افتادی

آمدی و یک حادثه خوب شدی

می دانم که با من می مــــانـــــــی

هیچوقت حس خوب من

دروغ نمی گوید

تازه دیشب عآطی از خونه ای حرف میزد که باهم آجراشو چیدیم و دیواراشو بردیم بالا

میگفت مثه بچه ای نشم که با مداد شمعی روی دیواراشو خط خطی میکنه

میگفت خرابش نکنم

بعدشم از عآطی خواستم یه ستاره دیگه بهم بده

آخه راه جنگل خیلی تاریک شده بود

و کوله پشتیمم سنگین از ستاره های جمع شده توی راه

این خواب واسه من یه ستاره دیگه بود

پروئم دیگه ! چی کار کنم تازه شب قبلش یه ستاره بهم داده بود

شک کرده بودم نکنه شیشه رنگی باشه!

خلاصه دیگه چیزی نمونده تا جنگل تاریک تموم بشه و برسم به ماه ..


 " هرچیزی که ذهن آدمی خلق اش کند ،

در ذهن به تمامی اتفاق بیفتد ، بی شک در واقعیت هم اتفاق خواهد افتاد "

آنقدر با اطمینان و بی مکث حرف میزند

که لحظه ای شک نمی کنم

راست میگوید

خلق ات کرده ام تا این جا

خلق ترت هم میکنم حالا

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یالا ، بجنب ، یه کاری کن معشوقت بشم !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


رستگار که نه ، باشد که هدایت شوم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یکی از بزرگ‌ترین دلایل خوشحالی‌ام

«دلتنگی‌» از آن دسته آموزه‌های غریزی‌ست که فندق یاد گرفته

و جدیدا در برابرش واکنش نشان بدهد

دلتنگم می‌شود و موبایل بهنام را می‌گیرد دستش و تکرار می‌کند:  مآه ه ه ه ه ه ه

 نیشش تا بنا گوش باز می‌شود ، برایم بوس هوایی می‌فرستد

از غذایی که می‌خورد به صفحه‌ی موبایل می‌مالد تا من هم در خوراکی‌اش سهیم شوم

 

فندق

فندق

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |