آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

درست ترش این بود که یکی را داشته باشم ,

نه در کنارم و در روزهایم بلکه درست در جانم .. در رگ هایم ..

در دهانم به وقت خندیدن و صحبت کردن که بوی یاس بدهد

  در نگاهم ماهی وار شنا کند

و در کنج ترین گوشه ی دستانم آرام آرام نی لبک بنوازد ..

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


*:)

این آقا پسرایی که پیراهن چارخونه میپوشن

و اتفاقا آستینشونم تا آرنج مرتب تا میزنن

و بوی ادکلنشون به مشام میرسه و موقع عصبانیت موهاشون رو چنگ میزنن

و بلدن دستاشون رو بذارن تو جیبشون ،

اینا آقا هستن ما بقی از نظر من صرفا پسرن

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هووووم ....

این روزها یک نفر هست که بدنش شرحه شرحه است و باز میخندد,که ارزو های بزرگ دارد,عاشق استاد زبانش است ویولونش هم ...حتی گاهی شب ها را بیدار میماند و فکر میکند به تلاش, به امید به خسته ام آیا؟, به آدمها, به زندگی و فرصت پیش رویش...او حتی میداند سکوتش و در خود فرو رفتنش اعصاب اطرافیانش را متشنج میکند ...فکر میکند ...فکر میکند ...راه میرود و فکر میکند..مینشید و فکر میکند تصمیم میگیرد زندگی را نجات دهد,دنیا را نه ها! زندگی را اصل بودن آدمها !

به اینجا که رسید با من حرف میزند از تصمیم ها ,از فکر ها ,از دنیا های بزرگ تر, مهربان تر, شاد تر ,شادتر تر..

برایم تکرار میکند که " نه خسته ایم...نه پیر...نه این همه زخم " 

میداند که میتواند روی من , لبخندم,صبرم,اعتراضم,آرمان ها و گاه دغدغه هایم حساب کند که میتواند از من قول بگیرد... و بعد از من میخواهد که بدانم که من هم میتوانم روی کمکش حساب باز کنم...

من میدانم که میتوانم ..!ولی چیزی که او نمیداند این است که  من یاد گرفته ام جز در صورت لزوم روی ادم ها حساب باز نکنم و برایم درونی تر شده که حتی اصلا  در صورت لزوم هم حساب باز نکنم ...!!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خودم جان

باید دست خودم جانم را بگیرم و بروم پیاده روی ...باید یکی از همین روزها دل بکنم از خانه و خودم جان را ببرم هوا خوری...اینکه میگویم "خودم جان" چون میدانم ته ته ته همه ی دوست نداشتنی بودنش "جان"است"،جان است ک تا امروز با من راه امده با منی ک دیگر اصلا شبیهش نیستم...
باید دستش را بگیرم و ببرمش تک تک کوچه ها و تنها خیابان این شهر دوست نداشتنی را برایش مرور کنم..دستم را روی شانه هایش بگذارم و لبخند مطمءنی بزنم و برایش از اتفاقات خوب , دنیای خوب بگویم..نصیحت وار حرف بزنم برایش ،شبیه راهبه های کلیسا ک از ارامش و ایمان میگویند و ته ته قلبشان میدانند ک دروغ میگویند و ملتهب اند...
میبرمش و تک تک ادم هایی را ک از کنارمان رد میشوند را ب او نشان دهم و یادش بندازم ک فقط او نیست ک درد دارد ک مشکل دارد،همه ی ادمها همین اند و هر ک انسان تر اصلا پر درد تر ...از انهایی ک اوضاعشان وخیم تر و دردهایشان بزرگتر است برایش میگویم....دستانش را محکم میگیرم و مطمءنش میکنم ک اوضاع انقدر را هم بد نیست .
میبرمش توی دوست نداشتنی ترین پارک این شهر لعنتی و روی یکی از ان نیمکت هایی ک من هیچ وقت دوستشان نداشتم و احساس خوبی بهشان نداشتم و خیلی هم سفت و مسخره اند مینشانمش و در حالیکه حالم دارد از ان مکان بهم میخورد و هر لحظه دلم میخواهد بیاورم بالا و تف کنم موجودیت انجا را،به خودم جان بید های مجنون را نشان میدهم و میگویم ک اگر چشمهایش را ببندد میتواند صدای پرنده ها را بشنود و اصلا هم اهمیت نمیدهم ک او دارد ب این فکر میکند ک چ ارتباطی هست میان بستن چشم ها و شنیدن صدا ها...ارامش میکنم با تمام دوز و کلک هایی که بلدم خودم جان را ارام میکنم...بعد در حالی که دارد با چشمانش ازم تشکر میکند روی گونه اش دست میکشم و اشکش را پاک میکنم و به او قول میدهم یک روز او هم خارج از پرده ی اشکهایش میتواند دنیا را ببیند...اخرین کاری که میکنم همین است...به او قول میدهم!

در من غم آرامی هست
که رهایت می کند به امانِ روزها
هر چه تنگ تر فشردمت
هر چه چنگ تر انداختم به پاهایت
دور تر شدی
در من غم آرامی هست
که مشتش را باز می کند بروی...
و به قبر گالیله و هفت جَد اش خواهم خندید
اگر با پاهای خودت
نزدیک نشوی

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |