هنوز ما را، " اهلیت گفت " نیست!
کاشکی، " اهلیت شنودن" ،
بودی!
" تمام - گفتن " می باید،
و " تمام - شنودن " !
بر دل ها، مُهر است
بر زبان ها، مُهر است،
و بر گوش ها،
مُهر است!
خودخواهی های بزرگ با "آوازه" و "عشق" سیراب می شوند اما دردمندی ها
و اضطراب های بزرگ در انبوه نام و ننگ در گرمای مهر و عشق همچنان بی نام می مانند.
خواب های ما تمامی ندارد، اما این بار کابوس تا بیداری ما هم رخنه کرده . . .
دست های من
برای لمس دریا
کوچک بود
همانند چشم های تو
پشت قاب پنجره...
ما قلب های مضاعف بودیم
کنار بستگی پاهامان
و زندگی با رفتن جریان می یافت . . .
افتاد
درست، زیر همین سطر
واژه تنها
یک تبانی شوم بود.
مردم باید به یه چیزی باور داشته باشن!
"رنگو"
وقتی فتح دو تا چشم
یک خیابان بیشتر طول نمی کشد
و همیشه سینه ای آماده هست
برای گاو شدن . . . .
گاهی کسی که می آید، معمولا برای این می آید که طعم جدیدی را بچشد و بچشاند
برای کشف چیزی که در شخص مقابل جذبش کرده ، سعی می کند آهسته آهسته گام بردارد
و خودش را برای طرفش زود حل نکند،
معمولا هر دو طرف برای مدتی مجذوب هم می شوند، هر یک به نحوی کاشف و مکشوف دیگری ...
تا این جای کار خوب است، دارند تفاوت ها را احساس می کنند، مزه های جدید را... اما از یک جای کار
به بعد، معمولا یکی از طرفین برای آن دیگری حل می شود، دیگر دنیای ناشناخته ای وجود ندارد، او هم
یکی می شود مثل بقیه.... طعمش از دهن می افتد... خوبی هایش کوچکتر از حد معمول دیده می شوند،
آن وقت است که سعی می کند اوضاع را بهتر کند اما هر چه بیشتر تقلا کند دووور تر می شود...
و این جاست که دوری و نزدیکی ها شروع می شود،
جذر و مد شروع می شود، یک روز خوب یک روز بد شروع می شود، اینکه هر دو به این فکر کنند که
باید ادامه داد یا . . . .
بعد هم یک جایی یک طوری راهشان از هم جدا می شود یا آن قدر می مانند کنار هم که گند یکی شان
در آید یا هر دو بگندند . . .
این طور رابطه ها را دوست ندارم، این طور رابطه های سر به هوا را... این طور رابطه های بی هویت را...
این طور رابطه های تنها را
که برای دل خوشی یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال، یک عمر، خود واقعی ات را پنهان کنی
سعی کنی چیزی را از خود بروز دهی که بیشتر مورد پسند است،
سعی کنی خودت را سانسور کنی، طرفت را سانسور کنی، کجکی کجکی تمام بنا را بسازی. . . . .
کجکی کجکی دل خوش کنی، دل ببندی، دل ببازی...
بعد هم به خودت بیایی و ببینی تنهایی...
شانه به شانه ی هم نشسته اید، "با هم کنار هم، ولی تنها، دو تا تنها! "
بعد دیگر تو می مانی و دینی که به خودت داری...
بعضی راه ها را می دانی بن بست اند و می روی، فقط به خاطر این که یادت می رود آدمی،
حس می کنی شاید آخر راه بالی چیزی در آوردی و پر زدی ...خدا را چه دیدی!
این هم از خاصیت رابطه های این طوری ست شاید.
" آدم های علامت سوال با رابطه های پشیز! "
رابطه ای را دوست دارم که دو نفر مجبور نباشند خودشان را برای هم سانسور کنند، که هی برای هم
نقش های بهتر را بازی کنند، کی هی گند هم را بپوشانند ...
تنهایی تن این شهر را پوشانده ..."هوا دو نفره هم که باشد، جمعیتی در من است!*"
آدم ها لالت می کنند، بعد هی می پرسند چرا حرف نمی زنی؟!
این خنده دار ترین نمایشنامه ی دنیا بود.
چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم،
میتوانستم بگویم. نه؛ یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند،
نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند. هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند.
زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است"
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان.
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
گاهی حتی دیگر فرسایش خودت را هم احساس نمی کنی...
بیرون نیاورند.
می دانی! این که زن باشی و شاعر هم باشی خیلی سخت است
و سخت تر این که جهان سومی هم باشی. . .
گاهی مجبور می شوی خودت را سانسور کنی، هویتت را، دنیای اختصاصی ات را
و همه را جمع کنی زیر روبنده ی سیاهت. . . .
چشم باز می کنی و می بینی دیوارها دنیایت را پوشانده اند،
می خواهی بزنی بیرون از این همه تاریکی، از این همه باید...
می خواهی خودت را داد بزنی... اما این جا خود بودن هم تاوان دارد...
چشم باز می کنی و می بینی کابوس هایت به واقعیت پیوسته اند
و شب هایت پر شده از قرص های خواب...
این جا جرأت می خواهد خودت باشی و زن هم باشی
و این ها همه درد است...
** باز هی می زند تو را باران، باز باران دوباره هی باران... " سید مهدی موسوی"
این باد خشمگین
از غارت بهار تو و من
برمی گردد
حتا شکوفه ای را
زین باد پس گرفتن
غنیمتی است
بگذار رنگ ها را
از باد پس بگیریم
آن گاه
پیراهنی بپوش که دنیا را
در چشم های عاشق من
آبی کند
و شک مکن که عشق کجایی است
این سیب سرخ شاید
در چشم مه گرفته ی تو
خاکستری است
اما
زن بعید!
چه خواهی کرد
با مرد عاشقی که دلش را
این گونه در خلوص
به چشم های شکاکت
می بخشد؟
اتفاق که افتاد من بلند شدم...
همیشه از یک جای کار به بعد خواب به سراغت می آید....
اول از سرانگشتانت شروع می شود به نوک دماغت که می رسد پلک هایت کم کم سنگین می شوند....
منطق من هردمبیل است.... منطق محکمی است برای شانه هایم....
گاهی کار به جایی می رسد که از قدم زدن توی رویا هم می ترسی
ازاین که یک هو زیر پایت خالی شود و از خواب بپری
اما منطق من هر دمبیل است،
منطق اشک ها و لبخندها...
به بوی تعفن این میوه های گندیده ایمان دارم گلابی نارس من!
به بوی گند سیب.
عذر تقصیر اگر کم پیدا هستم، اگربودنم نصفه نیمه است،
اما آن ها که دوستشان دارم را میخوانم هنوز و هرشب...
گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد...
آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست،
همه گول خوردند!
از ابتدای پاییز دو سال گذشته الهامی سرد توی دلم سایه افکنده بود،
طوری که صدای ناقوس هراس انگیزش تمام زندگی ام را مختل کرده بود...
پیش تر ها معنایش را نمی فهمیدم
الآن به انتهای این الهام رسیده ام.......
خیلی چیزها توی زندگی ام عوض شده اند
خیلی چیزها در من عوض شده،،،
خیلی چیز ها...
می فهمی؟!!!