آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

من یک دل ِ سیر به ابرهای ِ بی باران می خندم ...

من ، طبیبــــآ !! ز تو از خویش خبردار ترم     که مرا سوز ِ فراق است و تو گویی که تب است!  

 

سایه ی ِ خیس ِ بهــآر را ،

بر تن ِ ماه قاب می کنم ؛

وقتی

راهِ نگاه ، گـُم می شود در سیاهی ِ دامن ِ فاصلهــ هآ

فریاد به رنگ ِ دلتنگی ...

 

+ دلیل نوشت : روز ِ آخری وجود نداره *:) اما در ظاهر امروز آخرین روز بود *:/

اما من : ایــمــــــــــــــــآن دارم *:)

 

#برهآن ِ خلف نوشت : ازخوشی لبریز بودن و از ناکامی تهی بودن ،

باید حسّ خوبی باشه ، حتما یک حسّ نآرنجی هست که بعدا با فرفره موم باید تجربه اش کنم *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به دنیا دست بدهیم و چرتکه بیاندازیم ...!

همه ی سیر خطّی را که مشغولیتِ ذهنی ِ پرپیچ و خَمی را ،

از عصر ِ بعد از ظهر ِ آخرین روزی که غروبش بوی دلتنگی می دهد ،

را به جانت تزریق می کند را مرور می کنی ؛

از تکرار ِ نوستالژی هایی که لبخند خوشرنگی را رو لبانت می نشانَد ، می گذری

و به روزهای قهر و آشتی می رسی

و بعدتر به تخته سیاه و گچ، به مشق ِ شب ، به دو دوتا .

از چهآرشنبه به این فکر می کنم که چه کسانی مرا بنده ی خود ساختند با یک حرف ،

یک رفتار، یک واکنش و من چه قدر به دنیا و آدمهایش بدهکارم ؟!

# برهـــآن ِ خلف نوشت : مومن شدم به چشمآنش با یک نگــآه !

شاید شما هم مرا بنده و بدهکار خود کرده اید، با ما ارزان حساب کنید .

* می دانم نوشت : سخت است اما یک نَفَس بخوانید *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


شب ِ آرزوهـــآ

 

چشمانت را که بستی ؛ آرزو می کنم چشمانت را ...

 

از وقتی که یادم هست؛ شب ها وقتی نور مهتاب کف ِ حیاط را روشن می کرد ،

از دامن ِ سیاه ِ آسمان ، ستاره می خواستم ؛

درست از وقتی که مادربزرگم به آسمان رفت و مامان آن ستاره ی ِ پر نور ِ شب را ،

مامان بزرگ خواند و من هم باورش کردم.

یا کمی آن طرف تر وقتی آرزوهای ِ قد بلندتر از خودم را برای بابا تعریف می کردم

و شنیدم که شب ها وقتی ستاره ی دنباله دار از آسمان می گذرد ،

چشمهایت را ببند و آرزو کن .

قد کشیدم و آرزوها با من قد کشیدند ،

قصّه ی خواستن ها و تلاش ها و رسیدن ها و نرسیدن ها

و میل ِ سیری ناپذیر و بی نهایت طلبی آدم ها از همان روز خلقت ؛

ازهمان روزی که حوّا سیب خورد و آدم هبوط تا همین امروز هست و خواهد بود ...

این که دفتر آرزوهایت را برداری و معیار کِشان ،بزرگ آرزویت را آن بالا بنویسی

و آن خرده ریزها را آن پایین ، شاید به اندازه ی تمام عمر ارزشمند است .

آرزوی اول کوچکت حکایت ِ همان خشت ِ اول ِ بنای ِ زندگی ات می شود

و بالا رفتنش به ثریّای آرزوی بزرگ را باعث می شود .

فردا شب در تعابیر و مفاتیح الجنان هم شب ِ اول رجب هم ولادت امام باقر (ع)

و هم اولین پنج شنبه ی ماه رجب که به شب آرزوها تعبیر شده و احکام خاص خودش را دارد ؛

شاید فرشته ها بالشان را روی زمین بگذارند و مشق ِ آرزوهای ما کنند .

فردا شب بایستید و زیر آسمان ِ پرستاره ی شب چشمهایتان را محکم ببنید و آرزو کنید .

 

* خودمونی نوشت : آن لیست خواسته هایم را یادتان هست !؟

فردا شب باز نوبت ِ سرکشی به فهرست ریز و درشتم هست ؛

به رسیده ها خط می زنم و نرسیده ها را دوباره می نویسم و جدیدترها را از نو می نویسم *:)

البته بماند که از این به بعد تمام ِ آرزوهام تو یه آرزو خلاصه میشه :

" من + فرفره موم = مــــآ *:) "

+ یــآدآوری نوشت : آرزومند آرزوهای خوب ِ هم باشیم *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درگوش ِ یواشکی نوشت , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک وام ِ بلند مدّت!

 یک بغل غزل ،

شرح ِ بدهکاریش

به چشم های ِ منتظر ِ من است ...

 

*دلیل نوشت :

منشور ِ چشمهای ِ تو صد طیف رنگی است    یعنی شکسته در حرم ات ، کل نورها

  

# نصیحت نوشت :

ننوشتن از نوشتن خیلی سخت تره ، بنویسید قبل این که قلمتون خشک شه !

+ تو نزدیکـی به این خونه ... *:)

http://setfa.net/images/5cq0vr4kk7bu75eadob.jpg

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مــَــهلایِ الان # مـَــهلایِ قبلی

حتی اگه دیرم شده باشه ، توی ِ راه از بچه های ِ گل فروش ،

یه شاخه رز می خرم چون این روزها با تمام ِ وجود ، تلخی ِ انتظار رو احساس می کنم .

خسته ام ! اونقدر که دلم می خواد برم جاییکه دست هیچکس بهم نرسه،

کسی رو نبینم، با کسی حرف نزنم، چیزی فکرمو مشغول نکنه ...

تا به حال اینقد احساس ضعف نکرده بودم ،

دلم واسه خودِ جفنگ و نامحدودم تنگ شده ، این روزا دل و دماغ شیطنت کردن رو ندارم !

کبریت ِ بی خطری شدم واسه خودم! *:|

خدا کنه زودتر این روزهای ِ پرتنش بگذره و یه عکس العملی نشون بده .

خدایا! نمیشه منو قایم کنی ؟!

 

+ 10 بار این پست رو نوشتم و پاک کردم! 

آخرشم به این نتیجه رسیدم بعضی دوشواری ها ، فقط دوشواری ِ خود ِ آدمه! 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


لولو ، بیا منــــو بخور راعَت شم!

حالم ؟ باران ...

اشک نیست ، اشک نمى شود گفت ! 

اشک داشت از چشم من مى‌ریخت ، نمى‌توانستم جلویش را بگیرم ، سیل بود و سدش شکسته بود انگار.

امشب ترسیده بودم ، آنقدر ترسیده بودم که حس می کردم دنیا یکهو بزرگ شده است و من کوچک و درست همان لحظه

بود که دوست داشتم آدم هایم را سفت و محکم بغل کنم تا دنیا دست از سرشان بردارد!

حالم؟ باران ...

دختر ِ بی پروای ِ شیطون ِ همیشه ، گم شده بود در خودش .

این بار راه رسیدن به خواسته اش کش آمده بود !

هوا بارانی بود و می شد همه دلگیری ها را انداخت تقصیره باران.

تقصیره شرم و حیاها و محدودیت ها ، تقصیره آدم ها.

قلبم داشت بال بال می زد و خودش را می کوبید به قفسه سینه ام.

حالم؟ باران ...

نوشتم: "شب به خیر" تا پایان بخش یک شب تلخ باشد ، انگار اشتباه می کردم و این تازه شروع ماجرا بود .

خواب از من فرار می کند به جایى دور، دورِ دور.

فکر مى کنم زندگیم از عاشقــآنه ترین قصه هایى که خوانده ام هم عجیب تر شده .

حس می کنم باید تا صبح اشک بریزم!

برای فرفره مویی که هنوز نرفته و برای اتفاقی که هنوز نیفتاده است.

حالم؟ باران ...

عقربه‌هاى ِ لعنتى ِ ساعت را باید بشود متوقف کرد ، نمى‌شود ؟!

باید بشود در یک لحظه خوب، مکث کرد ، نمی شود ؟!

باید این حال و روز تمام شود، نمی شود ؟! 

انگار نمی شود که نمی شود ...

 

+ درد و دل نوشت : خدایــــآ ، کمکم کن ، دیگه نمی تونم 163 روز ِ ... 

صـــــــــــبر ...

                         

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/ , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خَسدم!

خدایی اونقَد ک واس بعد تموم شدنِ مدرسه ها برنامه دارم، واس قبلش ندارم ،

از صبح تا شب ، جای ِ خونشون ! خخخخخ

هــــِــعی! همچین سفت درس نمی خونم ،

انگار از اول ِ مهر خعلی جزوه نبشتم و خعلی سرکلاس رفدَم یعنی بودم ! ...

 این اساتید سه ماه تعطیلی دقیقا چیکا می کنن؟!

خو بشینین با خط خوش و خوانا جزوه تونو بنویسین ، جَهَندم! ما خودمون تکثیر می کنیم! والا *:|

 + کاش می شد همه این روزهای سخت و شیرین رو نوشت ...

 

 هرکی شیر پسته می خوره دیگه اینوَرا نیاد! ... مرفَهین بی درد! 

{اصلن با دختر عمه ام نبودم ، اصلن ! }

 پسته هاشو چرخ میکنن میریزن توش یا میجوَن تف میکنن توش؟ *:) خخخخخ

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بی عنوآن !

 

من خیلی تنهایم! آن‌قدر که چشمانم صدای پنجره‌ها را می‌شنود .

آن‌قدر که قبل از شکستنم، آب در دمای صفر درجه به جوش می‌آید و صدای سال‌های کودکی‌ام به گوش!

رنگین کمانی که با من بود در موسمی‌ترین باران‌های شمالی، رنگ باخت!

زندگی نامه‌ام هر روز در پشت شیشه‌های خط واحد خط می‌خورد.

و دو خط موازی آنگاه موازی‌اند که اتفاقا به هم می‌رسند اما یکدیگر را نمی‌شناسند ...

 

+ حال و هوا عوض کن نوشت :

از کلاس ویولون میومدیم ، هر دو تامون از خَسدِگی داشدیم بی هوش می شدیم!

گف: خَسده ای! وگرنه پیاده می رفدیم ! مام جَوگیر شدیم گفدیم هرکی نره! ...

هَمی جوری الکی الکی رَفدیم سمت دَر اتوبوس ک ایستگاه پیاده شیم !

وَختی رارَنده ترمز زد دیدم خدایی حسِش نی! هیچی دیگه ،

در یه حرکت انقلابی اون پیاده شد، فِک کرد منم دارم پُش سرش میرم

و منم خعلی شیک و مجلسی برگشدَم رو صندلی نزول اجلاس فرمودیَم*:)

+دلیل نوشت :  این دَفه تهنا بره که دَفه بعد با من کل کل نکنه! خخخ

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


روزهای مولکولی یک شیمیست!

 دل مشغولی‌ها ، روزمرگی‌ها ، خواسته‌ها و همه را درست روبه روی هم باید نشاند !

آدمها وقتی به سرتا پآی ِ روز ، هفته ، ماه و سالشان خیره می‌شوند ،

باید بفهمند قواره‌ ای که به قامت ِ روزهایشان ، دوخته اند را !

یک پی اچ متر و بازه‌ی 14 تایی داشت ،

از صفر تا هفتشان را اسیدی خواند ، از هفت تا چهارده‌اش را بازی ،

درست روی ِ آن نقطه‌ی ِ هفت را ، خنثی خواند .

باید فهمید که آرمانهای ِ اسیدی، زندگی خور هستند، تجزیه می کنند!

آرمان‌های ِ بازی ،تلخ مزه هستند و کمی سُر، نفهمی از دستت خیز می زنند و می افتند !

روی ِ نقطه‌هایی که زندگیت خنثی می‌شوند ،

باید آن‌قدر فکر کرد و فهمید تا توهّم ِتوطئه ، به ذهنشان خطور نکند .

زندگی ِ آدمها ، درست عین ِ کلی قضایای ِ ریز و درشت ِ شیمی ، کمی قواعد و مفهوم دارد .

غلظت ِ خواسته‌های ِ آدمها و بزرگی شان می تواند باعث غلیظ شدن ها باشد

و طبق قضیه انتشار ، هر وقت غلظت زیاد شود ، مولکولها به سمت آن سوی ِرقیق تر می روند!

کاش می شد تن ِ اتفاقات را به کاغذ تورنسلی آغشته کرد تا پی اِچ خبر دهد از سرّ ِ ضمیر آن ها!

فی الحال در کِشمَکِش های ِ این دوران ، باید همانند ِ یک محلول ِ بافر ،

در کم و زیادی ِ اسید و بازها توانایی حفظ پی اچ را داشت ،

مثل آمفوترها رنگ و رخساره عوض نکنیم

و برای هدف‌های ِ درشتمان ، کاتالیزور ِ اعتماد و توّکل به خدا را ، چاشنی ِ زندگی ِ خود کنیم .

 

 # برهآن ِ خلف نوشت :

یه زمانی روبیک مرتب می کردیم تو یه دَقه ،

پیر شدیم جدیدا فقَد زُل می زنیم تو چشاش!

 

http://setfa.net/images/0u0mrrnyasdo2os8w0ot.jpg

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تیک تاک ِ دلتنگی‌های یک احساس خواب آلود

لَنگ لَنگان، نفس زنان با پای ِ بی رمق ِ فرتوتش ،

عقربه ثانیه شمار را می‌رسانَد به  12، دینگ دینگ؛ ساعت 24 بامداد .

اصوات ِ رمز آلودِ شهر، پشت پاندولِ سرگیجه گرفته زمان ، چُرت می‌زنند .

این‌جا وقتی همه خواب بودند ؛

شب بوهای ِ همیشه بیدار، عطر می‌زدند به پیراهن ِ بید مجنون ،

ذهن ِ بیدار ِ شمعدانی ، خواب می‌کرد با لالاییَش ، بتّه جقّه ترمه طاقچه را .

مآهتاب، آن عروس ِ به تخت نشسته، دست ِ سیاه شب را به پشت می‌کشد و

ابرها کنار می‌زَنَد تا ستارگانش ، چشمک زنان ؛ عاشق کنند ،

دخترکانی را که هر شب ، آرزوهای‌شان با پررنگ‌تر شدن ِ ستارگان‌شان ، قد می‌کشند .

 زیر ِ نور ِ ماه ،دست ِدنیا از پشت بسته است. ماه خنجرش را از رو کشیده ...

بیدها مجنون‌تر ، شیدا می‌شوند ، گوش تیز می‌کنند و

سَرخم می‌کنند در صدای ِ خُرد شده جامِ بی‌میلی ِ لیلی .

خواب ِ فرهادها باز شیرین می‌شود در بی‌صدایی ِ نیشتَر دل ِ بیستون .

چشم ِ چراغ ، روشن می‌شود به خوابِ خوش ِ پروانه ،

به آغوش ِ درهم رفته یاکریمان ،

به لب ِ تشنگی ِ ناودان ِ بی باران ،

به سنگفرش ِ پا خورده خیابان ،

به بخار ِ منجمدِ شیشه‌هایِ آن سوی ِ پنجره .

 ساعت ِ به آخر رسیده ؛ خورشیدی است که دل به پشتِ کوه دارد ،

تبعیض ِ تقویمی که شنبه را کوچک شمردن ِ عادتش،

به تخت نشاندنِ جمعه سیاستش ؛ فعلی ست که فاعل نمی‌پذیرد .

شباهنگام ، لحظه خواب ِ جسم‌ها، رویاهای ِ مهلا ، بیدار بودند ، " وقتی همه خواب بودند" .

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


میم مثل ِ ؟!

میم مثل ِ ... !؟

میم‌ها را با افکارم به بازی گرفتم ،

می‌خواستم بدانم اولین میمی که روی زبانم استُپ می‌زند، چیست !؟

میم مثل ِ "من" ! این میم اگر نبود ، نون ، بی میم می‌ماند و همیشه "نَ " می‌گفت به عالم و آدم ،

«میم» اگر نبود ، من و تویی که "ما " شویم ، هم نبود حتی !

«میم» اگر نبود الف هم در "ما " تنها بود ،

«میم» اگر نبود مامان فقط می‌شد " آن"

و بدتر از آن میم اگر نبود " مآه " فقط آه می‌کشید .

«میم» اگر نبود " معجزه "، عجز می‌شد فقط !

«میم» اگر نبود تمام ِ معادلات ِ دنیا ، عادل می‌شدند

و "مجهولات " همه جاهل می‌شدند به بودن‌شان !

«میم» اگر نبود ، " قیام‌ها"سر پا نمی‌ایستادند و کسی میم ِ ماندن نداشت.

«میم» اگر نبود "مال ها" ، آل می‌شدند به جان‌مان !

کوچک‌ترینش این است؛ شاید اگر نبود ، کسی زیر سقف‌مان مرا نمی‌توانست صدا بزند !

{ مــَــهلا و اگر میم نبود : هـــلا *:/ }

غرض از این همه گفتن و پرکردن ِ خطوط ِ محو شده این وبلاگ ِ همیشه سنگ صبور ،

این بود که ارزش ِ هر حرف از الفبای ِ زندگی‌مان به اندازه همان "میم" است ، حتی ارزش ِ "ذ"!

که اگر «ذ» نبود "لذّت" ، لت می‌زد به صورت‌مان مادام ،

قدر 31 تا «میم» گونه دیگرمان را بدانیم و بدانیم بر سر ِ تک تکِ حروفِ زندگی‌مان چه می‌آوریم ،

بیایید الفبای زندگی‌مان را گنگ نکنیم از گفتن!

مواظب الفبای‌مان باشیم لطفا!

+مهم نوشت : میم اگر نبود : ایمـــــــآن = ایـــآن ✖

                                       فرفره مو = فرفره و  ✖ 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هنوز ما را، " اهلیت گفت " نیست!

کاشکی، " اهلیت شنودن" ،

بودی!

" تمام - گفتن " می باید،

و " تمام - شنودن " !

بر دل ها، مُهر است

بر زبان ها، مُهر است،

و بر گوش ها،

 مُهر است!     

 

خودخواهی های بزرگ با "آوازه" و "عشق" سیراب می شوند اما دردمندی ها

 

و اضطراب های بزرگ در انبوه نام و ننگ در گرمای مهر و عشق همچنان بی نام می مانند.

خواب های ما تمامی ندارد، اما این بار کابوس تا بیداری ما هم رخنه کرده . . .

 

دست های من

 

برای لمس دریا

 

کوچک بود

 

همانند چشم های تو

 

پشت قاب پنجره...

 

ما قلب های مضاعف بودیم

 

کنار بستگی پاهامان

 

و زندگی با رفتن جریان می یافت . . .

 

افتاد

 

درست، زیر همین سطر

 

واژه تنها

 

یک تبانی شوم بود.

 

 

مردم باید به یه چیزی باور داشته باشن!

 

"رنگو"

 

وقتی فتح دو تا چشم

 

یک خیابان بیشتر طول نمی کشد

 

و همیشه سینه ای آماده هست

 

برای گاو شدن . . . .

گاهی کسی که می آید، معمولا برای این می آید که طعم جدیدی را بچشد و بچشاند

برای کشف چیزی که در شخص مقابل جذبش کرده ، سعی می کند آهسته آهسته گام بردارد

و خودش را برای طرفش زود حل نکند،

معمولا هر دو طرف برای مدتی مجذوب هم می شوند، هر یک به نحوی کاشف و مکشوف دیگری ...

تا این جای کار خوب است، دارند تفاوت ها را احساس می کنند، مزه های جدید را... اما از یک جای کار

به بعد، معمولا یکی از طرفین برای آن دیگری حل می شود، دیگر دنیای ناشناخته ای وجود ندارد، او هم

یکی می شود مثل بقیه.... طعمش از دهن می افتد... خوبی هایش کوچکتر از حد معمول دیده می شوند،

آن وقت است که سعی می کند اوضاع را بهتر کند اما هر چه بیشتر تقلا کند دووور تر می شود...

و این جاست که دوری و نزدیکی ها شروع می شود،

جذر و مد شروع می شود، یک روز خوب یک روز بد شروع می شود، اینکه هر دو به این فکر کنند که

باید ادامه داد یا . . . .

بعد هم یک جایی یک طوری راهشان از هم جدا می شود یا آن قدر می مانند کنار هم که گند یکی شان

در آید یا هر دو بگندند . . .

این طور رابطه ها را دوست ندارم، این طور رابطه های سر به هوا را... این طور رابطه های بی هویت را...

این طور رابطه های تنها را

که برای دل خوشی یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال، یک عمر، خود واقعی ات را پنهان کنی

سعی کنی چیزی را از خود بروز دهی که بیشتر مورد پسند است،

سعی کنی خودت را سانسور کنی، طرفت را سانسور کنی، کجکی کجکی تمام بنا را بسازی. . . . .

کجکی کجکی دل خوش کنی، دل ببندی، دل ببازی...

بعد هم به خودت بیایی و ببینی تنهایی...

شانه به شانه ی هم نشسته اید، "با هم کنار هم، ولی تنها، دو تا تنها! "

بعد دیگر تو می مانی و دینی که به خودت داری...

بعضی راه ها را می دانی بن بست اند و می روی، فقط به خاطر این که یادت می رود آدمی،

حس می کنی شاید آخر راه بالی چیزی در آوردی و پر زدی ...خدا را چه دیدی!

این هم از خاصیت رابطه های این طوری ست شاید.

" آدم های علامت سوال با رابطه های پشیز! "

رابطه ای را دوست دارم که دو نفر مجبور نباشند خودشان را برای هم سانسور کنند، که هی برای هم

نقش های بهتر را بازی کنند، کی هی گند هم را بپوشانند ...

تنهایی تن این شهر را پوشانده ..."هوا دو نفره هم که باشد، جمعیتی در من است!*"

آدم ها لالت می کنند، بعد هی می پرسند چرا حرف نمی زنی؟!

  این خنده دار ترین نمایشنامه ی دنیا بود.

 چه خوب بود اگر همه چیز را می‌شد نوشت. اگر می​توانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم،
می‌توانستم بگویم. نه؛ یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نمی‌شود به دیگری فهماند،
 نمی‌شود گفت، آدم را مسخره می‌کنند. هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می‌کند.
 زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است"

 

 

 

 

 ای کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

 

که بی‌دریغ باشند

 

در دردها و شادی‌هاشان

 

حتا

 

با نانِ خشکِشان.

 

و کاردهایشان را

 

جز از برایِ قسمت کردن

گاهی حتی دیگر فرسایش خودت را هم احساس نمی کنی...

 

بیرون نیاورند.

 

می دانی! این که زن باشی و شاعر هم باشی خیلی سخت است

 

و سخت تر این که جهان سومی هم باشی. . .

 

گاهی مجبور می شوی خودت را سانسور کنی، هویتت را، دنیای اختصاصی ات را

 

و همه را جمع کنی زیر روبنده ی سیاهت. . . .

 

چشم باز می کنی و می بینی دیوارها دنیایت را پوشانده اند،

 

می خواهی بزنی بیرون از این همه تاریکی، از این همه باید...

 

می خواهی خودت را  داد بزنی... اما این جا خود بودن هم تاوان دارد...

 

چشم باز می کنی  و می بینی کابوس هایت به واقعیت پیوسته اند

 

و شب هایت پر شده از قرص های خواب...

 

این جا جرأت می خواهد خودت باشی و زن هم باشی

 

و این ها همه درد است...

 

 

** باز هی می زند تو را باران، باز باران دوباره هی باران... " سید مهدی موسوی"

این باد خشمگین

از غارت بهار تو و من

 

                              برمی گردد

 

حتا شکوفه ای را

 

زین باد پس گرفتن

 

                            غنیمتی است

 

بگذار رنگ ها را

 

از باد پس بگیریم

 

آن گاه

 

پیراهنی بپوش که دنیا را

 

در چشم های عاشق من

 

                               آبی کند

 

و شک مکن که عشق کجایی است

 

این سیب سرخ شاید

 

در چشم مه گرفته ی تو

 

                               خاکستری است

 

                                                 اما

 

                                                    زن بعید!

 

                                                            چه خواهی کرد

 

با مرد عاشقی که دلش را

 

این گونه در خلوص

 

به چشم های شکاکت

 

 

                          می بخشد؟

اتفاق که افتاد من بلند شدم...

همیشه از یک جای کار به بعد خواب به سراغت می آید....

اول از سرانگشتانت شروع می شود به نوک دماغت که می رسد پلک هایت کم کم سنگین می شوند....

منطق من هردمبیل است.... منطق محکمی است برای شانه هایم....

گاهی کار  به جایی می رسد که از قدم زدن توی رویا هم می ترسی

ازاین که یک هو زیر پایت خالی  شود و از خواب بپری

اما منطق من هر دمبیل است،

منطق اشک ها و لبخندها...

به بوی تعفن این میوه های گندیده ایمان دارم گلابی نارس من!

به بوی گند سیب.

عذر تقصیر اگر کم پیدا هستم، اگربودنم نصفه نیمه است،

اما آن ها که دوستشان دارم را میخوانم هنوز و هرشب...

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد... 

آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست،

همه گول خوردند!

از ابتدای پاییز دو سال گذشته الهامی سرد توی دلم سایه افکنده بود،

طوری که صدای  ناقوس هراس انگیزش تمام زندگی ام را مختل کرده بود...

پیش تر ها معنایش را نمی فهمیدم

الآن به انتهای این الهام رسیده ام.......

خیلی چیزها توی زندگی ام عوض شده اند

خیلی چیزها در من عوض شده،،،

خیلی چیز ها...

می فهمی؟!!!

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بر بــــــآد رفتهـــ

عشق همیشه در مراجعه است ،

از لای ِ موهات ،

انگشت هات ،

از پشت ِ چشمهات وقتی زل می زنند به من ...

 

 

+حآل و احوال نوشت : پارسال یکی رو بوس می کردم، دو تا رو گاز می گرفدم !

امسال یکی بم بوس میده ، ده تا فرار می کنن! همه ش باس بودواَم دنبالشون! ایشششش! *:| 

 

 من هِی میگم امسال خانووومی شدم واس خودم کاری تون ندارم ، اینا هِی می ترسن همچنان! *:|

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نقـــره دآغ

 

سیبی را که یک روز عطرش مدهوشم می کرد ،

آنقدر توی دستهام نگه داشتم که پوسیده انگار ؛

تنها خیال ِ خاطرش ، است که از سر نمی رود ، لعنتی!

 

آدمی روزی یاد می گیرد که مرگ پایان نیست، و مرگ مجازات نیست حتی !

مرگ پروانه ای ست که نباید پیله اش را زودتر پاره کرد .

حرف ، سر ِ بکرترین تجربه ی ِ آدمی ست. بکر، مطلق، بی تکرار!

حرمت نگه داریم، حرف ، سر ِ انسآن است !

یک روز می رسد و ناگاه آغوشش ، طعنه به عاشقانه ترین های ِ جهان می زند ،

تنگ در بر می گیرد و هیچ گاه رها نمی کند *:)

و او صادق ترین است به وعده اش ،

زمانش که رسید ، خواهد آمد ...

 

* نگـــآه نوشت : آنچه می شد دید سایه ای بود مغرور ، در انحنای ِ بی جان ِ سیاهی ها

+ قـــآضی نوشت : حکم  ِ اعدام ِ زهرا به تعویق افتاد و خورشید امروز گرم تر می تابد .

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/ , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک کابوس ِ تلخ و آرام یا چیزی شبیه به این .

 یک آن ، جنون ، چنان با کرختی وجودت عجین می شود ،

که می توانی برای عزیزترین هات توی سرت سوگنامه بنویسی

و گلایل و داوودی برایشان پرپر کنی و سرتا پا سیاه بپوشی حتی !

 

مثل ِ خوره می افتد به جانت، این ... نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت،

همین جنون و کرختی!

بدترین گمان ها از خیالت آویزان می شوند ،

و تو چشم هات چنان کم سو و بی حواس می چرخند که انگار منتظر ِ دم کشیدن چای ِ صبحانه ای !

زندگی پشت ِ یک لنز ِ خاکستری ِ تار ، برایت جریان  ِ بیهوده ای می گیرد .

پوچ ، گذرا ، بی اهمیت ، مثل ِ تبلیغ های ِ وسط ِ فیلم ها ،

چه می شود کرد اگر چنین بلایی روی ِ سر ِ آدمی آوار شود !؟

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم ! , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


معشوقه ی ِ مـَــن!

 

پیش تر گفته بودم که عشق آدمی را نجیب می کند و وحشی هم !

یکباره می بینی به خود تاخته ای و سر به ویرانی خود گذاشته ای ،

و تیشه به دست، پیکر از خارای ِ شاد و شنگولت می تراشی .

چنین عنادی دارد عشق ؛

حواست را که جمع نکنی، بیشتر از یک مشت سنگ ریزه از تو باقی نمی ماند .

وقتی معشوقت سادگی را دوست دارد، کار توی ِ شیطنت هایت ، باز زار است،

می دانی ، می نشینی خودت را نفرین می کنی و عشق را نفرین می کنی و زخم می زنی !

از خود عبور میکنی ، زار می شوی ، بیچاره می شوی ،

و به این از خود گذشتن ، چنان خو می گیری که :

" معشوق می ماند پشت ِ عشق بازی های ِ تو با زخم هات "

می گذاری عشق ساده ات کند و عشق بـِــرَهانَدَت .

اگر آشنایی بعد از سال ها تو را ببیند ،

چنان در نظرش غریب می شوی که سلامت را هم به شک،پاسخ می گوید .

آرزوهات رنگ می بازد و هوس های ِ تازه در دلت جان می گیرد ،

معشوق را حتی جور ِ دیگر می بینی !

گاه سرکشی می کنی و گاه مدعی می شوی ؛

 "از طوفان که درآمدی ، دیگر همان کسی نیستی که بدان پا نهاده بودی"

به راستی که چنین است ،

و چنین عنادی دارد عشق ، اگر بخواهد ...

 

پیشنهـــآد نوشت +

هیچ دیگری را نیافتم که در وی اینچنین اثر کند،و آدمی باید در انتخاب ِ معشوقش دقّت کند 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


do mot mind

روزی به قسمت ِ بد ِ زندگی ، خواهی رسید .

جایی که هیچ یک از 6 حس ِّ پنج گانه جسم ِ تو ، خوشبختی را حس نخواهند کرد !

آن زمان دیگر منتظر ِ هیچ اتفاق ِّ خوبی نیستی ،

روزمرگی تو را از خاطر ِ خدا خواهد برد

تا کاربُن ِ خاکستری ، بین ِ ورق های ِ زندگی ، تکرار کند زنده بودن و نه زندگی را .

قسمت ِ بد ِ زندگی گاه 26 سالی می رسد و گاه هنگامه ی 15 سالگی !

 

+ برهآن ِ خلف نوشت : نمــآز ...

نمـــآز رو هر جور بخونی ، با هر هدف و نیت ، با هر قرائت و تجوید ،

با هر روح و بدن ، هر وقت و بی وقت ...

بالاخره یه روز نجاتت می ده ! منتظر ِ اون روز باش *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


رو به پـــــآییز

کنج ِ تنهایی نشسته بودم و غم ، تنفس می کردم ؛

پنجره باز شد ،

نسیم ، بی اجازه ، وزیدن گرفت ،

چرخید و هوای ِ تنهایی ، گریخت !

قلب ، بنا بر بی قراری گذاشت ، تپیدن گرفت ،

خس خس ِ نفس هایم ، بالا گرفت !

 هوای ِ تنهایی ام ، ربود و غبار ِ غم ، از سرم زدود .

دستانم را در هوا چرخاندم ،

نبودی ...

و پنجره به دیوار کوبیده شد ،

قلب به احترامش چند لحظه صبر کرد ،

جای ِ غبار را آوار گرفت ،

جای ِ تنهایی را مــــــــرگ ...

 

+ خدایا ، خدای ِ من هم باش !

نگآهش مرا انتهای ِ چاهی انداخته که هیچ کاروانی جز رحمت ِ تو ، از آن نمی گذرد .

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم ! , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مرگ ِ رنگ

دل است دیگر ،

بی بهانه تنگ می شود ،

بی بهانه دوست می دارد ،

حال و در این حال ِ آشفته حال ، پی بودنی است از جنس ِ نبودن !

لابلای ِ تصویرهایی از جنس ِ نور و تاریکی ،

در شهری که هیچ خاطره ای از دوست داشتن ندارد

دل است دیگر ،

گاهی تنگ می شود ،

و گاه می میرد تا دوباره ی ِ بودن ِ تو ، رستاخیر باشد و صور ِ اسرافیل !

 

+ برهآن ِ خلف نوشت :

چشمانش ، چشمانش را نمی دانم کجا دوخته ، که اندوخته دلتنگی ام را نمی بیند ...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


عرش لحظه لحظه از من دور می شود

 کنار ِ مشتی خاک ،

 در دوردست ِ خود نشسته ام ،

 تنهایی ام را نظاره می کنم ،

 دلم برای خویش ِ خود تنگ شده ،

 فاتحه ای بر مزار ِخویش می خوانم

و ظرفی آب بر سنگ ِ قلب ِ خویش ، می ریزم !

 برای دینداری و نمــآز بهانه لازم است !

برای خدایی که دیده نمی شود ، شنیده هم نه !

برای پرستش و ایمـــــــآن ، باور کن بهانه لازم است .

روزگاری اندیشه ام این بود :

" هر عمل که انجام یا ترکش را دین می نامند ،

دلیلش ترس ِ از دست ندادن ِ نعمت های حال است یا مجازات آینده !؟ "

امروز دیگر نمی ترسم !

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اجــآبت کن مرا

یک عمر کر بودم و کور و لال !

ندای ِ : ایها الذین آمنوا هایش را نشنیدم ...

بی نهایت یاری و نعمت و دستگیری اش را ندیدم ،

و لال بودم که شکر ِ نعمت بجای نیاوردم و طلب ِ بخشش نکردم .

امروز خدای ِ من کر شده و ضجه ها و العفو هایم نمی شنود !

امروز خدایم کور شد و بیچارگی و خفت بنده اش را نمی بیند !

امروز خدا لال شده و جواب ِ التماس هایم را نمی دهد !

از برای ِ من ، چنین خدایی غافل ، کافیست ... مرا خدایی نو باید !

 دور افتاده ام ...

در دورترین نقطه از عرش ، برای او می نویسم که می داند چه میطلبم و برایم نمی طلبد .

من بنده خدایی ام که نیاز آفرید و اجابت نه !

من بنده خدایی ام که حاجت می داند و اعتنا نه !

آری ...

من بنده خدایی هستم که گفت : ادعونی استجب لکم ...

یا تو فارسی نمی دانی یا من زبان ِ خدایی !

آخر خط ِ مسیر ِ زندگی ام درست وسط ِ میدان ِ نوجوانی ام افتاد ،

مقصد ِ تو در تحمل من نیست ، همین گوشه پیاده ام کن .

تو خدای ِ قرآن ِ من ، نیستی*:/

 

+بعدتر نوشت : خدایا اشتباه کردم ! خخخخ *:)

کل ّ این متن رو تکذیب میکنم ، داغ بودم ، نفهمیدم چی نوشتم !

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آرزوی ِ با او بودن ، پــَـــر

اولین شب ِ سال نو ، برای دخترک آخرین شب ...

خیابان تاریک و خلوت تر از همیشه ،

کبریت ها را یک به یک آتش می زد !

در هر شعله یکی از آرزوهایش را می دید ،

دخترک کبریت فروش همه کبریت هارا روشن کرد ، شاید ...

 ...

 صبح رهگذران با پیکر ِ یخ زده دخترک ِ کوچکی روبرو شدند که همه کبریت هایش سوخته بود !

 

+ دلیل نوشت : و من هر شب یکی از کبریت هایم را آتش می زنم .

نمی دانم من بیشتر منتظر ِ مرگ هستم یا مرگ ، منتظر ِ من !

برای ِ زندگی کردن بهانه ای نباشد ، هزار بهانه ، برای مردن سراغت را می گیرند .

از زیر نویس ِ این زندگی فقط می شود خواند که آینده با او ، منتظر  ِ من نیست ،

فهرست کتاب زندگی خویش را که می نگرم در فصل " طاقت " تمام می شود !

برای ِ کتابی که خواننده ای بی خبر داشت ، مرا طاقت ِ من بودن ، نیست ...

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/ , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


HE

یادم آمد از شب هایی که ابر ِ بهار بودم ؛

شب هایی که برای ِ ماه های ِ باقی مانده ، برنامه ریزی می کردم !

شب های ِ توسّل و دعا برای ِ بودنش !

در بند ِ نگاهی شده ام که چشمانش را ندیده ام ...

نام ِ  " او "  نمی دانم و 158 روزست با وی زندگی کرده ام ،

تندیس ِ چهره اش را در سراپرده بت خانه قلب ِ خویش ، تراشیده ام !

گوشه بت خانه ی ِ عبادت ِ من ، همیشه یک سجاده پهن است ،

نماز را بهانه می کنم تا دعای ِ قنوت ، طلب ِ بودنش باشد ...

 

+ راستی برای ِ کجای ِ این زندگی ، آنقدر التماس می کردم ؟!

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مدت هاست ازخودم عبور کرده ام ، یادم بخیر !

من فراری ام !

یک فراری که هیچ کس دنبال ِ او نیست ؛

من از خودم فراری ام ،

من از خودی که دیگر خود نیست ، فراری ام ...

دنبال ِ جان می گردم ،

امید ،

یک امید  ِ ساده کوچک !

امیدی که فقط یک دقیقه ابتدایی بعد از بیدار شدن های ِ صبح گاهان را پاسخ باشد .

امید ، بهانه باشد برای چشم باز کردن ِ دوباره فردا ...

+ خودمونی نوشت : فرفره موئم من به خاطر ِ تو از مهلای ِ خوش ذوق ِ مهربون خدافظی کردم !

نذار بیشتر از این از خودم ، عبور کنم ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


Unknown

به مناسبت ِ "اردی جهنّم " صدای ِ له شدن ِ شکوفه های ِ آرزوهای ِ زرد و خشک شده ام را زیر پای ِ عابری می شنوم !

عابری مغرور و سرد و کمی تا قسمتی بآرانی ؛ مُنفَــعـِـل !

پیاده رویی به عرض ِ دو شانه ...

زندگی ام خالی از هر " امید ِ " راکد شده ،

انتهای ِ عمق ِ بیست و اندی سانتی اش ، لجن روییده !

از من نترس ... کفش هایت را مهمان ِ وجودم کن ،

نترس ... به وقت ِ گرینویچ ، چند ماهی هست که مرده ام !

همانند ِ شهر ِ کفن پوشم ؛

شهر ِ من ، مرده است .

دیوارهایش را لمس نکنید ،

کفنی خاکستری رویش کشیده اند !

باران ببار ... تن ِ شهر ، غسل میت می طلبد ...

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/ , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


لطفا سکوت را رعآیت کنید !

سکوت را رعایت می کنم !

اگر ، چشمآن ِ بی قرارت ، بگذارند ،

 این روزهـا که نگآهت روی ِ سرم ، استوار ایستــآده ،

بیشتر از 158 روز ِ قبل ، مدیون ِ نگآهت هستم ...

+ بالاخره فرفره مو جـآنم ، ضایع نگاه کرد ، تا ما نفس بسی راحت بکشیم ! *:)

 

*من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم !؟  جمله‌های ِ خبری ، قید ِ مکان می‌خواهند !

صدف ، ملیــکآ ، فهیمه : شاعر هم میگه : پشت ِ درخت ! خخخخ *:)     

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |