آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

در شبانه روز یک ربع ده دقیقه برای خدا خلوت کن

نیمه شب نماز نمی خواهی بخوان نخوان

ولی بنشین و جسم و روح و هستی خودت را نقد بگذار در مقابل خدا

بگو:"خدایا دنیا خیلی شلوغ است . شبانه روز به کار مشغولم یا نماز می خوانم

یا راه می روم یا برای فردا خیالات می کنم . حتی در خواب هم کار می کنم

چند دقیقه اجازه بده در محضر شما بنشینم " این را به خودتان بگویید

بنشینید با خدای خودتان خلوت کنید ممکن ست در همین چند دقیقه

خلوت کار چند هزار سال را انجام دهی ،

گاهی می بینی خدا چیزهای بزرگ را در چیزهای کوچک قرار می دهد

آدمیزاد هرچه قدر هم که گرسنه باشد باید لقمه لقمه رفع جوع کند

یک دیس پلو و ده سیخ کباب را هر چه قدر هم که ظرفیت داشته باشد

نمی تواند در لحظه ببلعد ، خدا شناسی هم همینطور ست

در ابتدای راه باید لقمه هایش را کوچک و ساده برداشت

تا هم لذت برد هم نیاز فطری خویش را ارضاء کرد

مرحوم دولابی از آن عارف های خدا چشیده بوده که هستی را

از پنجره ی قلعه ی لا اله الا الله می دید و خدا را برای ما ساده می کرد

پیشْ غذاهای رسیدن به خدا را لقمه لقمه جلوی رویمان گذاشته

و اصرار می کند که لقمه ها را خوب بجویم و مزه ها را تشخیص دهیم

در این روزهای شلوغ ِ پشت چراغ قرمز گیر کرده ام

وقتی یک لقمه از اندیشه ی ایشان و امثالهم می گیرم جان تازه پیدا می کنم

چشمم را می بندم و کلماتشان را می جوم و الحمدی می گویم

و دوباره چشم می دوزم به چراغ چهارراه زندگی

تا صبر در برابر ثانیه شمار اجازه بدهد بسلامت از این چهاراه بگذرم

من عاشق کسانی هستم که زندگی را ساده می گیرند

خدا را ساده و عمیق مومنند ، خدا را برای غذا و مسکن و مرکب و شهوت نمی خواهند

من تمام قد به احترام کسانی که دریا دریا می فهمند

اما جرعه جرعه با مردم عادی حرف می زنند می ایستم و سر خم می کنم

امروز وقتی دنبال یک فایل میگشتم

و این چند خط از مرحوم دولابی را بین آن همه دو دو تا چهارتای کاری دیدم

فهمیدم که خدا خوب بلدست لابه لای لحظه ها

دور مهربانی و عظمت خودش روبان قرمز بپیچد

و یک بسته از خودش را به آدم هده بدهد*:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پونز نگه دارنده ی ایران روی نقشه ست،گنبد امام رضا

دل و دستم توان نوشتن سفرنامه ندارند،هنوز مستم،چشم ها خمارند،پاها باور نمی کنند راه رفته را،میخانه انقدر میخانه بود و ساقی انقدر قهار که دعا دعا می کنم هوشیار نشوم...کاشی به کاشی این صحن و سرا انقدر غزل ِ عاشقانه روی تنش حک کرده که اگر عاشقی هم بلد نباشی و فقط به تماشا  بنشینی آرامش ِ دنیا از روی گنبد ِ طلا لیز می خورد و شر شر می ریزد به دلت،انقدر فرشته های رنگارنگ و مهربان اینجا هست که محبت خدا را روی بال هایشان می گیرند و از سرسره ی فیروزه ای گنبد گوهرشاد سُر می خورند و مشت مشت روی سر آدم می پاشند...راست گفت اینجا مشهد نیست،جانستان ست...جانستان.

پ.ن:

+همانقدر که موقع رفتن سر جلوتر از پا می دود،موقع برگشت اعضا و جوارح دل دل می کنند و به هم تعارف می زنند  اول تو برو...

+دوباره تکرار ِ قصه ی حضرت ِ آدم،دوباره قصه ی هبوط...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من تو را بیدارتر از روح و راه ِ صبح با آن طره ی زر تار می دانم ..

 

اینکه دلت برای این راه و جاده ی برهوت پرپر می زد،اینکه آخربار از کنار سقاخانه تا آخرین کاشی حرم دل نکردی که پشتت رو به بارگاه باشد و همه را عقب عقب آمده بودی و مدام زلزله میفتاد به تصویر چشمانت و میگفتی بخدا دلم برایت تنگ می شود،اینکه وقت بازگشت به خانه احساس هبوط می کردی،اینکه هفته ی پیش می خواستی برای مریمک بگویی که دلت چقدر تنگ دعای کمیل ست و التماس خدا کردی که دعای کمیل یک جای خوب را نصیبت کند،اینکه به هر رهگذری گفتی دلت کربلا می خواهد همه شان انگشت سمت مشرق گرفتند و گفتند از شاه ِ طوس اذن بگیر،اینکه در ِ گوشت خوانده باشند که خدا اذن رضایش را داده دست ِ امام رضا،اینکه دلت لک زده برای اینکه چروک ِ اشک های درشتت را لای کتابچه های زیارت امام رضا یادگار بگذاری،اینکه سیاهی آسمان زندگی ات را شمس الشموس بخواهد آبی کند،اینکه دلت بخواهد در هوای نماز صبح حرم تمنا کنی که شیرینی ِعبادت ِ عاشقانه را بگذارند زیر زبانت،اینکه هرجور فکر کنی محبتشان با هیچ معادله ای جور در نمی آید و مثل همیشه منت بر سرت گذاشتنداینکه بلیط سفر را مثل برگه ی اخراج بگذارند جلوی رویت و بهت زده بفهمی که عازمی،این ها و فکر یکبار دیگر نفس کشیدن در هوای حرم بی قرارم کرده،دیوانه ام کرده،انگار یک گله اسب رمیده چهار نعل در دلم می تازند،تا نرسم و نبویم و نچشم و نگریم و نبوسم و بغل نکنم باورم نمی شود...

پ.ن:

اینجا نوشته فردا،این اژدهای ِ آهنی ِ بلند قرارست تلق تولوق کنان شهر و دشت و باغ و بیابان را بگذرد و دست ِ گدا رابگذارد در دستِ کریم،اینجا نوشته که اگر رب العالمین،حضرت حق،یگانه خدا ، زیبا نگار اجازه بدهند قرارست در بارگاه آفتاب هشتم دعای فرج دوازدهمین آفتاب را بخوانیم ...

 اگر خواست خدا باشد من ِ کمترین دعاگوی تک تکتان خواهم بود،خاموش و روشنتان:)

اما تو!:)اینجور نگاهم نکن مگر می شود فراموشت کنم؟مگر می شود حواسم به تو نباشد؟اصلا از کجا معلوم این سفر دستپخت دعاهای تو نباشد؟البته اگردعایم کنی...لحظه لحظه اش را شریکیم ای روشنای آب دریاچه ی دوردست،نقطه ی مرکزی کهکشانم،مهربانِ مغرورم...(با عطر پونه ی وحشی کنار ِ چشمه و لب خندهای بی انتهای ِ زلال)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


درست شبیه ِ حضور فلسفی ِ آب دوغ خیار میان ِظهر تابستان

باید به دخترکم بگویم که هر وقت از دنیا خسته شد

سرش را بیندازد پایین برود یک تشت خیلی کوچک بردارد

و جوراب های پدرش را با لبخندهای خوشمزه بشورد

تا فرشته ی نقره ای جورابِ بابایی از تار و پود ِ پارچه ی سرمه ای فرار کند

و روی بینی اش بنشیند و با بال هایش گونه هایش را ببوسد

و با قلکقلک های ریز دلش را بخنداند

و یک رنگین کمان ِ نرم همراه با ابرهای قلمبه ی پنبه ای

بنشاند روی لب های اناری اش ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چه شد که مستی کردم بدین قدر هوشیاری ؟

سکوت می‌کنم و عشق ، در دلم جاری است

که این شگفت‌ترین نوع خویشتن‌داری است

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این همه راه و بزرگ راه و باریکه راه ؛ راه ِ تو کجاست ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دلتنگم ! شبیه غربت ِ قدیسه ای که عاشق شده ..

ببخشید جنآب شما یک جفت چشم

با نی نی سیاه ندیده اید که دلتنگ من باشد ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم ! *

گیرم که تابستان دارد به بهار خسته نباشید می گوید و آماده ست که بار ِ زمان را با نفس گرم و تازه اش برساند به سرزمین بعد،گیرم که طوفان ِ سرخ نماز آیات را بر ما واجب کرده(من که قبل ازین پنج نوبت قامت بسته بودم برای هرم ِ نفس هایت که گرم ترین و خانمان براندازترین طوفان جهانست،)گیرم که گرمی هوا از عرض و طول لباس های مردم شهرم کم کرده،گیرم که من اصلا بلد نیستم ببافم اما اینها دلیل نمی شود که من دست رد به سینه ی پیرزنِ دست فروش بی توجه به قوانین عالم و آدم بزنم و از بساطش که فقط  کلاف کاموا بود و کلاف عشق چیزی برندارم،می دانی من می توانستم به رنگ هفت رنگ رنگین کمان برایت کاموا بخرم،من می توانستم همه ی کلاف های بساطش را بخرم اما برای حالای ما همین بس ست،همین دو سه کلاف ِ عشق ِ نرم و پرز دار سپید کافی ست که تا سحر برایت شعر ببافم...

پ.ن:باید تا سحر نشده یک شعر سپید ِ یقه اسکی که تا بالای لبت را بپوشاند برایت ببافم دلیلش هم محرمانه بماند بین خودمان بماند برای روزی که به دروازه ی گوش ِ تو رسیدم...

*عنوان:امام خمینی ره...ارتباط بین عنوان و متن مرموزست،رازی که رمزش شبیه ِ هم آغوشی سیب و انارست...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آن طرف دریاها کسی خواب مرا نقاشی کرده ست ..

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خدا جان فوق العاده

http://s5.picofile.com/file/8125159150/enayat_h_zahra.mp3.html

تو خانه ی دختری که چشم و ابرو و دل و موهای سیاه دارد

و با یک دستمال و سطل آب ، روی زمین دلش زانو زده

و سعی می کند آن را بشوید و سپید کند و هر وقت تمام شد

برود دانه به دانه گلبرگ های گل محمدی را روی آب حوض بچیند

و یک سیب هم قل بدهد وسطش(عوض همانکه جدش دزدیده بود)

بعد برایت چای پر رنگ با شکوفه ی نارنج دم کند و تا چایی دم بگیرد

و بوی شیرینی هایش بلند شود

برود سر و دست ها و پاها و موها و چشم هایش را بشوید

و و چادر نماز سفید خانوم جونش را روی سرش بکشد

و خوب بلد نباشد جمعش کند و مدام از سرش سُر بخورد

و او از خجالت گوشه ی لبش را بگزد و برای مرتب کردنش سینی

(که دوتا چای و یک بشقاب شیرینی و سیب گلاب با چند شاخه نرگس و تسبیح تربت دارد)

را هزار بار زمین بگذارد و زیر لب جای دعا ترانه زمزمه کند

و از آنجایی که تو کفش ها را دوست نداری پابرهنه بیاید بنشیند روی پله

و سرش را تکیه بدهد به دیوار پیچک گرفته و چشم هایش را بدوزد به در

و منتظر باشد که از در نیامده در آغوشت جا بگیرد ، می آیی ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نمی شود که زمینش بیرجند باشد و آسمانش هلند

چه کسی آسمان ِ کویری ِ زندگی ِ مرا

با آسمانِ غمگین ِ هلند جا به جا کرد !؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


منت بر سر جهان گذاشتی یا علی (ع)

*:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بهشت باید جایی میان ِ دست های تو باشد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


برای تابستان ! دمپایی ای که جا ماند ..

خدا را چه دیدید بلکم یک روز انقدر نویسنده شدم که کتابی نوشتم برای همه ی خسته دلان و حتی عاشقان داغدیده از این عصر آهن،کتابی که بوی علف بدهد و گاو،از لا به لایش فرفری ِ موهای ببعی بیرون بزند و نخ قرمز ِ پالون ِ خر...خنکای چشمه و عطر ِ افسونگر هیزم در صفحات فرد و چای ذغالی و سیب زمینی کبابی در صفحات زوجش آدم را مست کند،بالای خانه هایش تل ِ کاه داشته باشد و از خانه هایش بوی آبگوشت و کلوچه بیاید،حکایت دست و دل شستن در چشمه و آفتاب سوخته شدن باشد و در ایوان نماز صبح خواندن، قصه ی ابرهای پنبه ایی که روی صفحه ی آبی ِ آبی آسمان لیز می خورند باشد،ذوق نشستن لک لک ها روی گنبد سفید و بی نقش مسجد ده باشد و غروب های سرمه ای-قرمز غم انگیز و زمزمه های حزین چوپانان وناله ی سگان،چیدن دسته گل های وحشی لای برگ های پهن و زخم شدن دست باشد و در دشت دویدن و دنبال پروانه کردن، باید از کشف درد بی قراری یک مرغ قبل از تخم گذاشتن و مژه های گاو هم سخن گفت،باید لحظه به لحظه اش را در کتابم بدمم،باید بگویم وقتی در آن هوای ابری یک جفت دمپایی سالم صورتی روی آب بند باریک سیمانی دیدم چه قصه های درازی در دلم بافتم،باید بگویم هنوزم که هنوزست شب ها چندثانیه ای هم که شده به صاحب این دمپایی ها فکر می کنم و آخر همه ی قصه هایی که می سازم صاحبش عاشق از آب درمی آید...شما به من بگویید کسی که دمپایی دماغ بسته ی صورتی دارد و آن را در ارتفاع سه متری رها کرده می تواند عاشق نباشد؟ 

 

تابستان چسبیده به پاییز 92

خدا را چه دیدید شاید یک روز همه ی خاطرات زندگی با ننه را برایتان نوشتم،مادربزرگی که سال هاست زندگی در روستا را به این دود و دم ترجیح داده - خدا سایه اش را کم نکند -سالی یکی دو هفته همه ی فرزندانش را به آنجا می کشاند و اکسیژن خالص و طعم واقعی غذا را به خورد ما می دهد،و اجازه می دهد که من صبح تا غروب بجز وقت نماز دستم را پشت سرم گره بزنم و به درخت تکیه بدهم و مستِ شنیدن قصه هایی شوم که باد ِاینجا بلدست...

پ.ن:هرگونه ایراد به کادر بندی عکس واردست!خیلی بلد نیستم اما بخاطر عجله فقط توانستم شکارش کنم.

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پای سفر ندارم !

 مرا بردی به سرزمین خودت

که جایم ندهی .

 + راه بازگشتی نیست ..

 

زمان ، زمانه ی غربت ..

زمان تنهایی ست تمام ثانیه ها از " نبود " لبریزند

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


غروب یک پنج شنبه دلگیر بود که از ایران گذر می کرد ..

روستای کندوان

فقط کافی ست یک بار کوچه های سختْ شیب این روستا را قدم زد

و با مرغ ها مهربان بود و خرها را نوازش کرد

تا متوجه شد این خانه های نمکین و بامزه نه

یکی از سه پدیده ی استثنایی زمین شناسی و معماری و باستان شناسی

و نه ژئوتوریسم و این چنین حرف های فکلی و کراواتی و اتوکشیده ای ست

و نه هیچ دلیل دو دو تا چهارتای دیگری که در تمام مقاله ها تنگ ِ این روستا چسبانده اند

اصل قصه اش را بخواهید اینجا همانجا

و زمانیست که پیرْزمین سبز موی و آتش دل ما دلش گرفته

و یک لحظه خرجین جنگل و دشت و بیابان و قطب و دریایش را کنار گذاشته

و زانوهایش را بغل کرده و نشسته یک دل سیر در فراغ آسمان ناله سرداده

 و اشک ریخته ، از کوهی کهنسال و عاقل شنیده ام که

بابا زمینش فقط سه بار تا به حال گریه کرده و هربار که گریه کرده

اشک هایش در راه رسیدن به معشوقه سنگ شده اند

و چسبیده اند گوشه ی چشمش ،

گفته بود زمین فقط سه بار در گوش آسمان گفته دوستت دارم

و دل دل کرده که آسمان را ببوسد و وقتی نتوانسته دلش گیر مانده و ..

فقط کافی ست یک بار کوچه های سختْ شیب این روستا را قدم زده باشید

و گوشتان را نزدیک دیواره های صخره ای آن گرفته باشید

تا آواز جانگداز زمین را بشنوید و بی اختیار دلتان بخواهد

روی یکی از پلکان های خلوت آن بنشینید و سرتان را بگذارید روی شانه ی یار

و از او بخواهید که که آرام در گوشتان یادآوری کند که دوستتان دارد و دل دل کند که ..

 + کاش میشد باتو هم این کوچه ها را قدم زد

از هوایش مست شد زمینش را عاشق کرد 

عاشق تر کرد ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آمدی نعش غزل باخته را جان بدهی؟

روی تخت سفید دراز کشیده بودم

و نگاهم را از سه کنج دیوار و سقف کشیدم

روی تابلوی دخترکی که انگشت گذاشته بود روی بینی قلمی اش

و می گفت: "هیییییس " من هم به او گفتم ازین هم ساکت تر ؟

منکه این چند روزه از همیشه ی عمرم ساکت تر بودم

می دانی عکس جان عآطی قول داده که برایم نارگیل بخرد

به همین دلیل دختر خیلی خوبی ست اما جز همراهی عآطی و تقدیر

از او مطلب مهم دیگر آنکه آدم درد را تحمل می کند

مخصوصا اگر از عزیز رسیده باشد اما این وسط بعضی ها ..

اصلا بیخیال بعضی ها !

خوب راستش را بخواهی عکس جان اگر بخواهد

ساده تر از این ها هم برایش از پا می افتم ..

صدای دکتر بود و خنده اش ، او شروع به کارش کرد ،

صدای قلبم خیلی خنده دار بود

در این دنیای بداخلاق چیزهای خنده دار برای حیات الزامی اند

دکتر از در و دیوار حرف می زد می گفت به به چه دلی !

الحق که این دل برازنده ی این دخترک ست

میگفت تو زندگی ام قلب به این قشنگی ندیده بودم

و من هم فکری این شدم که چه میشد مثلا جای بنده ای

که از پس پرده ی ستار العیوبش به تماشای قلب من نشسته

خود خدایش به آدم میگفت که "تبارک به خودم چه قلب قشنگی آفریدم

، چه امانتدار خوبی هستی بنده! "

بعد هم خودم به خودم یادآوری کردم هفت شهر عشق مانده

و من اندر خم کوچه ی اول یاتاقان زده ام

دکتر فکرم را برید و گفت پاشو دخترجان

قلبت چیزیش نیست فقط کمی شکسته که دل شکسته ترش قشنگترست

اما اینجا دوایی برای تو نیست برو متخصص بغض !

درهمان سکوت کشدار این روزها لبخند زدم

و به علم و جامعه پزشکی پوزخند می زدم

که خودم درد و درمانم را می شناسم و اینها با این همه دستگاه

و منطق و بلدم بلدم و مثلا پیشرفت می خواهند درد مرا آرام کنند

همچنان در حال پاسکاری ازین حکیم به آن طبیبم

و هنوز از اکسیر شفابخشی مثل شما حرف نزده ام

نگفته ام که

اگر شما دست روی قلبم بگذاری آرام تر از همیشه ی عمرم خواهم بود

نگفته ام که دست هایتان دارالشفای من ست

و یک عمر دخیل دست هایتان خواهم بود ،

نگفته ام که نگاه هایتان ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مجهول نوشت

ایمآن عزیز ؛

سکوت آهسته آهسته رسوخ می‌کند لای پوست وُ استخوان

آنقدر آهسته که نقطه‌ی آغازش توی خاطرت نمی‌ماند

با خودم اما حرف می‌زنم هنوز ؛ با تو هم

و این تنها نقطه‌ی روشن این روزهاست

روزهای بهآر، که درختهای باغچه جان گرفته‎اند و یک وقتهایی باران هم می‌بارد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دلتنگ یعنی سعی کردم کور و کر باشم

من را بغل کن قبل رفتن ، این منی را که کشتی

ولی روحش میان خانه سرگشته ست

باشد برو اما دوباره بازمیگردی 

قاتل همیشه به صحنه جرم برگشته ست

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خدا برام فرستاده *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آشوب ِ جهان و جنگ دنیا به کنار

بحران ندیدن تو را من چه کنم ؟!

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خونه ی ِ مهلآیمان

+ لعنتی های خوب

خوشبختی های رنگی رنگی !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بیا

ای که بی تو

صبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوری

نتوان کرد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تاریخ تکرار نشدنی

گفتی تاریخ تکرار می شود ، چرا زیرش زدی ؟!

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نصفه شبم که باشه

امان از هجوم افکار

اونم درهم و آزار دهنده

اونم فکر کی ؟!

فکر ِ تو !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آرامشم باش

تکیه گاهم ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دمت گرم شهريار

از وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می كشم

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


وقتی با نگاهت، بی صدا سلام می کردی

از همان ابتدا باید می دانستم که

کمر به قتل روح و جسم من بسته ای !

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


 مایه ی حیات ؛ دو حرفی

این را خوب یادم مانده لبخند می زنم

و مداد را روی خانه های جدول می چرخانم :

 ت    و 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سخن با من نمی گویی، الا ای همزبان ِ دل !

خدا را با که گویم شکوه ی بی همزبانی را

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دل ِ تنگم حریف ِ درد و اندوه ِ فراوان نیست ..

امان ای سنگدل! از درد و اندوه فراوانت

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چندست نرخ ِ بوسه به شهر ِ شما که من

عمری ست کز دو دیده گهر می شمارت

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خدا خوب بلدست لابه لای لحظه ها ، دور مهربانی و عظمت خودش

روبان قرمز بپیچد و یک بسته از خودش را به آدم هدیه بدهد *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


عقل با دل رو به رو شد ، صبح دلتنگی بخیر

نرو این همه عاقلی دیوانه ات می کند

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


راز گونه ترین خاطره ی ِ این عید

مثلا وقتی روی فرش های صحن جامع رضوی نشسته ای

و با چشم های خیس دعای کمیل را زمزمه می کنی

به یک کودک پنج ساله ی سندرم داونی که در فاصله ی پنج متری ت نشسته

و پیراهن آستین کوتاه زرد پوشیده و شلوارک جین آبی و تند تند منتخب ادعیه را ورق می زند

و بی صدا می خندد (وقتی درست زیر نور مهتاب ، راس چکیدن نور ، نگاهتان گره خورده به هم )

لبخندبزنی او هم زیباترین و صادقانه ترین لبخند پنج ساله ی جهان را به تو هدیه کند

و چشم هایش را ریز کند و دستش را بگیرد جلوی چشمش و دل تو را ببرد

و بعد وقتی حواست نیست و دوباره غرق کلمه ها شدی آرام دست پدر و مادرش را رها کند

و زیر نگاه تعقیب آمیز آنها بیاید و آرام گونه ات را ببوسد

و شکلاتش را بیندازد روی کتابچه و تندی فرار کند بغل پدرش ..

و مادر و پدر و فرزند هرسه لبخند بزنند و درحالیکه مادرش می گوید از شما خوشش آمده

التماس دعایی بگوید و بارگاه حضرت را نگاهی کند و بگوید حاجت روا باشی

و بروند که بروند ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نمیدمش دخترمو که *:)

فقط به نفس کشیدن نمیگن زندگی ،

دخترم تو باید زندگی رو زندگی کنی ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مسیح!مسیح متولد شد..!

خیلی بار شده که بخواهم

پیش خدا عقب گرد ها و درجا زدن هایم را توجیه کنم

مثلا قیافه ی حق به جانب بگیرم و بگویم اگر فلان معجزه را

من جای بنی اسرائیل می دیدم الان در صدر مومنات عالم ایستاده بودم

اگر خر عزیر مال من بود الان سابقون بودم

اگر بانو بلقیس جلوی چشم من ظاهر می شد

اگر پرنده ی گِلی که عیسی علیه سلام به اذن خدا جانش داد روی شانه ی من می نشست

اگر من امام زمانم حاضر بود ، اگر، اگر، اگر ..

انقدر اگر اگر می کنم که خودم خسته می شوم

خدای جان هم با حوصله می نشیند و به تمام نق و نوق های من دقیق گوش می دهد

و ریز ریز به بهانه های بدتر از قوم بنی اسرائیلم می خندد

که مرغ کنتاکی نمی خوام بشقاب سبزیجات می خوام

عدس نمی خوام پیاز بیار ! با صبوری تمام فقط می شنود

و فیمابینش گاهی چیزهایی با لبخند یادداشت می کند

و هر چقدر هم که کشش می دهم حوصله اش را سر ببرم نمی گوید

"نفر بعدی"انقدر سفت و سخت در خدایی و مهربانی یکه تازی می کند

که آدم خودش آخر جلسه می رود جمال رخش را از پنج نقطه با عشق تمام می بوسد

و در گوشش آرام می گوید: " آخ،فدای چشمات "

بعدهم در سکوت سری تکان می دهد و دوباره می خندد و یک کن می گوید

و فیکون می شود و یک نوزاد چهل سانتی چندروزه را می گذارد

سر راهم که علنا فرشته های رنگا وارنگ خدا را می بیند و برایشان می خندد

و دست ارادت دو سانتی اش را ید بیضا می کند و روی سینه می گذارد

و به زبان عشاق می گوید" اشهدان لا اله الا تو "

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک روز خوب را با رسم شکل تشریح کنید

صبحش : حال تو خوب باشد ، با خدا روبوسی بین الطلوعین کرده باشم

یاسینی به سرخی انار برای خوبی های دنیا خوانده باشم

شلوغ بازی اول صبح گنجشک ها و آواز این چلچله ای که جدیدا

به درخت خانه ی ما مهاجرت کرده را خوب شنیده باشم

دو فنجان چای ریخته باشم ، پشت پنجره روبه روی کوه ها ایستاده باشم

باد پیچیده باشد لای موهای سبز درخت ، چای مخصوص تو را سمت مشرق گذاشته باشم

فنجان را تا نزدیکی بینی بالا آورده باشم ، بخارش دویده باشد منتهی الیه ریه ام

خورشید کمی بالا آمده باشد، چای را دو دستی گرفته باشم

و با لبخند طلوع افتاب را تماشا کرده باشم

همه ی گنجشک ها و کبوتر ها تو را نگاه کنند

همه جا روشن شده باشد همه ی گنجشک ها و کبوترها و من و کلاغ پیر خندیده باشیم

غذای پرنده ها را دانه به دانه داده باشم و دقیقا مرکز سرشان را بوسیده باشم

ظهرش: حال تو خوب باشد ، با خدا روبوسی ظهرگاهی کرده باشم

واحد پول محبت باشد یا حداقل از زیر فرش و لای کتاب یک عالم پول پیدا شده باشد

اردیبهشت شده باشد، نمایشگاه کتاب انقدری بازدید کننده داشته باشد

که بتوان بین کتاب ها خوش خوشان قدم زد ، از بین تمام واژه های کتاب ها پروانه ببارد

برج کتاب هایم اولین و بلندترین برج سیار دنیا باشد

شبش:حال تو خوب باشد ، خداوند را شباهنگام بوسیده باشیم

تمام کتاب ها بوی خاک باران خورده بدهند ، میوه های کاج را ببینم ، نام تو را صدا بزنند 

تک تکشان را ببوسم ، وسط اردیبهشت یاد پاییز قشنگ بیفتم

خوشحال شوم، صدایت برایم شعر بخواند، آرام آرام چشمانم بسته شود

میان امن ترین امپراتوری دنیا- تنگه ی دستانت-آرام گرفته باشم

حتی اگر دنیا خطرناک ترین ایستگاه عالم باشد ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ضعف و غَش مجاز َست

همه ی " فدای تو "ها و " جان دلم ها "و " قربان صدقه ها "را می گذارم

برای اول باری که ببینم گردن کج کرده ای و تشهد نمازت را می خوانی ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


همه ی بچه های دنیا بچه ی منن *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک مصری ساده ! لطفا !

هر وقت که خوب نیستم .. حالم جور نیست ..
 
فقط زورم به موهایم میرسد که بروم و از ته کوتاهشان کنم ..

         

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


شیرین ؟! ، دل آرام ؟! یا پنــآه ؟! مسئله این است .

عزیز میگه مردها هر قدر هم که بزرگ و باسواد و پول دار بشن

باز هم مثل بچه ها هستند .

زود قهر میکنن، زود پشیمون می شن و زود آشتی می کنن

ممکنه جلو زن ها چیزی نگن اما تنها که شدند شروع می کنن به بغض کردن

می گه به همین خاطره که کسی گریه ی مردها رو نمیبینه

عزیز میگه زن ها هر قدر هم که کوچیک باشن اما مادرند ،

پنــآه مردها هستند

حتی دختر کوچولوها پنــــآه باباهاشون هستند

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


باد می آید! ستون هایمان را سخت در آغوش بگیر ..

حالا من لحظه به لحظه بیایم و بگویم که
 
زندگی بی تو زندگی نیست تمارض به زندگی ست
 
بیایم لحظه به لحظه بگویم بدون تو نمی شود و تو دلت غنج بزند
 
و به لبت خنده بریزد اما مغرورانه بپرسی که: بلایی دو حرفی آخرش"نون"
 
و من با خنده بگویم "زن" و تو درحالیکه خانه های جدولت را پر می کنی
 
آرام زیر لب بگویی خدا هیچ خانه ای را بی بلا نکند
ببین آقا ! کسی که خانه ی وجود ما را ساخته یک مخرج مشترک از ما گرفته
 
و بعد جلوی اسم تو یک مساوی گذاشته و نوشته " پِی وشالوده "
 
همان که اگر نباشد نه در به کار می آید نه پنجره ! نه گچ بری های ظریف
 
و نه کاشی کاری های الوان ، خانه با تو خانه ست ،
 
خانه با تکیه بر تو زانوهایش نمی لرزد و محکم می ایستد
 
تو همانی که اگر نباشد هر خرده طوفان و زلزله ای این کاشانه را ویرانه می کند
 
حالا که گوش می کنی بگذار برایت بگویم
 
از حکایت آنجا که من و تو کنار هم قرار می گیریم
 
آن جا که هر کدام سرجای خود می ایستیم
 
قوس های ناز دار معماری ایرانی را دیده ای ؟
 
آنجا که زیبایی و ایستایی همدیگر را در آغوش فشرده اند ؟
 
برای ساخت آنها بعضا باید یک نیمه را با یک پایه نگاه داشت
 
تا نیمه ی دوم قوس به او برسد اما زمانی که این نکاح منعقد شد
 
و دو جزئی که حتی از تحمل بار خود ناتوان بودند به وصال یکدیگر رسیدند
 
یک قوس واحد خواهند شد و بارهای گرانی را تحمل خواهد کرد
 
و ایستادگی را به کمال خواهد رساند
 
مقرنس و گره سازی و بالا و پایین خانه مان سرشار از این گلبوسه های من و توست
 
بیا و خانه ی مشترکمان را ببین همان که جزء جزءش بیننده
 
را به جشن زوجیت ما فرا می خواند و ضیافتی بدیع برگزار میکند
 
عقدی که خدا شاهد آن می شود و این پیوند را مبارک می خواند
 
و ملائک روی سرمان گل های یاسمن می ریزند
 
می دانی مرد ! تو همیشه ی این زندگی پی و اسکلت خانه ی مشترکمان خواهی بود
 
من نازک کاری ها و در و پنجره ی خانه
 
بیا قبول کنیم که من و تو بدون هم کم داریم ، معنا نداریم ،
 
تو بشو سد ِ نیروهای مزاحم خارجی ،
 
من می شوم امنیت و آسايش و آرامش و زیبایی ِخانه عادلانه نیست !؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دلم دیوانه بودن با تو را می خواست

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به طول شالگردن همه ي زرافه هاي دنيا دوستت دارم!

و من سال هاست

كه از خودم سوال مي كنم

كجاي گلوي زرافه

چنگ مي زند

بغض؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به دلم افتاده به داد دستام مي رسي ..

يك عالمه "چرا" و "چطور مي شود "دور سرم مي گردند
 
از فكر كردن زياد و به نتيجه نرسيدن خسته شدم
 
همين ديروز بود كه بايد مي بودي و پشتم مي ايستادي ،
 
بايد مي بودي و .. اما نبودي !
 
ديگران چه مي فهمند خلوت ما را ؟ اين ملامتگران بي عار
 
كه نميدانند لطافت مخملين پونه ي وحشي كنار چشمه يعني چه
 
بعد مي خواهند تو را براي من تعبير كنند
 
اين ها فكر مي كنند دل من به زير دست و پا افتاده
 
اما من گفته ام كه تو هستي من گفته ام كه گم شوید مسخره ها دلم صاحب دارد !
 
كرند ، نمي شنوند ، دلم را گرد كرده اند و مرا خرس ِ وسط ..
 
از بچگي از دست رشته بيزار بودم بيا و دلم
 
دلت را از دست اين آدم هاي غول صفت بگير ، نگذار دلم بميرد ..
 
بيا تماشا كن كه مدام معركه مي گيرم و اهل شهر را دور خودم جمع مي كنم
 
دليل و برهان و معجزه مي آورم برايشان كه تو دل سنگ نيستي
 
تو از جنس مه ي همانقدر لطيف همانقدر نزديك
 
اگر نيستي و جيك نمي زني فقط براي اينست كه كمي زیادی مغروري
 
وگرنه اينها دروغ مي گويند كه ديگر دلت نمي خواهد با هم دنيا را دست به سر كنيم
 
و ماه را بدزديم و ببريم زير لحاف ، نه ؟
 
بيا!هم سماور اين خانه به انتظار تو مدام بيقراري مي كند
 
هم استكان هاي كمرباريك اين پا و آن پا
 
هم بالش قلقلي مخملي قرمز كه هميشه بعد ناهار ولو ميشدي رويش
 
راستش را بخواهي من هم از مدام نشستن در ايوان و بافتن
 
و چشم به راه بودن و بافتن و چشم به راه بودن و بافتن و چشم به راه بودن
 
سوي چشمانم كم شده ..
 
ديشب خواب مي ديدم كه " نزديك سحر آمدي و نوك تمام گنجشك هاي محل را
 
دانه به دانه با نخ بستي و ازشان خواهش كردي كه تو را ببخشند
 
و براي لحظاتي آرام باشند تا خودت مرا از خواب بيدار كني و بگويي نترس عزيزمن
 
از اين همه دوري و سكوت و نبودن ، نترس بانو تمامش خواب بود
 
بعد آرام پيشاني ام را ببوسي و با شيطنت شانه بالا بيندازي
 
و بگويي البته كه خواب زن چپ ست.."
 
خواب ديده ام جانم !؟
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ذوقَــــــــــم ذوق

برايم نامه هاي يواشكي بنويسد و در بزند و بعد از زير در نامه را هل بدهد داخل

و خودش پشت در بايستد تا من نامه را بخوانم و جوابش را بنويسم

و دوباره از زير در برايش بفرستم و او غش غش بخندد

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


چگونه سوژه ی خنده شویم ؟

مواد لازم : یک عدد مهلای  ِ عاشق که ساعتی پیش از محفل
 
تسبیح اش را جای ماست گذاشته داخل یخچال - دیگران به مقدار لازم - دیوان حافظ
طرز تهیه : ابتدا دیگرانی را که دور خود جمع کرده اید را به یک جو ادبی رهنمون کنید
 
سپس تصمیم بگیرید که نفری چند بیت حافظ بخوانید
 
همانطور که جو را خیلی شاعرانه کردید و مدام به به می گویید و چه چه می شنوید
 
یک غزل بدهید دست ِ مهلای ِ عاشق ِ متوسط که گویی در این جهان نیست
 
بعد او یک لبخند کج بزند و با تمام وجود حس بگیرد
 
و انگار کند که روبه روی جانان نشسته و نفس عمیقش را که پس داد به هوا
 
با جديت تمام شروع کند به خواندن :
+ مهلا : خَرَم آن روز کزین منزل ویران بروم ..
کماکان مهلا : ئه! *:l
دیگران: *:))))) بَح بَح به این اطلاعات ِ درست ِ حافظ
حضرت حافظ دست به کمر : *:/
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بچه ها با خدا گرم می گیرند

تصویری که مشاهده می نمویید ، تصویر تمام قدی

از بنده می باشد که توسط مهدیار خان ِ سه ساله کشیده شده

اضافه می کنم که با خشونت تمام نیم ساعت بدون حرکت مرا روبه رویش نشاند تا

این شاهکار خلق شود

+ از آنجایی که تن ندارم و دستانم از سرم روییده و موهایم هم ندید فرض شده اند

و گوشواره هایم مهم تر از بدنم فرض شده نتیجه می گیریم که این بچه یک مکاشفه

کرده تا "خود ِ اصلی"مرا ببیند !!

+ بچه ها واقعیت ها را می بینند نه ؟ ببین چشم هایم را .. شبیه تو نیست ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |