ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..
فک کن ! شیرین و امیرعلی *:)
+ من عاشق بخش کودکان هستم
از کامنتآ = ضابطییان : میخوای چیکاره بشی ؟
بچه : مامان بشم سبزی پاک کنم !!
از منصور ضابطیان تقاضا دارم رادیو هفت رو همینجوری بسازند
و ادامه بدهند و تا برنامه ۳۰۰۰ام پیش بروند ..
تا من ازدواج کنم ، دختر دار بشوم ، یکی از شعرهایی که هر روز موقع آشپزی
با هم میخونیم رو یاد بگیره ، موهای ایجان رو خرگوشی ببندم ببرمش رادیو هفت
و توی بخش گفتوگو با کودکان شیرینزبونی کنه
من و باباش هم براش ذوق کنیم *:)
+ اسم دخترم رو ایجان گذاشتم ، شاید ..
یک روز می آید که مهلـآ یکی باید باشدش را پیدا میکند
شاید هم یکی باید باشدش او را پیدا کرد !
از آن روز به بعد نوشته هایش یکی هست که فلان .. میشوند *:]
میگويند ستارهای که گاه بالای بامِ خانهی ما میآيد
روحِ غمگينِ همان قاصدکیست
که شبی از ترسِ باد
پُشت به جنوب و رو به جايی دور ، گذاشت و رفت
و ديگر به خوابِ هيچ بوتهای باز نيامد !
امروز بــاد 3 قآصدک به موهای ِ سوزان
و 4 قآصدک به موهایِ سوفی هدیه داده است
بـــاد هیچ قآصدکی به موهایِ مهلـآ هدیه نداده است ..
چه آرام ..
در خود شکستم ..
چه دلتنگ ..
تنها نشستم ..
نشستم به هوای ِتو من
با تو آرامم پس از این به خدا
گریه نکن دل ِ بی تاب از بی خبری
شکوه نکن ، تنِ رنجور از در به دری ، اِی واااااای
با من و دل .. تو بگو چه گذشت .. با دل ِزار و شکسته من
پر بکشد .. به هوای تو .. تا کی برسد .. تنِ خسته من
چه سازد ، دلتنگِ دیدار ، چه گوید ، با عکسِ دیوار
نشیند به هوایِ تو دل .. تا که باز آیی گلِ گمشده َم
دقت کردم دیدم وقتی حالم خیلی بده خیلی خیلی بد
تند تند پست میذارم
دقت کردم دیدم حالم بهم میخوره
دقت کردم دیدم هی مینویسم
دقت کردم دیدم میرم فیلم شب یلدا و شب های روشنُ نیگا میکنم
دقت کردم دیدم دورو برم خالی میشه
دقت کردم دیدم گریه نمیکنم ولی دیوونه وار اشک میریزم اونم پوکر فیس گونه
دقت کردم دیدم هی میگم خفه شو وگرنه ....فحش میدم به صدای توی سرم
دقت کردم دیدم الان حالم همونجوری ِ
رفتم تمام ناخونامُ از ته چیدم
درد میکنه
مثل اون دفعه که رفتم موهامُ کوتاه ِ کوتاه کردم
الان ولی دلم نمیخواهد بروم توی هیچ داستانی ؛
فقط دلم میخواهد یک غولی من را بخورد . یک هویی .
از کجا میدانست که من صورتی هستم ؟از کجا میدانست که من سردم است ؟
از کجا میدانست که در جنگل هستم و گم شدم ؟
از کجا میدانست به تنهایی رفتم ؟
از کجا میدانست همان معصومیت ِاحمق گونه را هم دارم؟
( دارم ؟ داشتم ؟ )*:/
از کجا میدانست هِی دارم چای میخورم و رنگ نمیزنم و کتاب نمیخوانم
و حرف نمیزنم و کاری نمیکنم و چای میخورم تا ایمآنم بیاید ؟
ایمآن ! آهای ! با توام !
بی منو بخور مثلنی :پلک
تابستون واسه نمایشگاه یه مجسمه فرشته با سیم درست کرده بود
که مثلا داشت میرفت سمت ِآسمون ،
دستاشم برده بود بالا و یه گندم دستش بود
از دستآ و پاهاش ستاره های آلمینیومی آویزون بود ..
اسمشو گذاشته بودم عروج ِحوا !
گذاشته بودمش کنار پنجره ، پشتِ پرده ..
بعد از مدتها الان داره صدایِ ستاره هایِ آلمینیومی ش میاد
پنجره بسته س ! بادَم که نمیاد !
پس این ستاره ها چه جوری دارن تکون میخورن ؟!؟!؟
یک جوری صدایش میزند و میگوید حَنایی
که مهلآ دلش میخواد اسمش حَنایی باشد اصلن
ویلون زن ِ را میگویم ..
تو بیا و به همان اسمهای ِساختگی َت مرا صدا بزن
ماه شب چهارده نميخواهم
نيمه تاريک َت را نشانم بده ،
هِلال هم باشي برايِ من کافي ست ..
.. بمان ُ تاريکي هايم را ببين ..
اگر به هر دليلي مي خواستي لِـه شدن روح کسي را ببيني
آن جا زير نور شديد يا در تاريکي محض نيست ؛
جايي است نه کاملا تاريک و نه به اندازه کافي روشن .
جايي است با نور کم
این من هستم !
این همیشه من بوده ام
در برخوردهای اول
در نگاه های اول
تقصیر من نیست که این من هستم
این عکس را خدا از من گرفته بود
قبل از اینکه متولد شوم
خدا از آدم ها قبل از اینکه متولد شوند عکس میگیرد
نام فرشته عکاس را هنوز هیچکس نمیداند
هنوز هیچکس نمیداند چرا فرشته عکاس صبر نکرد
عکس من هم مثل آدمهای دیگر ظاهر شود بعد پرتم کند
هنوز هیچکس نمیداند چند دوربین آن بالا وجود دارد
هنوز هیچکس نمیداند بر چه اساسی عکس بعضی آدمها را با دوربین دیجیتال میگیرد
و بعضی ها را با دوربین پولاروید
شاید عکس بعضی آدمها را هم اصلا نگیرد ، پس خدا را شکر !!
بعد وقتی میخواهد آنها را از آن سرسره به پایین پرتشان کنند
این عکس را با سنجاق به گوشه لباسشان وصل میکند
بعدش آدمها با دیدن این عکس یکدیگر را میشناسند و تصمیم میگیرند با هم دوست شوند
اما مگر چند نفر در این دنیا وجود دارد که مثل من انتظار ظاهر شدن عکسای پولاروید را بکشند
و شوق اینجور عکسها را داشته باشد ؟ هان ؟ چند نفر ؟
آدمها عجولند ، صبر نمیکنند ، عکس را میبینند ، سیاه است پس به درد نمیخورد
در حالی که من دارم کم کم ظاهر میشوم .. میروند
آدمها .. آدمها .. آدمها ..
گفته بودم که مرا در عکسها جا گذاشته اند ..
Damon : And you don't want it ?
Elena : I don't know what I want
Damon : well , that's not true
you want what everybody wants
Elena : what
mysterious stranger who has all the answers
Damon : Hmm.well , let's just say I've been around a long time
I've learned a few things
Elena : so, Damon...tell me
what is it that I want
Damon : you want a love that consumes you
you want passion
and adventure, and even a little danger..
Elena : .. so , what do you want ?
Damon : ah..
I want you to go get everything you're looking for
باز هم تسبیح بسمالله را گم کردهام
شمس من کی میرسد ؟ من راه را گم کردهام .. *:(
غروبم مرگ رو دوشم طلوعم کن تو میتونی
تمومم سایه می پوشم شروعم کن تو میتونی
شدم خورشید غرق خون میون مغرب دریا
منو با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا
دلم با هرتپش با هر شکستن داره میفهمه
که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه
تو خوب سوختن رو میشناسی سکوتو از اونم بهتر
من آتیشم یه کاری کن نمونم زیر خاکستر
+ من یک روز احسان خواجه امیری را از نزدیک میبینم و به او میگویم برایمان ترانه لحظه را بخواند
بعدش رو به رویش می ایستم و خیلی جدی میگویم که دیگر هیچوقت نخواند*:|
از کجا باید شروع کرد ؟
قصه یِ عشق ُ دوباره
با زمین خیلی غریبم ..
با هوای ِ تو صمیمی ..
دیده بودمت هزاااااااااار بار توو یه رویایِ قدیمی ..
توو یه رویایِ قدیمی ..
توو یه رویایِ قدیمی ..
..
+ نیلوفَر گفت که درباره ی ِ اون دو تا دختری که تو دانشگاه با پسرا گرم میگیرن
با سر تکون دادنت چه تاییدها که نکردی حرفای ِ دوست ِ مسخره َت رو ..
بلدي چيزي اضافه کني به اين دنيا ؟
بلدي شاخهاي درخت ببافي از اليافِ کلمات ؟
بلدي دستها را ببري بالا و باران طلب کني از ابر ؟
بلدي ستارهاي شوي در تاريکي ؟
بلدي چيزي عجيبتر از اينها نشانِ دخترک بدهي ؟
..
..
..
چشمها را ميبندي
لحظهاي که ميگذرد
ميبيني زمينْ آسمان است
دل آرام{شیرین ، پناه و ..} جانم !
میترسم ، از زنهای حامله ، از نوزادی که توی شکمشان وول میخورد
نه از خودِ آن موجود کوچولو ؛ که از اسمش میترسم
اینکه نکند کسی زودتر از تو دلآرام{شیرین ، پناه و ..} فامیل باشد !
و همین طور تو مهدییارم {امیرعلی ، آرشام و ..} ..
برسد به دست دلآرام {شیرین ، پناه و ..} و مهدییار {امیرعلی ، آرشام و ..}
:)*
اینجا همه چیز دارد میخشکد ؛ کلمهها ، جملهها ، حوصلهها
دارم تبدیل میشوم به نوترون ، کاملا خنثی
دیگر نه دیدن یک تکه ابر کومولوس خوشحالم میکند
نه دیدن یک پرندهی مرده ناراحتم میکند
زنی از من ، باید به زندگی برمی گشت
هیچ چیز تلخی ِثانیه های ِگذشته ای دور را از بین نمیبرد
اما زنی باید هر صبح موهایش رامی سپرد به باد
و درسکوتی ابدی به لبخندهای ِمصنوعی گره می خورد
زنی ازمن ، باید دست هایش را از روی ِاشک های ِنیمه شب ش ، می کشید
روی ِکلمه هایی که خالی از تشویش و ازدست دادن بودند
زنی ازمن ، باهر تقلایی ، باید می شد حرف های ِپنهانی ِلابه لای ِکلمه ها
زنی ازمن ، باید پاهایش را ازمرداب ِ خاطره ها می رساند به دریای ِفراموشی
باید می رسید به ساعت هایی که ازهر دلتنگی ای خالی بودند و به هیچ چیز فکر نمی کرد
به چشمان ِهیچ کسی فکر نمی کرد و پاییزها را بهارانه تر شروع می کرد
زنی ازمن .. باید همه چیز را فراموش می کرد ..
شایدمعنی ِزندگی همین بود
یک لعنتیای هم پیدا شده که با صدای محزون سازش از زیر بالکن اتاقم رد شود
آن هم درست در تاریکی پنجشنبه شبی که لپتاپ را گذاشتهام روی پاهایم
و میخواهم نوشتن را شروع کنم
صدای ماشینها از دور با صدای ساز گره میخورد
صدای جیغ و داد شادی چند دختر و پسر از دور میآید و با همان سرعت دور میشود
کجایی؟ دلش برای شادیای عمیق لک زده است ، قلبم .
با یک خاکستری تیره لک شده است ، روحم .
خستگیام توی هیچ لحافی در نمیرود . کجایی ؟
صدای خندههایت زیر گوشهایم مینشیند
صدای خندههایت از نمیدانم کجا ،
حجمهٔ تنهایی تمام وجودم را احاطه کرده است ، آتشی است لاکردار ، داغ
وقت آن نرسیده که عقرب درونم نیشش را در تنم فرو کند ؟
برای بریدن تمام بندهایی که دست و پاهایم را بسته است ،
چند تیغ تیز باید آماده کنم ؟
صدای محزون ساز قطع شده است و فکرهای خورنده قطع نمیشود
گفته بودم باران میبارد و پاهایم خستگیشان را توی خیابانهای سربالایی
توی اخمهای عابرها ، توی ترکهای آسفالت این شرق لعنتی پهن میکند ؟
دیوار اتاقم تنگتر میشود وقتی تو را کنارم نمیبینم ،
دورتر از آنی که باشی ،
دورتر از آنی که دیده شوم
دورتر از آنی که سهمی از دستهایت داشته باشم
من پرتترین کنج زندگی را تصاحب کردهام . نیستی اما .. کجایی؟
گیج و سردرگمم گیر افتاده میان دالانی پر از پیچ وخم های تکراری
هنوز حکمت این آزمونهای تکراری خدارا نفهمیده ام ..
فقط میدانم که خیلی خسته ام