آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

تولـّـد ِ عید ِ شما نــآرنجی *:)

 

سر رشته ی ِ حرف را در دست گرفتن همیشه سخت است ،

امـروز آخرین روز 92 ، پنجشنبه !

سال92 با تمام ِ بدی هـآیش و اندک خوبی هایش {125 روزش معرکه بود *:)} هم به آخر رسید ،

و من به آخرین صفحه ی ِ تقویم فکر می کنم .

به آخرین صفحه ای که دوستش نداشتم ،

و به اولین صفحه ی ِ تقویمی که نمی دانم چه پیش ِ روی ِ من می گذارد ...

دلم را در دستان ِ 25 مین روز ِ دوّمین ماه ِ پآییزی که زمستانی سخت شد برای ِ همه ی ِ وجودم ، جا گذاشتم ؛

امیدوارم بهار ِ نود وسه پر باشد از خوبی هــای زندگی ..

 چند روز اول بهــآر را باد نشست و دید .

لحظه ی سآل تحویل ما را هم در قنوت حوّل حـآلنـآیتان به یاد آورید.

ســـــــآل نو تک تکِ شمــآ نآرنجی ،برکّت ، سلـآمتی ،دوستی  سهم هر کدامتــآن

+این n پست ِ فرفره مویستآن بود ، این را هم به فــآل نیک می گیرم *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دوست داشتم بخوابم و بیدار که می شوم سال عوض شده باشد !

می دانی ؟! سر ِ سفره که می نشینی، رخت ِ نو که می پوشی،

چشم و گوش که به ساعت می دوزی سال ِ نو مثل سیلی می خورد توی صورتت !

انگار بنا بوده چیزی تغییر کند، نو شود، رنگ بگیرد، ولی ...

نگاه که به خودت می اندازی همان سرداب ِ تاریک و کهنه ای، میبینی!

جا ماندن و فاصله ها ، می خورد توی صورتت .

قلبت می لرزد و خُرد می شود ،

سردتر می شوی، سخت تر ،

لبهات انگار دیگر انحنا نمی گیرند ،

زبانت به حرف زدن با آدم ها نمی چرخد ،

نگاه می کنی و می بینی دارند دور می شوند ،

می بینی و جا می مانی ، خود خواسته و بی جدل !

بعد می دانی ، طول می کشد ، این که دوباره عادت کنی طول می کشد !

این که باز این سر و صداها، این مزاحمت ها، این آدم ها ،

بروند و تو را بگذارند به حال ِ خودت ، طول می کشد !

حال و حوصله ام را به هم می ریزد این فاصله ها ...

با این همه دوری امسال خوابم نمی برد ...

 

_ بی عیدی نوشت : نه در انتظار ِ یاری، نه ز یار ، انتظاری !

 دعا کنین گره تازه نیافزاید عشق *:) 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


عیـــــــــــدی نوشت *:/

 

آتش ِ درونم را ، بی تفاوتی اش ، زبآنه میکشد *:/

سی روز ِ " اسفند "دود کردم تا بدبختی هایم چشم نخورند ،

سی روز از آخرین " ماه " ی گذشت که نوری در شب تارم نتاباند ،

برج " حوت " از دستانم لیز خورد و در طالعم جز نحسی نکاشت !

امشب تمام ِ وجودم فرو ریخت . امشب هیچ شدم !

وجودم راکه عدم فرا گرفت ، مچاله شدم ...

امشب خدا را ضجه زدم ،

امشب ، امشب ... امشب را هیچ خورشیدی ، سحر نیست ...

امشب آرزوی ِ مرگ دارم ... تاکنون اینچنین مشتاق ِ درددل با عزرائیل نبودم !

آه ، چه سنگین است لبخند های ِ ساختگی برای ِ دوستآن ...

بی تفاوتی به سوز ِ قلب ... نــآامیدی ...

 

شب ِ عید نوشت : کاش کلمات به زبان می آمدند تا گواهی دهند اینبار جدا از نوشتن ٬ خودم و زمان ِ حال ، حالم شرح دادم .

 

+ عید ِ همگیتــــــــــآن پیشآپیش پیش پیش پیش ، نــــــآرنجی *:)

دعآ کنین ، عیدم ، فرفره مویی باشه *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تقویمی که عمرش به آخر رسیده

این حکایت ِ"وقت طلاست"و طلا خریدنی و زمان را نمی‌شود خرید ،

حکایت ِ تکراری است از ما و یک نوع بی‌مدیریتی که نسل ِ جدید به آن می‌گویند:"مدیریت زمان"

نشسته است و بر تن ِ ثانیه‌ها افسار زده ،

آخر ِتقویم ِ رومیزی ،

نفس‌های آخر سال هزار و سیصد و نود و دو ،

آخرین فصل ِ سال !

انگار همه چیز به آخر رسیده !

به سررسیدش که نگاه می‌کند چرک است؛ تمام ِ سیصد و خُرده‌ای روزش،

خط خطی‌ها می‌گفت کدام روزهای ِ تاریک‌تر از سیاهی ِ شب ،خط خورده‌اند ؛

آن بیت ِرنگی، انگار لبخند را به صورتش قاب کرد

و آن نوشته‌ای که نقطه به نقطه، نقشه راهی که کجای ِ آن قلمرو ِ دَرهَمَش ایستاده !

 سال که به آخر می‌رسد ، اسفند می‌شود ،

فصل که به آخر می‌رسد، رنگ عوض می‌کند ،

روز که به آخر می‌رسد؛ خورشید را سرخ می‌کند از آسمان ،

ساعت که به آخر می‌رسد، صفر می‌شود ،

اما آدم که به آخر می‌رسد صدای نَفَس نَفَس‌های ِ نَفسَش به آخر نرسیده‌اند ...

 

# برهآن ِ خلف نوشت : به آخر میرسد مهلا ، وقتی دیگر نگآه ِ بی قرارت نباشد .

 

+ پیشنهـــآد نوشت : تقویم که به آخر رسید، به اوّل تا آخر ِخودت در آینه نگاه کن!

آینه خود نمی‌شکند ، تو را در هم می‌شکند اگر اوّل تا به آخرت :

هذیان‌هایی با تب ِ سرکش ِ خواستم و می‌خواهم و خواهم خواست‌های ِ قلابی باشد *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نینآی نآی نآی ، نینآی نآی *:)

 

به امید ِ لبخند ِ دیگری ، گریه کردن ، عجیب نیست ؛

به امید ِ تنها نماندن ِ دیگری ، تنها شدن و ماندن ، عجیب نیست ؛

به امید ِ سلامتی ِ دیگری ، درد را خریدن ، دیوانگی نیست ؛

به امید ِ آرامش ِ دیگری ، سکوت کردن و زجر کشیدن ، عجیب نیست .

 

مثل ِ همیشه جای ِ جواب ، فقط نگاه کردم ؛

وقتی یک مورچه می بینم میشینم یک چند دقیقه ای باهاش حرف میزنم ،

اما با آدم ها ، فقط باید سکوت کنی تا متوجه بشن !

راستی ماجرای ِ اون مورچه رو گفتم که تو پیاده رو گم شده بود ؟!

نمی دونی با چه بدبختی تا مقصدش دعوت به آرامشش کردم ،

و از ترس ِ ربوده شدنش ، تا کنار ِ خیابون رسوندمش ...

خیلی شیطون بود ، فک کنم DNA از من به ارث برده بود ! {خخخخ *:)}

ولی زمین رو که حس کرد خوشحال شد .

دوتا کافی میکس ته کیف مونده بود ، نشست اینجا تو کیفم ، پیش ِ من !

 

+ چیز{ لوآشــک} خور نوشت : لوآشــــــک ِ کــآکل به سر ، وآی ، وآی *:)

 منم ... منم ... مآدرتون ... لوآشـــــک آوردم براتون *:)

باز هم از این لوآشک ها می خوآم ، می خوآآآآآآم !

اینقدره دلم گرمه به مهربونی ِ خدا که توهّم ِ فآنتزی زدم *:) بعــــــــله !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از زبآن ِ برگ

 

باید یک نفر تو زندگیت باشه که وقتی از همه چیز ناامیدی ،

دستتو بگیره و بهت بگه : تو چشمام نگاه کن ،

هر چی هست با هم حلش می کنیم ؛

مرگ چاره نداره ،  تو فقط غصه نخور ...

مهلای ِ بیچاره و صبور ؛

مهلای ِ مظلوم ؛

چه تلخ بود لمس ِ این واقعیت که : دانستن ، توانستن نیست .

آگاهی شاید موجب ِ تسکین ِ موقت ّ آدم شود ،

ولی هیچ وقت موجب نجات نشده و نیست .

سرنوشت ِ من زاینده تر از چیزی است که تصور می کردم ،

سرنوشت ِ رنج زایی ، که هرچه مبارزه می کنم رنجی دیگر پیدا میشود ،

سرنوشت ِ من ســـــــر نداشت ،

فقط تا دلت بخواهد همه چی به انتها ختم میشد .

سرنوشت ِ من ، بی تو ، همیشه ناکام است ،

دعاهایم تا سقف ِ آبی ِ آسمان ، بالا می رود و بر سرم کوبیده می شود .

اما من هنوز به خدا و قولش ایمــــــــــــــــــــــــــــآن دارم *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اسیــر ِ اسآرت ِ بارآن

 

 

خدایا ...

وقتی همه چیز خوب پیش میره ؛

مطمئن میشم که یه جای ِ کار می لنگه !

 

من به این دنیا و زندگی مشکوکم ...

 

چطور توضیح بدم ؟!

حس ِّ خیلی بدی ِ وقتی صبح بیدار میشی

و احساس ِ غرق شدن ، تو فضای ِ خالی و خلا محض رو داری ،

وقتی در مقابل ِ یک نیاز در عین ِ نیاز ، تظاهر به بی نیازی می کنی ؛

شبیه ریختن ِ نمک ، لای ِ زخم ِ باز می مونه .

وقتی دیگه چاه نیست تا باهاش درد دل کرد ،

نمی شه به سنگ ِ تو سینه آدم ها ، اعتماد کرد !

وقتی از فرط ِ تنهایی حوصله خودت رو هم نداری ،

چه برسه به کسایی که میگن : نکن اینکارو ، لگد به جوونیت نزن .

 

+  راه ِ حل نوشت :

فعلا که جوونی داره لگد میزنه ،  بزار یکی هم من بزنم شاید دیگه بیخیال بشه !

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آوار ِ آفتـــآب

 

سنگ های ِ حاشیه بلوار ،

تکه تکه و جدا از کوه هنــوز "سنگ" بود ؛

هر سنگ به تنهایی ، صندلی ِ چند خسته بود .

در تاریک ترین قسمت پیاده رو ،

نیمکتی برای ِ غفلت  " نشستن "  انخاب کرد ؛

عمر ِ سیگار از نیمه گذشته بود ،

تصمیم گرفت باقی ِ عمر ِ سیگار را به خودش ببخشد .

پس سیگار را آرام روی ِ لبه تیز ِ جدول گذاشت ،

و برایش آرزوی ِ " خوش بودن "  کرد ؛

غافل از اینکه سیگار ِ بیچاره ، راهی جز سوختن تا خاموشی نداشت .

 

و این جهان ، به لانه ی ِ ماران مانند است !

و این جهان ، پر از صدای ِ حرکت ِ پاهای ِ مردمیست ،

که همچنان که تو را می بوسند ؛

در ذهن ِ خود طناب ِ دار ِ تو را می بافند ...

* دلیل نوشت : گاه ضرب المثلی حال ِ ما آدم هاست ؛

قدیمی ها می گفتن : نمک رو زخمم نپاش !

وقتی عمق ِ ضرب المثل رو درک میکنی که : 

"یک نفر " فقط هم همون ،  نمک ِ زخم های ِ دلت بشه *:/

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تا گریستن ِ آخرین ابر ِ زندگی

 

+ شب زنده نگه دار ، نوشت : قبل اینکه بخوابم : 

عقل به خواب ِ عمیق فرو می رود ،

و رویاها و خاطرآت بیدار می شوند !

 

# برهآن ِ خلف نوشت : زندگی ِ داریم ؟!

لحظه ای که با خدا قهر میکنم ٬ شیطان هم تنهام میزاره !

و هنگامی که خدا رو صدا میکنم ، اولین آغوش را شیطان می گشاید !

 

*احوالآت نوشت : دوباره تا تو آینه نگاش می کنم ٬

سرشو از خجالت میندازه پایین ؛

تاحالا ندیده بودم اینقدر چشم هاش قرمز باشه ؛

تار ِ موی ِ سفید ِ بالای ِ پیشونی ، رو کندم ؛

آینه حسادت کرد و گفت : " چه زود پیر شدی مهلا ... "

* دلیل نوشت : مامانی همین یک دعات برآورده شد  =»  "پیر شی الهی ... "

\

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تب ِ شیــرین

 

 

سقف  ِ اتاق بی نفس هایت چون لحد  است ،

و من حیران ِ نبودنت در شب های ِ طولانی ِ این قبر ،

 

طاقت ِ شانه هایم زیر ِ تابوت ِ آرزو ها تمام شد ...

 

بغض های ِ عزیز :

 

قورت دادن ِ مکرر ِ شما ، فایده ای نکرد ؛

 

مدت ِّ اقامت تان در گلوی ِ بنده 119 روز شد .

 

لطفا قبل از اینکه کار به کدورت بکشد ،

این زیستگاه  ِ تنگ و تاریک را ترک کنید ...

  با تشکّر : مهــــــلــآ *:)

 

 

سوگند به آرشه ی ِ ویولن : آن هنگام که مرهم ِ اضطراب و نبض ِ تنهاییست ؛

 

قسم به قلم : آن هنگام که حکم ِ تنهآیی را می نویسد ؛

سوگند به کاغذ : آن هنگام که همه ی ِ نگفته ها را به دوش کشید ؛

قسم به بغض های ِ پنهان در سینه : آن هنگام که محرم ِ دلواپسی می شوند ؛

 

 * دلیل نوشت : این روزها نوشتن را بهانه لازم نیست و می نویسم که جان را نوشتن باید .

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


رو به اتمــ ـ ـ ـآمــــــ

 

مبارک است ؛

بالاخره " تو " هم " او " شدی !

من هم تصمیم گرفتم چهارم شخص ِ مفرد ، شوم ،

ضمیری که وجودش مستتر ، در سوم شخص هاست .

 

یک جایی تو زندگی نباید به هیچ کس تکیه کرد ؛

یک جایی باید تکیه گاه ِ دیگری باشی !

یک جایی خدا رو صدا میزنی تا شاید دلش بسوزه ، تکیه گاهت بشه .

اما بهتره خودت محکم با صورت بخوری زمین ، و صدای ِ خورد شدن ِ استخوان هاتو بشنوی ،

 تا به کسی تکیه کنی که پشتت رو خالی کنه و بعد صدایی بگه : "ببخشید "

روزها زوال رفت و روزگار همین ماند !

تو دل داری .

دل ِتو هم می گیرد .

دلِ تو هم می شــــکند .

همچنان که نیستی ٬ آرزوی نیستی دارم ...

یکی گفت : عشق با فراغ ِ معشوق عجین است ؛

و  وصل یعنی زوال ِ عشق !

تو باور نکن ...

به وجودت سوگند ٬ این نوشته ها ، با خط ِّ کوفی نیست .

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در حوالی ِ آشفتگی ِ همین روزها

 

جا مانده حرفی ،

آخر ِ نون ِ زمستــآن و باب ِ بهـــآر ...

* دلیل نوشت : سال ِ 92 هم ، خیلی زودتر از چیزی که ، اعداد در تقویم کنار هم نشستند ، گذشت و می گذره .

 

+ تصمیم ِ مهلا نوشت : بیاین آخرین روزهای ِ امسال رو با یه کار ِ خوب تموم کنیم .

هرکاری که یه لبخند بیاره رو لب ِ کسی که نیازمند ِ یک لبخند ِ توئه ! *:)

 

 

شاید با رسیـدن ِ بهــــآر ، دنیای اطرافمون ، این طور تغییر رنگ بدن *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک چمدآن ِ داشته ِ نداشته !

 
شرقی ام به هـر حــآل !
 
آرامشـم به هــآیکو رفته است و اضطرابـم به قصـیده !     
 
 
* بهــــــآری نوشت : از شنبه شروع می کنم ؛
 
از "یـا ربّ العـآلمین" شاید عادت کرده ام به شروع های ِ شنبه ای ...

شاید هیچ احساسی از این بهتر نشود که صبح ِ زود ، بدون ِ پیش بینی ِ دقیقی از هوا ،

بیرون بروی و بعد از حدود ِ سه ساعت و نیم ، زیر ِ سقف ؛

بیرون با چند قطره باران ، قدرت ِ لامسه ات ،

دوباره احیـاء شود از واکنش های ِ خوب ِ درون مولکولی ،

کاتالیزورهای ِ بدنت تند تند فعال شوند ،

و به مساحت ِ سطح ِ قطره های باران و میزان ِ PH احتمالی ِ آن فکر کنی ؛

شناساگرش گیرنده های ِ حسی ِّ روی ِ گونه ات باشد ...

 

# برهآن ِ خلف نوشت :

حرفهای ِ داشتنی ِ نگذاشتنی را باید سر راه گذاشت ، شاید کسی صاحبشان شد !

اوی اوی چپ چپ نگاه نکنین ، این دلنوشته ها صاحب داره *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پشت ِ شهر ِ آینهــ

 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد ...

2 تاش مال ِ من ، بقیه ش برای بچه ای که :

کسی برایش تُنگ ِ پر از اسمآرتیزهای ِ رنگی ، نمی آورد .

چقدر دلم کتآب می خواهد و چقدر حواسم مانده پیش ِ لوآشک ِ بازار قدیمی !

یا این که چقدر دوست دارم بستنی ام را وقتی دارد شل می شود هورت بکشم ،

قیفی خوردن هایم که مآجراهآیی دارد برای ِ خودش !

اما این مردم ، حواسشان هست که یک لحظه هم دلم خوش نباشد ،

جوش ِ نداشته هایشان را می زنند و انتقام ِ بدبختی شان را می خواهند ، بگیرند !

دلم برایشان می سوزد ...

ولی من توی ِ سرم ، توی ِ خیالاتم هم که شده ، شیطنت می کنم .

دوست دارم همه ی ِ پولم را تخم مرغ رنگی بگیرم و کادو بدهم ، به کی اش را نمی دانم !

می دانی ، خیلی از افراد ، هم از این مردمند .

مردمی که اگر بهشان گل ِ " همیشه بهــآر " بدهی رو تُرش می کنند ،

فکر می کنند بی ارزش تلقی شان کردی و بهــآر ِ توی گلدان را نمی بینند ،

نمی کارندش و خشکش می کنند ،

و گلدانش را به عنوان مدرک ِ خیانت تو یک جایی توی پستویشان نگه می دارند .

نگه می دارند که یادشان نرود .

این مردم برای ِ دور ریختن غصه هایشان هم کِنِس اند !

اوه ، نشستم با تو از بهــآر و اسمآرتیزهای ِ رنگی ام بگویم ، ببین رسیدیم کجا !

می دانی دست ِ خودم نیست ، هر روز هر ثانیه دارم باهاشان زندگی می کنم ،

می آیند می نشینند توی ِ سرم و چای ِ تلخشان را می ریزند روی ِ خیالاتم ...

تو بگو ، چه رنگ هایی بر دارم این 2 تا را ?؟

جواب نوشت : نآرنجی و سفید *:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این مهر ِ بی نهآیت ِ دست هآت، چشم هآت، حرف هآت

 

+ روز نوشت : در کمین ِ حآدثه بودم که پیدآت شد ،

با تمام ِ غرور و یوآشکی نگآه کردن هآت ،

و گره هآی ِ کوری که سکوتت را به هم می بافت ،

در انتظار ِ محآل بودم که آمدی ،

و نگآهت ،

 جهآنم را - و جهآلتم را - زیبا کرد ...

 

* اثبآت نوشت : غصه که می خورم می روم سراغ ِ سآزم ،
 
ناله می کند و التیام می بخشد .
 
دستم که به سآز زدن نمی رود ، میایم سراغ ِ تو !

تو خوب بلدی چطور بفرستی ام سراغ ِ ساز ...
 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


روزهآی ِ شلوغ از کلمهـ

ﺩﻟﻢ ،

ﺑﻬــآﻧﻪ‌ ی ِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ،

ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺑﻬــآﻧﻪ ﭼﯿﺴﺖ !؟

 

همه ی ِ حرفهآیم را ، چند وقتی ست توی ِ سرم با :

{ .} و { ، } و تمام ِ آیین های ِ نگآرشی می نویسم و بآیگانی می کنم .

بدی اش این است که خودم دیگر بهشآن دسترسی ندارم ،

هیچ کس ندارد .

ولی می نویسم ، توی ِ سرم ، مدام !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در بــآب ِ نیستن و نبودن و نوشتن و رهایی!

 

 نوشتن به آدم نظم می دهد ،

می دانی یک جورهایی حسآبت با خودت رو می شود .

وقتی نمی نویسی خوره تا مغز ِ استخوآنت رسوخ می کند ،

جآنت را ، روحت را ، احسآست را ، می پوساند .

یک آن می خواهی دستت را بالا بیاوری ، بکشی لای ِ موهآت ،

می بینی نمی شود ، می بینی پوسیده ،

حرفم این است این طور بی هوا نابودت می کند .

ولی این نوشتن " خود "ِ لامذهبی دارد !

مرام و مسلک ِ سفت و سختی دارد ...

شیره ی ِ جآنت را می مکد ،

روحت را تسخیر می کند و تا می آیی دهنه اش را بکشی ،

می بینی مرده ،

می بینی مثل چشمه ای خشک شده و تو ...

این تویِ سرگردان را تشنه در حسرت ِ قطره ای رها کرده که:

هان ، سَدّم زدی ، حسرت ِ گوارای ِ تو !

لابه می کنی ، مویه می کنی ،

به عجز ، زانو می زنی که بگیر ، ببر ، بپذیر ؛

روحم را جانم را ، قربانی را بپذیر و بمان!

و یک آن ، تنها یک آن می فهمی خالی شدی ،

می فهمی آنقدر خالی شدی که توی ِ کالبدت باد زوزه می کشد ،

و آن وقت بی هوا و بی منطق ، اشک می غلتد و ندا می رسد : اجآبت شد .

 

انگار خدا غروبهــآ را با دل ِ گرفته ی ِ من ، کوک می کند ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


When I found a certain genre for falling in Love

 

بس انحنای نازک او دلفریب بود    تعبیر صبر و آیه ی عم ان یجیب بود

پـــآییز باشد ،

تو باشی ،

و یک آهنگ که نتش را فرید ِ فرجآمی یا استاد همآیون ، نوشته باشد !

بارآن نرمه می زند و من ، نگاهم مآت مانده در امروز ،

فکر می کنم اگر 50 سال دیگر قرار باشد من اینجآ ، منتظر بنشینم

و ویولون بزنم ، باز هم ارزشش را داری ، بس که تو ، پآکی .

بی تاب ِ سآزم می شوم ،

بر می گردم !

ویولونم را توی دستهام دارم و بآز Every Day is Autumn  رو می نوآزم !

انگار ایمانم برگشته و در ِ باغ ِ نآرنجی ِ امید ، دوباره به روم باز شده *:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


درد ِ بدِ بودن

 
روزگآر ِ این بچه هآ ، به خون گره خورده انگآر ،

برای ِ قلب های ِ لرزانی که در خیابان ها ماندند ،

برای نگفته هایشآن ،

برای نزیسته هایشآن ،

نه دعا نکنید !

چند قطره اشک ، کفایت می کند .

انگآر خدا چند وقتی است که ،

خواب که نه ، پیر شده انگار ،

دل و دماغ ِ بیدار کردن ِ بعضی ها را ، از خواب ِ خرگوشی شان ندارد !

چند قطره اشک برای ِ آرزوهای ِ به بآد رفته شآن ،

و اگر شد ، تنها اگر ...

- محض ِ خاطر ِ آنهایی که خوشبختند -

چند قطره هم محبّت ،

برای ِ قلب ِ شکسته شآن ، لطفا!

 

+ التمآس نوشت : غم دارم ، گریه دارم ، فریاد دارم ، پناه ِ بی پناه ِ من ...

با تمام ِ وجود ، غمگینم ...

آخ که چه قدر شرمنده ی ِ این بچه هآم ،

شرمنده ی ِ این که هیچ کاری نمی تونم براشون بکنم .

قلبم آتیش میگیره وقتی بچه های ِ کوچولو مجبورند ،

به خاطر یه لقمه نون ، غرور و فخر ِ بعضی از ما ها رو تحمل کنند !

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


هیــــچــ ــ ـ

 

روز ،

از دست های ِ تو ویران شد ،

وقتی موهآیت را سپردی به چپاول ِ بادبآدک ها !

و نگآه های ِ یوآشکی ِ مغرورآنه نشانت .

پلیور ِ قهوه ای ات ، بدجور به تو می آید  ،

از کجا !؟ : همه می گویند ...!

بر همه مبارک شد سِت کردن ِ رنگ لبآس هایمآن ،

و روزهاست که دارم روبروی ِ تو ، بی توجّهی میکنم ،

با خاطره ی ِ آخرین روز ِ ابریشمی ...

 

 

# برهآن خلف نوشت : بآد آنقدر آشفته می وزد این روزهآ ،

که دلم برای بادبآدک ها می سوزد ...

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نجــآت یافتهــ

 

هم رزم های ِ من ،

پشت ِ این روزهای ِ دم زده ،

می میرند و زاده می شوند !

یکی پس از دیگری ،

در ابتذال ِ تقویم ِ این روزگآر ...

# برهآن خلف نوشت : کسی هم هست که بودنش ، محکوم به تولد نیست .

 

 

گاهی آدم حرفی برای گفتن ندارد ، نه این که حرف نداشته باشد ، برای گفتن ندارد !

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


✘פֿـَسـتـِـﮧ اَҐ . . . !

 

פֿَـسـتِـﮧ شُـבَمـ اَز بَـسـ

اَבاے ِ [ کـوه ] بـوבَלּ را בَر آوَرבَمـ ـ (!)

مـﮯפֿـواهَـمـ פֿـــ☂♀ـــوבَمـ بـاشَـمـ ـ

مـﮯפֿـواهَـمـ فُـرو بِـریـزَمـ ـ ـ ـ / ! ✖! /

 

 

به چوبه ی ِ دار ِ وسط ِ میدان ، فکر می کنم !

 

به شاخه ی ِ نیلوفری که آب ، بردش !

 

به استخوان ِ ترک خورده ای که دوست نداشت ،

 لای ِ زخم های ِ بی امان برود !

به جان ِ تکه ی ِ چوبی ، که ساز شد و شکست !

به آبنوس و به افرا و به کاج ِ زیر ِ تبر !

به گریه ای که فرو خورده ، خنده پس دادیم !

و به همه ی ِ این فکرها ، مدیونیـــــم ...

 

+ انگشت رنگی ای نوشت :

سفید ِ دست نخورده میان جعبه ی ِ رنگ ، که آرزوی ِ بزرگش مداد تراش شده ،

و غبطه میخورد به نآرنجی  ِ کوچکی که رج ِ به رج ِ جانش ،

به دست ِ نرم  ِ کودکآنه ای تراش شده ...!

 

 * There is some hidden notes among that I'm so sorry about

سال ها ، توی ِ کفن پوسیدیم ، تا بفهمیم : زنده ایم هنوز !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


So late, So cold

 

بگذار و بگذر ، پشت ِ سرت را هم نگاه نکن ،

من می مانم و همین شال ِ سیآهی که تــآب خورده ، دور ِ گردنم ،

و انگشتهآی ِ سرد که مداد نمی گیرند دیگر ،

و حرف هایی که - در سکوت گفتی -

واژه کم دارم برایشان !

نشنیده ای مگر !؟

همیشه گفته اند که : " گذشت" خوب است ...

نفرین به تمام ِ بیخودی فکر کردن هآیی که دلیلشآن را ، خوب می دانی !

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از جنســـ ِ احســآس

 

نه که بخواهم و نشود ، نمی شود که بخواهم ،

نزدیکترش که می شوم گر می گیرم ،

تپش ِ قلبم را هم که نگو ،

لپ هایم هم که رنگین کمآن ِ  100 رنگ ، میشوند !

نمی شود نآدیده گرفت ، این همه علائم ِ عآشقی را *:)

نمی دانم این روزهآی ِ خآص را ، چگونه می شود تفسیر کرد !

دلم عجیب تنگ ِ روزهآی ِ پنهآن کآری ست ...

پنهآنی نگآه کردن ها ،

پنهآنی احسآسات بروز دادن ها ...

نگاهم را فقط نور ِ سرد ِ صفحه ی ِ سفیدی کش می دهد ،

که خش خش ِ مدادهای ِ ذغالی را از خاطرم برده ...

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


افسوس

 

[✔] گاهی اذیت می شوی از این که :

  ◄شب را تا صبح به خاطر یک نفر بیدار مانده ای !

  ◄از یاد ِ کارهایی که می شد بکنی و به خاطرش نکردی !

  ◄ که بهترین خودی را که از خودت سراغ داشتی برایش رو کردی و ،

رو دست خوردی ...

  گاهی بدجور دلت برای ِ خودت می سوزد !

اما ، زور که نیست ،

جا نمی شود آب ِ اقیانوس در فنجان ،

و فهم ، در یک نخود !

گرچه با دانستن این هم ، هنوز خونت می جوشد ،

از وسواسی که به خرج می دادی ،

از حرف هایی که هزار بار با خودت مرورشان می کردی ،

بعضی ها گاهی ثابت می کنند که :

خداوند بد شوخی هایی با فهم ِ بعضی بنده هایش کرده!

 خیلی هم فرقی نمی کند این بعضی ها چه کسانی باشند ،

عروسک باشند یا آدم !

مهم این است که این بعضی ها وجود دارند .

 این دقیقا چیزی است که ناراحتم می کند !

بد است که فریاد بخواهی و لبخند بزنی فقط .

بد است ، خیلی چیزها ، و حال ِ من هم .

+  زیر ِ ذرّه بین نوشت : تاکید می کنم که این نوشته /مخاطب خاص/ دارد .

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


☂ رویـآیــِــ بـارآنـیـــ ـ ☂

 

به نام ِ : خدا

به نام ِ : عشق

و به نام ِ : معشوق ِ فرفره موی ِ من

 تو را به آرامی با غلط های ِ املایی ات ، به یآد می آورم ،

و با حرف هآی ِ از جنس ِ نآگفته ام ...

 تو را با یک تآبع ِ انتگرآلی

تو را با یک رشد ِ بی نهآیت ِ احسآس

و با سر رسید های ِ نآنوشته ام ، به یآد می آورم !

تو را با دودی که تآب می خورد روی تنهآیی ِ مهیـّـج ِ پــآییزی ام ،

و با بغض هآی ِ فروخورده ام ، به یآد می آورم ...

 اما تو :

می دانی ، تو با همه فرق داری ...

تو را ،

نمی شود حتی از قلب که نه از یآد هم ببرم ...

 

* دلیل نوشت : بهآر و پــآییز که می شود طغیان می کنم انگار ، شاید خاصیت ِ بهآر زادی ِ من باشد ،

شاید برای این است که شاعران می دانند :

" پــآییز ، بهآری است که عآشق شده است ... "

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


You baby...

 

تو را هیچ کس مباد ، تو را هیچ کس مباد جز من!

همیشه سیاه می پوشم ،

این سزای ِ من است ، آن چه از من دوست تر می داری ...

 

+ شکمو نوشت : دلم آلبالو می خواهد ، نارسش را ...

و تو را *:)

و خیسی ِ بارآن را ...

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سر به دآر

 

سر به دیوار :

های! یادت هست !؟ روز ِ آخر را ؟!

خواب نما شده بودم امروز ، همه می پرسیدند: خوبی مهلایی !؟

- ممنون بچه ها ، خوبم .

خوبم ؟!

 با خودم هم نمی شود ، رو راست باشم !

خواب دیدم ،  آمدی ایستادی کنار دیوار ...

دیوار را که یادت هست !؟

خواب می بینم که چهارشنبه است ،

و تو خوشحال نیستی ، می خندی ولی دلگیر می خندی .

و عین ِ همیشه مدام ، نگاهم می کنی ولی چشمانت فریاد می زنند ،

آهسته می گویی : مواظب ِ خودت باش!

هندزفری می گذاری ،

می دانم که "باران " گوش میکنی .

می دانم ؟

شاید ،

 می خواهی صدای ِ گریه کردنم را ، وقت ِ رفتن نشنوی !

نمی شود ، می شنوی ...

و دلت می گیرد ، می گیرد و آنقدر تنگ می شود ،

که من خفه میشوم و نفسم سخت بالا می آید ...

از خواب می پرم ،

- خوبم ؟!

+ اثبآت نوشت : فانوس ِ هزار شعله ، اما در باد ... !

 

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ویولونیستی نوشت ! خخخخ

 

 صدای ِ ساز می آمد دیشب و من عجیب بی خواب بودم !

 یک نفر زده بود زیر ِ آواز ،

و آن یک نفر شما بودید که برای من می خواندید .

من وا ایستاده بودم همان جا جلوی ِ شما که زانوهام شل شد و وا رفتم ،

  ویولون به دست ، داشتم راه می رفتم ؛

رسیدم به جایی که شما در یکی از اتاق هاش داشتید سنتور می زدید !

دلم نیامد خلوتتان را به هم بریزم ،

آرام برگشتم ، از همان راهی که آمده بودم ...

 بغض کردم ، نمی دانستید که من ، فرفره مویی را عاشق هستم .

دلتان گرفته بود ، از بی احساسی  ِ من !

زل زدید توی ِ چشمهام ولی مرا ندیدید ،

داشتید خودتان را توی اشک ِ چشمهام نگاه می کردید ، یکهو غرق شدید !

 برای  ِ زندگیم { فرفره مو } ویولون زدم ،

 باز هم شما بودید که برای من دست زدید ...

من قرار بود از آنجا بروم ،

 گفتید که شاپرک ها را دوست دارید ، من هم برگ های ِ پآییزی را ...

وا دادید ،

از همان قبلش که کتاب شعر آوردید و دادید دستم ، وا دادید !

 

+ روان پریش نوشت :  گاهی به سرم می زند که هستی ،

گاهی دلتنگم می شوی ،

و گاهی از یاد می بری مرا ...

* باید یه روز حضورا ویولون بزنم برات *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


Something like Nothing

 

این روزها نوشته های ِ خالی ترم می کند ، انگار که کلمه ها ته کشیده باشند !

به کلمه های ِ نیم سوز ِ توی ِ دفترم نگاه که می کنم ، دلم می گیرد ، دل آنها هم از من !

توی ِ سرم یک خط های ِ  موهومی تاب می خورد ،

من شبیه شان می کنم به نقاشی ، ولی کلمه اند هنوز ، فقط آب رفته اند ... .

تو یک بهانه ای فقط ، بهانه ای که نا بجاست ،

برای ِ چشم های ِ من ، که خیره سوی ِ ناکجاست ...

 

*:) خنده رو لب نوشت : بعضی چیزها هیچ طوره عوض شدنی نیست :

یکی اش همین لبخند ِ گوشه ی ِ لبم ، که مهمان ِ هر نی نی و خانمی است .

عادت است دیگر ، بودنش ، خودسری اش ، امید بخشیدنش ...

یک جورهایی یک مدتی است که خیلی خیلی خیلی زیاد همه چیز خوب است *:)

بس که خداجونم ، دوستای ِ عزیزتر از جونم و فرفره مویمان ، هوام رو دارند *:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : نقل ِ قول های ِ شآعرانه, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


کوه ِ کآهی !

 

 

 

سایه از سایه در گریز است ،

 

می بینی !؟

 

ستاره ها می سوزند ، و سرما تا مغز ِ استخوان ِ خواب زده مان رسوخ می کند .

 

 

بودنمان هر مونوتیک تفسیر می شود ، که باورمان شود توی ِ متن ِ قصه ایم ...

 

و ما خیلی وقت است که :

سوار بر بادی که از شرق می وزد می آییم و با هر باد مخالفی هم ،

 

حزب ، حزب ِ باد است و بادبادک ها ...

 

و خیلی وقت است که تمام ِ قلبم را دارد ،

پادشاه ِ چرم کت ها : فرفره مو *:)

 

 

* چقدر پا خورد همه ی ِ نانوشته ها و ننوشتن هایمان ، زیر ِ سنگینی ِ

گذر ِ این روزها ، که نفهمیدیم کی آمدند و کی رفتند ...

+ یادم میخ می شود روی ِ تقویم گاهی ، 25 آبان 1392 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ماییم و نگاه ِ یواشکی ای

 

یواشکی نگاه نکنید آقا!

مظلومانه نگاه نکنید دیگر !

آنور رو نگاه کنید جان ِ مادرتان ،

نمی بینید مگر !؟ کم که آتش به پا نکرده اید ...

همین دفعه ی آخری را یادتان نیست !؟

یادتان رفته که :

دلمان ناجور سوخت به بی تفاوت رد شدنتان ، از حرف دوست ِ جلفتان ؟!

هنوز هم آثارش هست ، ببینید ...

یادم که می افتد چشمانم پر از اشک می شود !

برهآن ِ خلف نوشت : خو بیا و زل بزن تو چشآم تا من دلم ضعف بره برآت *:)

نع نع نع باور کن شوخی کردم هآآآآآآ ، هویجوری با یه نگاه تو هوام ، با زل زدن دیگه ...

 

+ اسکندر ِ مقدونی نوشت : از 100 فرسخی ام کسی رد نمی شود ،

و این حقیقت است که عشق انسان را نجیب بار می آورد و کمی وحشی هم*:) خخخخ

* تو ای خاتون ِ { خخخ ! } خواب ِ من ، من ِ تن خسته ، رو دریاب ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


Perfect damn thing

 

هی استاد می بینی ، دنیا چقدر تنگ شده ؟!

شما را ، آتش ِ شیطنت های ِ من دود می کند

و من را ، آتش ِ نگاهش ...

آنقدر صدایمان در نیامد ، آخر هم مهر به لب هامان خورد !

 می بینی استاد !

دل ِ من و فرفره مو ، ناساز است و بودنمان با هم ناجور ...

شب که می شود  ، می گیرد دلم هِی هِی مدام ،

نمی دانم چه م شده ؛

استاد!

او که نیست ، من پررنگ تر از او ، نیستم !

شما که بهتر می دانید استاد ، صداقت ِ دوست داشتنم را ،

کاش او هم می دانست ...

 

+ درگوشی ِ یواشکی نوشت  : قدم زدن ِ تمام ِ خیابان های ِ بی خود ِ بی وجود ِ معلم ،

و به خیال ِ آسمانی مشترک ، که زیرش راه رفتن را شاید ،

و به خیال ِ باز بی خود و بی وجود شمایی که بودید ،

و حواس ِ ما که به شما بود ،

نه به این پاهای ِ درمانده ، که بخواهیم استراحت بدهیمشان ، احیانا!

به خانه تان که رسیدید ، رفتید پی کارتان ،

مانده ایم ما با این پاهای ِ زهوار در رفته ی ِ نم کشیده ...

از ملیکا و صدف و فهیمه و زهرا و ... هم که هر چه تشکر کنم ، باز هم کمه *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آهنگ ِ کوچ

 

چشم های ِ صندلی های ِ خالی ، خیس می شوند ؛

از حضوری که نیست ...

و نبودش ، جذبه ی ِ عمیق ِ هست ها را ،

چنان ویرانگر ، می تاباند ؛

که :

چشمهای ِ صندلی های ِ خالی ، خیس می شود ...

+ مکآن نوشت : زیر ِ نورهای ِ سرد و سفید ِ خانم مــآه ِ ...

 

* با توام :

ای دوست ،

تو اگر ، سنگر ِ امنیت ِ من ، می بودی

من هوای ِ نبودنت را ...

من هراس ِ رفتنت را ...

در دل ، ذره ذره نمی پروراندم !

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


این حوآلی ِ قلب ِ بی قرارم

 

+ دلم گرفت ،

صدای ِ خیس ِ پناهی ، در ذهنم تاب می خورد :

" کاش تنها نبودم !

 فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید !؟

کاش تنها نبودیم... "

صدای ِ خود را از فرسنگ ها دورتر می شنید ،

" مرا ببخش ،  اما آخر چگونه می توان عشق را نوشت؟ "

 او می دانست ، او می توانست ، او ...

هی کجا مهلا بآنو

کجا دوباره سِیر می کنی مدام ِ مدام ، بیهوده ؟!

کجا بانو !؟ کدام او  ؟!  کدام کشک !؟

* سهراب اما دلش با من نبود ، قلمش هم ؛ من فقط می خواندم !

دلم ، تمام ِ خط های ِ سیاه ِ نقاشی هایش را ، کم داشت ،

تا چشم برایم بکشد ، تا ببینم ، تا توان ِ دیدنش را در وجودم ، به وجود آورم .

 دلم هیهات می گیرد ؛ بدجور می گیرد !

 

 پآورقی نوشت : تکه ای بود از بی نام و نشانی های من...

  شد 111 روز که هستی زندگی ِ فرفره مویی ِ من *:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نت ِ لا ؛ Am 04:00

 

شعرهای ِ خیس خورده ،

شب ِ برهنه ،

و بخار ِ نرم ِ دهانت ، روی ِ یخ کردگی ِ احساسم ،

و تب ِ نگاهی که مدام ذوب می کند مرا ،

و شعرهای ِ من که مدام خیس می شوند ،

و نم نم نمک محو می شوند ...

 

پریشآن نوشت : حوّای ِ بی حواس ، دستای ِ تو کجاس !؟

 

" نگفتن !  " یا " نه گفتن ! " مسئله این است *:)

زخمی که روایت گر ِ دردی باشد ، با چسب ، نمی توان دهانش را بست .

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بی گریز !

 

کلاغ ها همه از شاخه ها گریزانند ،

و دست ها ز دست ها ،

و حرف ها از هم ...

چه اتفاق عجیبی است - عشق بعد از تو -

چه ساده می شود فکر کردن ، بی نبودت هم ... !

تمام ِ ذهن ِ من ، از هیچ ِ بعد ِ تو ، خالی ست ،
 
و واژه های ِ من ، از گنگی ِ وجودت هم .

کلاغ ها همه از شاخه ها گریزانند ،

و دست ها ز دست ها ،

و حرف ها از هم ...

 

*:) love with true love ,

laugh without control and always keep smiling

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در انتظار ِ قاصدک

 

 یک حسی می گوید انگار دیوانه شده ام ،

از همین امروز ، از همین امروز که نیستی !

 ولی مردم ، همه می گویند بوده ام ...

ازشان که می پرسم :

خبر از آن که دیروز در این خیابان لحظه ای شانه به شانه اش شدم ، ندارید ؟

 سرشان را تکان می دهند ،

یک جوری نگاه می کنن انگار به زبان دیگری حرف می زنم ،

انگار که تو وجود نداری ...

 یعنی آنها این جوری وانمود می کنند ،

 بعد هم راهشان را می کشند و می روند ،

پی همان هر روزهای ِ تکراری ِ خودشان ؛ پی همان دورهای ِ باطل ...

 ولی من می دانم که همه شان چقدر حسودی شان می شود ،

حسودی شان می شود که تو نگاهت را از من بر نمی داری ...

این آدم ها دچار ِ تمام ِ روزهایی اند که بی خودی شروع می شوند و می آیند
 
و می روند و تمام می شوند ...
 
کجایی تو

دارم دیوانه می شوم ،

این مردم که جواب مرا نمی دهند ، لااقل تو قاصدکی بفرست ...!

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خاکستریِ سرد ِ سرد

 

پیکرم، چون یک قارچ ِ سمی ، در دخمه ی ِ فراموشی ها

و ذهنم ، دریای ِ بی ته ِ افکار ِ غبار آلود

در این میان در عجبم ،

تو : خوب ِ مطلق ِ تا ابد ، پاک

در این شیطان ِ مجسّم ،

- در  تار و پود ِ زندگی ِ من -

چه می کنی !؟

 

+ سر به عصیان دارم ...

 پروانه صفت چشم به او دوخته ام ...

 از سوختن هراسی ندارم ، آخرین بار ققنوس وار ، رسته ام ... 


64167-Long-Waves.jpg

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دِگر مخاطب !

کاغذی از جنس ِ همه خاطراتم ،

توتونی ٬ به خوش بویی و بهای ِ لحظه های ِ هدر شده ام !

سیگاری لایت می پیچم و گوشه لب ،

کبریت لازم نیست ...! بی تفاوتی ِ همیشگی ات ، آتشی است گداخته .

ریه هایم پر از مرگ می شود ،

به یکتایی خدا قسم ، که تو در قلب ِ من ، یگانه تری ...

سکانس ِ اول :

یه لحظه احساس کردم تنفره ...

نه من ، اگر لحظه ای هم کسی رو دوست داشته باشم ،

محال ِ تا آخر عمر بتونم نسبت بهش تنفر حس کنم ، اون که دیگه جای ِ خود داره ...

سکانس ِ دوم :

بعدش احساس کردم نسبت به آدمی که هیچ احساس ِ متقابلی نسبت به من نداره ٬

عشقُ گدایی می کنم ،  نسبت به خودم احساس انزجار کردم ،

نه ٬ اگر معنای ِ عشق رو می فهمید منو پرستش می کرد !

سکانس ِ آخر : 

اتفاقی مختار رو دیدم ، یار ِ نزدیک ِ مختار ، قبل از جدا شدن گفت : "مراقب ِ بی وفایی ِ کوفیان باش"

می دونم بی وفایی نیست اما نمی تونم دلیل ِ رفتارش رو بفهمم !

 

پشت ِ صحنه همه ی ِ این روز ِ خاکستری :

 *:) من ، کاش خدا بودی تا :

والاترین درجه بهشت " قرب ِ تو "، از آن ِ من بود !

و دستان ِ گره خورده در دستانم ، پاداش ِ این همه ایمان و توحید ، در عشق ِ تو ...


مات و مبهوت فقط نگآهت می کنم خدا ،

 بازیگران ِ سکانس ِ آخر ِ زندگی ِ من ، چه کسانی هستند !؟

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


محکوم به زندگی

در روشن ترین لحظه ی ِ روز ،

نزدیکترین جا به خورشید ،

درست زیر ِ آفتاب ،

من تاریکترین نقطه ی ِ جهان را دیدم ،

من به خود پی بردم ...!

نه ٬ من عاشق نیستم !

فقط به یاد ِ تو که می افتم ،

حرفت که می شود ،

دلم تب می کند !

گرم می شود ، سرد میشود ،

بر سینه ام چنگ می زند و پر از خون می شود ،

تنگ می شود و هی نگاه هایت را متذکر میشود .

شب و روز کوتاه و بلند می شوند ،

مردم قبله شان را از مسیر ِ بی وفایی ِ خورشید می جویند ،

هنوز ذره ای از آن پیمان کوتاه نیامدم ،

قبله ام همیشه همان ، یک گل ِ سرخ است ...

بی تو ، من قبله ای نخواهم داشت !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در شکوفآیی گل ِ سرخ

 

 

خدایا ببین : گلدان همچنان خالیست !

ترسم گل ِ سرخ فراموش کرده باشد و دل به خارهای ِ بیابان نشین ، دهد .

در خالی ماندن ِ گلدان ، چه حکمت است که قدرت ِ درکش را از من دریغ می داری ؟!

خدایا ، شیطان بسی زرنگ است ،  ابزاری جدید مهیا کرده بهر ِ جدایی مان ...

پس مرا به سلاحی قوی تر مجهز کن که غبار ِ نسیان و فراموشی از قدرتش نکاهد !

خدایا ، می دانی که می دانم در محضر  ِ تو از بی ارزش ترین غبار هم ناچیزترم . 

مرا کی توانایی شکر ِ تو بوده و هست ؟!  قصورم را حساب ِ غرور مگذار .

امشب ، شب ِ آرزوی ِ من است ، خدایا یگانه آروزی ِ من را ، امشب میدهی !؟

آرزوهایم همه زیر ِ پاهای ِ سنگین ِ غرورش ، له شده !

 امشب دو آرزو : اولیش رو خدایا امشب تو واسم آرزو کن ...

 دومی رو من در غفیله می طلبم و می دانی که فرفره مو است .

خدایا در مرام ِ تو چگونه رسم است !؟

اول آرزوی ِ من رو براورده می کنی یا آرزویی که خودت برایم کرده ای !؟

+ چشم انتظار ِ طلوع ِ اون روز ِ خوب ، می نشینم*:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


 

بابت ِ  احوالی که نپرسیدی : هنوز خوبم !

بابت ِ خبری که نمی دانی : ویولون میزنم برایت !

بابت ِ جوابی که نمی دانم : صاحب ِ قلبت کیست ؟

بابت ِ  احوالی که پاسخ نخواهی داد : حالت چطور است !؟

بابت ِ همه مسافت ِ بین ِ ما : دلم ، عجیب برایت تنگ است .

بابت ِ حرف هایی که مهلت گفتنش ندادی :  از دوست ِ جلفت بپرس ،

بابت ِ چیزهایی که نمی دانی : زود قضاوت کردی .

بابت ِ همه آرزوهای ِ سوخته شده ام : برایت خوشبختی ِ بی منتها خواستارم .

بابت ِ این همه بی توجّهی ِ تو : سپاسگذارم .

+ الان نوشت :

 

شب ها درونم آنقدر ساکت است که در بستر ِ ساعت ها به صدای ِ قلبم گوش میدهم !

 

صدای ِ جالبی دارد از قول ها و پیمان های ِ شکسته شده ،

 

از دوستت دارم هایی که هیچ وقت نشنید از زبان ِ زندگی اش ،

 

موجود ِ مظلومی است. هر بلایی سرش آوردند آخ هم نگفت ...

 

خوبی ِ قلب این است که چون ذهن ، فراموشکار نیست .

 

فقط گاهی در انجام ِ وظایف ِ روزانه اش تنبلی میکند و درد وجودمان را میگیرد *:/

 

* هر چه بیشتر احساس ِ تنهایی می کنم به یگانگی ِ تو بیشتر ایمان می آورم .

هر چه بیشتر گریه می کنم ، گل های ِ بالشت بی رنگ تر میشوند و گل ِ چشمانم سرخ تر !

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : نقل قول های ِ شآعرانه, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ناخَلـَـف

 

بدان که خدایم تویی ،

در محضر ِ یاد ِ تو  ، به هیچ نامحرمی نگاه نکردم .

بدان از هر عصیان و معصیت حفظ کردم احساسم را .

خاطر ، از هر ، غیر ِ تو شستم و جلا دادم ،

تا شاید روزی به بهشت ِ دستان ِ تو  ، رهسپار گردم .

افسوس ...

افسوس تو از عدل و حکمت ِ خدایی بی بهره بودی ،

و کافری که خدایی دگر داشت را به بهشت خواندی !

عمری مومن ِ درگاه ِ تو بودم و تو از دین ِ من ، بی خبر ...

 

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ابر ِ بهــآر

 

و این قلب است ،

زشت ترین حجم ِ غیر هندسی ِ دنیا !

قلبی که به تپیدن عادت کرده و فهمیده :

" دلیل ِ این لرزش های ِ مکرر ، ترس ِ از دست دادن ِ توست "

قلبی که اصوات ِ نامنظمش در روزهای ِ بی تو بودن ،

 یادآور ِ خس خس هایِ روح ِ رنجور است .

خدایا :

با ۱۲جفت استخوان ، قفسی ساخته ای سرسخت تر از زندان ،

و قلب را در این قفس محبوس کردی تا هر کس را ، ورود به آسانی میسر نباشد ، اما :

او با لطافت ِ وصف ناپذیر ازین حصار گذشت آن هم دور از چشم ِ فرشته شانه چپ ؟!

فرشته شانه چپ ، ورود ِ هر غیر ِ ملکوت به قلب را ، گزارشی سیاه می نوشت ،

و عصرهای ِ جمعه ، همراه ِ غمی بزرگ به گردنم می آویخت ،

اما او نیز شکست ِ حریم را ندید !

استخوان های ِ این قفس ، چنگالهایی وحشتناک میشوند و قلبم را با غضب می فشارند ،

هرگاه یاد ِ تو را پرستش میکنم و نامت را بر گوشه کتاب یا دفتری مینویسم . 

بار ِ آخر همین دیشب بود ...

آرام چشم هایم را بستم و خدا را صدا می زدم ،

درد که از جستجو در رگ هایم خسته و دلسرد شد ، دوباره شجاع شدم !

عزرائیل را صدا زدم گفتم :

"جان هم بگیری خاطر ِ او نتوانی گرفت . با عشقش در خاک خواهم خفت . "

 

+ از مرگ گریخته نوشت : شبیه تخت جمشید شده ام ،

در تماشای ِ پوچی ِ خویش چنان شکسته ام که هیچ داربستی را تحمل ِ تکیه من نیست !

دیر زمانیست جای فرشته شانه راستم دو فرشته روی ِ شانه چپ نشسته اند ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رآز نوشت ,,,, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خونه ی ِ غرور

 

از سجاده بر میخیزم ، باز اتاق ِ وجودم سرشار از لحظه هایی تهی می شود ،

هر گوشه فرش  ِ خاطراتم ، نگاه های ِ تو کفنی از پاییز پوشانده ،

قلبم سردخانه ای گشت با هزاران آرزوی ِخفته در آن ،

و زبانم گورستان ِ هزار گریه و شیون شد که قبل ِ تولد به جرم ِ واقعی بودن ، سقط شدند !

سنت ِّ نبودنت ، سخت بی رحمانه است ...

دیروز دستانت را نمی یافتم ،

امروز دیگر امید ِ یافتن دست هایت هم نیست !

افسوس که پای ِ عادت ِ کهن ِ اشک ، بیهوده عمرم را سیاه رنگ میزنم .

می دانی تکرار نشدنی بودی ،

و تو چه می دانی چه افتخار ِ با شکوهی است تنهایی که باعث ِ تنهایی تو باشی !

نمیدانی انتظار ِ تو را داشتن ، چه حس ِّ خوش بوییست ...

و تو هیچ وقت معنی ِ دلواپسی ها و نگاه نکردن های ِ من را نمی فهمی ،

بر عبث بودن نوشته هایم شکی نیست ،

اما آتش ِ دلم را خنکایی لازم است و چیزی جز یاد ِ تو درمان نیست ...

* چه سخت است نگفتن ِ حرف هایی که هیچ وقت آن ها را نمی فهمی !

+ تحمیل ِ آهنگ : کوله بار ِ درد _ احمدوند

goos388zxa32ngn53st5.jpg

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نخ کِش

خدایا ...

اگر قرار شد دوباره از زمین ، خاک ، به عرش ِ تو بیاورند ،

و خاک قسم خورد و نیامد ، اصرار نکن ! این خاک ، طاقت ِ سوختن ندارد .

اگر قرار شد همه فرشتگان ِ عرش ، انسان را سجده کنند ،

و ابلیس سجده نکرد اصرار نکن ! این انسان ، ارزش ِ سجده ندارد .

اگر انسان را به بهشت برای ِ زندگی فرستادی ،

سیب و گندم را خلق نکن ! این قلب ، طاقت ِ نیرنگ و ریای ِ زمینی ندارد .

اگر پدر به بهای ِ هوس ِ  مادر ، پردیس ِ قرب ِ  تو را فروخت و آدم به زمین تبعید شد ،

مرا خلق نکن ! زمین دلتنگ ِ  من نیست ...

 

 

* از اهوارا و دین ِ  زلالش که ایران را ، باوقار ترین قوم ِ  زمین از ابتدای ِ خلقت نمود بگیر ،

تا اسلام و رهنمودهایش که مردم ِ  ایران را ، سرآمد  ِ منفورترین ِ خلقت ِ عالم کرد !

همه خدا را منزه از هر عیب و نقص می دانند و قدرتش را کمال ِ  هستی ،

گاه می اندیشم چگونه خدایی با این شکوه ، انسان را زوج خلق میکند ولی ،

زوج ِ وی ، همچون زمان ِ  قیامت ، پنهان و مستتر می نماید .

منصفانه نیست ... !

خدایا ...

کاش جای ِ  آفرینش ِ سرطان ، در جسم ِ ضعیف ِ انسان ،

به وی قدرتی میدادی تا بتواند کپی از خویش بسازد و با وی زندگی کند ...

+ درگوشی ِ یواشکی نوشت : من که نیمه ی ِ گمشده ی ِ چرم کت ِ خودم رو پیدا کرده ام *:)

wiast4k3ptrr4klpu44.jpg

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مثلث ِ فیروزه ای

 

جای ِ  رد ِّ نگاهش بر فرش ِ ذهنم ، زینت ِ تنهایی هایم شده !

دوست داشتن ، چمدون نیست که ببندی و بری !

عشق ، الکل نیست که خشک بشه و بپره ...

امان از روزهای ِ امسال که مزین به نام و خاطر ِ تو شد ،

امان از ساعت هایی که هر کدام ۶۰ دقیقه اند

و هر دقیقه ۶۰ ثانیه و هر ثانیه هزار مرتبه :  آرزوی ِ داشتنت ...

با حرف ِ دوستت خوار شدم تا مرا به گل ِ  غیرتت مفتخر کنی ،

برگ های ِ دفتر ِ غرورم را لابلای ِ واج های ِ نگآهت ، مچاله کردم !

لعنت بر روزهای ِ آخر ِ سال ،

لعنت بر این روزهای ِ تلخ ِ انتظار ،

هفته هاست اسیر ِ دیروزم ، دیروزی که فردا نمی شود ،

زمین جایی ست که به جرم ِ  آنچه نمی دانم ، محکومم به زندگی !

کسی نمی داند که بی تو ، زمین ، جهنم ِ دنیای ِ من است ...

خسته تر از آنم که بنویسم و حاصل ِ پاک نویس را تایپ کنم ،

خسته تر از آنم که خاطرت را به یاد آورم ،

خسته تر از آنم که نگاه های ِ تو را فراموش کنم ،

خسته تر از آنم که غبار ِ رویِ دلم را پاک کنم ،

از بی تو بودن ، خسته ام  ... می فهمی !؟

# برهآن ِ خلف نوشت : گاهی باید از گهواره تا گور بی خیالی نمود ! 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گلدان ِ خالی

خدایا :

در قرآن ، حدود 170 مرتبه کلمه " قتل " بود ولی تو هیچ ترجمه ای حتی یکبار کلمه عشق رو ندیدم !

خدایا :

روی ِ این خاک ِ  نفرین شده قابیل ، هنوز هابیل می کشه ، پس کی قراره آدم بشیم !؟

خدایا :

سخته درکِ احساس ِ فرشته ها وقتی شیطان میگه : شما به همین انسان سجده کردید ؟!

خدایا :

به من آموخته اند ، تو از مادر نسبت به نوزاد ، مهربان تری ،

تو از رگ ِ گردن به من نزدیکتری ،

تو را نمی بینم ...

گریه هام رو نمی بینی !؟

خدایا:

الان به آغوشت نیاز دارم ،

خدایا :

فقط تویی وقتی بهت فکر نمی کنم به من فکر میکنی !

خدایا :

چرا ماهی ِ قرمز ، توی ِ تنگ بلور ، ذره های ِ اکسیژن ِ آب رو پیدا میکنه ،

ولی وقتی از آب درش بیاری ، تو آغوش ِ اکسیژن از بی هوایی میمیره ؟!

خدایا :

کاش نوشتن می توانستی ، تا فرصت ِ با هم بودنمان بیشتر شود ،

 

 لذت خوبیه بی نقاب نوشتن ،

بی ترس ِ شناخته شدن نوشتن ،

راستی وقتی نویسنده ای عاشق نباشه ، نوشتن سخت میشه !

کلمات قهر میکنن و خودشونو پشت سنگ ِ فراموشی پنهان می کنن ،

من که عاشقم و می نویسم اما از راندمان ِ نوشتنم خبری ندارم !

امون از این روزای ِ سرد ِ زمستون ،

کبوتر با کبوتر !   باز ، تنهاست ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : درد نوشت *:/, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


با بارش ِ یک گل ِ سرخ !

 

" عشق "    یا    " هوس " ؟!

یک معادله ی ِ انتگرال ، در بازه انتگرال گیری زن تا مرد !

معادله ای در کنکور ِ تقوا که هنوز نتوانسته ام آن را رفع ِ ابهام کنم ،

معادله ای که صورتش زیبا و مخرج ِ آن صفر است .

شیطان به انسان سجده نکرد و من بسی نامردتر از شیطان ، که زندگی ام یک انسان است 

و در شبانه روز بارها یاد و نام ِ او را سجده و ستایش میکنم ...

شبیه هیچ شده ام ، اوج ِ خودم را گم کرده ام !

برای رهایی از چیزایی که مقصدشون خودم هستم ،

برای جبران ِ مافات با خدا ، وقتی خدا رو تهدید می کنم :
" اگه کمکم نکنی خودم به خودم کمک می کنم تا زودتر به تو برسم "
وقتی تک تک ِ این جملات رو با تمام ِ وجود فقط برای آرامش خودم می نویسم

وقتی می دونم ، نمی تونم آدرس ِ این وبلاگ رو بهت بدم

و هیچ دستگیره امیدی ندارم جز خدا ،
 

چه راهی تدبیر است ؟!

شاید سیگار ، شاید خوکشی ، شاید ...

شاید وقتم تموم شده و من دیگه حق زندگی ندارم !

 

 

 

 

 

اما شاید هنوز هم برای منتظر بودن دیر نباشد ...

 

و دوباره لحظه ای بعد همه شایدهایم به جاده ای که از سجاده تا خدا ادامه دارد ،

منتهی می شود ...

تکرار می کنم زندگی را به امید ِ آن روز خوب {که قولش را تضمینی گرفته ام *:)}

به قول ِ سهرآب :

ای خدای ِ دشت نیلوفر ،

بازگردان ، رهرو بی تاب را  ، از جاده رویا ...


 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : غافل از احوال ِ دل ِ خویشتنم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |