آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

 

 

+پرندگان پشت بام را دوست دارم 

دانه هایی که هر روز برایشان می ریزم 

در میان آنها 

یک پرنده ی بی معرفت هست

که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت 

و برنمیگردد

من او را بیشتر دوست دارم*

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از وقتی که یادم می آید دور و برم به اندازه ی کافی

و بعضی وقت ها بیشتر از اندازه ی کافی شلوغ بوده

پر از دوست و آشنا و فامیل -

6 نفر خانواده اما جزء شلوغی حساب نمیشوند ، آنها را نباید با غیر ، جمع کنیم

داشتم میگفتم که همیشه اجتماعی بودم

و از هرچه بیشتر داشتن دوست و آشنا غرق لذت میشدم

هرجایی که میرفتم با همه آشنا میشدم و حتی کار به شماره تلفن

و تبریک این مناسبت آن مناسبت هم میرسید

 تا اینکه درست به اینجا رسیدم ! به این نقطه ..

به این جایی که دیدم روحم فرسودگیش را هشدار میدهد  ...

کسل و خمود و یک طور های ناجوری بودنش را فریاد میزند ...

فهمیدم تعدد آدم ها در کنارم مساویست با تعدد افکار و فرهنگ ها و سلیقه ها

تعدد نگاه ها و حرف ها ، تفاوت های مذهبی و سیاسی و عاطفی و سلیقگی

و درست در همین جا ، همین نقطه به این رسیدم که

انقدر تفاوت و تعدد در من اصطکاک بوجود آورده

! یک نوع خلاء که هی پر و  خالی میشود ... 

تلاشی بیهوده برای اثبات حقیقت به دیگران *:/

شاید کارم اشتباه باشد اما این دایره وحصاری که دورم کشیده ام

 و چند تایی را در آن دست چین شده جا داده ام و از ما بقی بریده ام

را خب ، دوست تر دارم !!!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نه مرا طاقت غربت، نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

چون اخمالویی
چون مهربونی
چون خوبی
چون وقتی هستی دقیقا میدانم چرا باید صبح ها از خواب بیدار شوم!
چون لبخندهای کجکی ات را...
چون خوابیدنکی سیگار کشیدن هایت را...
چون برای "ما" آشپزی کردنت را...
چون صدایت را...
چون پیراهنت را...
چون "جانم" گفتنت را...
چون ابروهای پهنت را...
چون آن لحن زیادی متقاعدکننده ی لج درآرت را!...
چون تلفظ اسم خوبت را با آن میم مالکیتی که چقدر بهش می آید را...
چون خوش سلیقه ای
چون موسیقی دوست داری
چون عکاسی دوست داری
چون از جذبه ات گاهی می ترسم حتی!...
به خاطر آن لواشک هایی که شبیه آبنبات چوبی بودند!...
چون آغوشت امن ترین جای دنیاست
چون "جغرافیای کوچک من بازوانِ توست"
چون صدای قلبت را...
چون حوصله ی سربالایی راه رفتن نداری!
چون زمستان را دوست نداری
چون عزیزی
چون عشقی
چون چشم هات در نور یک کمی عسلی  می شوند
چون گیتار مشکی ات را دوست داری
چون آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختنت را...
چون آن طرز معروف خداحافظی کردنت را...
چون بچه ها و پیرمرد ها را دوست داری!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به قول شاعر : "علی هذا آوخ ؛ چه کنم جانم رفت "

بهـآر دو سال پیش بود که اولین سی‌دی از کارهای نامجو بدستم رسیده بود

به واسطه‌ی دوستِ دوستی

که خودش توی یک مهمانی از دستِ محسن نامجو هدیه گرفته بودش

سراسر بهـآر آن سال و سالهای بعدترش با زلف برباد مده و بگو بگوی نامجو سر شد

موسیقی‌اش خونین بود ، جان‌های زخمی را التیام بود

عیش بی‌حد و حصرِ دردناک ولی لذت بخشی بود

راستِ کار شاعرِ بریده‌دلی بود که رفته بود

به جست‌وجوی گوی چوگان گمشده‌ی اورنگ‌زیب اما سر از جنگ درآورده بود ناغافل

توی آن سالهای پریشانی و سرگشته‌گی ،

توی آن سرزمین‌های سراسر بارانی و مه‌آلودِ آن سوی کوه‌های شمالی

بعد از آن اما دیگر نشد یا نتوانستم

با هیچ موسیقی دیگری آن درجه از نشئگی ناب را تجربه کنم

شاید هم حالم دیگر آن حال پریشانِ قدیم نبود

که باز هم بتواند کمی و فقط کمی از درد کهنه‌ی این سینه‌ی ملتهب اما لال را بیرون بکشد

وگرنه از دستِ سیگار وُ الکل وُ حتی از پیچ‌و‌تا‌ب‌های لامصبِ بی‌مروّتِ موهای خرمایی‌رنگِ او هم

که کاری برنیامد توی این سالهای آخر .. خودت که بهتر می‌دانی

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


سه روز از هفته را ورزش میکنم ، سخت و سنگین

با امیر که می‌ایستد بالای سرم و تمرینم می‌دهد

همان روز اول برایش گفتم: "بهم رحم نکن"

رحم نمی‌کند و خشم‌ام می‌جوشد و چرکِ سیاهی را انگار بالا می‌آورم

شب که برمی‌گردم تکّه پاره‌ام ، زیر دوش جان ندارم

و این بی‌رمق شدن خوب است برای این روزهای بهـآر

که فکرم داشت دوباره میرفت توی دوردستهای دور ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از یک جایی به بعد باید از گذشته هم گذشت

یک وقتهایی بی‌اشتهایی بی‎هوا شلیک می‌کند وسط شکمم

سر میزِ شام حتی ؛ وسط فکرهای تو 

و بعد قدِ یک کفِ‌دست مرغی، گوشتی، برنجی چیزی باقی می‌ماند گوشه‌ی بشقاب

کفر نعمت است دور ریختن‌اش

همین ته‌مانده‌ی بشقابِ شام اما می‌شود سوهان روح

بس که نمی‌توانم حجم‌اش را تخمین بزنم

و گاهی پیش آمده که تا نیمه‌شب

بشقابِ نیمه‌پر بلاتکلیف توی آشپزخانه رها شده است به امان خدا

  اینها کابوس‌ شبهای بی‌اشتهایی‌اند ایمآن عزیز

یا زیادی کوچک‌اند یا زیادی بزرگ

هیچ‌وقت باقی مانده‌ی شامِ توی بشقاب ،

درست و حسابی توی یک ظرفِ پلاستیکی دربدارِ لعنتی جا نمی‌شود

امشب اما بعد از قرن‌ها به طرز شگفت انگیزی همه‌چیز درخور و اندازه بود

ظرف پلاستیکی دربدار را انگار از روز ازل طوری ساخته بودند که باقی مانده‌ی شام امشب

را در آغوش بگیرد و گوشه‌ی یخچال به خواب عمیق فرو برود

  درب یخچال را که می‌بستم همچون ناخدایی بودم

که امشب دیگر در یک قدمی‌اش کوه یخ نمی‌بیند ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به سوی خرابی برگشت‌ناپذیر

نجات‌دهنده‌ای هست ؟

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پدر روحانی عزیز ؛

آنزیم‌های کبدم خیلی بالاتر از حد نرمال‌اند انگار ، این را آزمایش نشان می‌دهد

دکتر هم تایید می‌کند ، همان ب بسم‌الله اما بی‌مقدمه می‌پرسد : " الکل می‌خوری ؟"

جواب داده بودم از یک جایی به بعد دیگر نه

و بعد پرسیده بود از یک جایی به بعد یعنی کِی ؟  یادم نمی‌آمد

آخرین مستی؟ آخرین بی‌حسی ؟ آخرین دویدنم به سوی فراموشی کِی بود ؟ کجا بود ؟ 

دشت‌بهشت بود ؟ شبی از شبهای زمستان در معیت بزرگ ؟

یا شبی از شبهای پاییز روی کاناپه‌ی خانه‌ی امیر ؟

چه بی‌مهابا از یاد می‌بریم پدر روحانی عزیز

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


*:)))))))))))))))))

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به بهانه ی تولدِ خواهر ترین ، رفیق نشان ِ موجودِ دنیا دوست

به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی(برای وبلاگ)
 
همین که می دانم هستی تنها تر می شوم صاد !

این روز ها هزار سال بزرگ تر شده ام صاد

من که دست های کودکی را محکم چسبیده ام تا رهایم نکند

نه! این روز ها دیگر گریه نمی کنم. می ایستم رو به روی این بغض لعنتی

بعد دردی موذی از سر انگشتانم شروع می شود و بالا می زند ..

همین که می دانم هستی تنها تر می شوم صاد !

اصلا مگر قرار است این تنهایی رهایم کند ؟!

این تنهایی دست از سر من و دلتنگی هایم بر نمی دارد ، باور کن

من تمام لحظه های با تو هم تنهایم صاد

وقتی توی روزهای سخت دست هایم را از دور می گرفتی

و روی دلتنگی هایم دلگرمی می پاشیدی تنها بودم

وقتی گریه می کردم و تو برایم حرف می زدی تنها بودم ، وقتی ادم ها را خط می زدم

و تو نگرانم می شدی تنها بودم ، وقتی روی میز ضرب می گرفتند

و قهقهه هایمان می پیچید توی هم ، تنها بودم

وقتی درد داشتم ، تنها بودم . وقتی می خواستم از خوشحالی جیغ بزنم تنها بودم

وقتی می خواستم حرف های ته ته دلم را بریزم کف دست های یک نفر ، تنها بودم ..

صاد، دلم برای خودم نه ، دلم برای این همه تنهایی ام می سوزد

صاد ، من همیشه تنها بوده ام . وقتی لا به لای کتاب ها سرک می کشم

و شعر های خوب پیدا می کنم ، وقتی کفش های نو به پا می کنم

وقتی صورتم را فشار می دهم به بالشت تا صدایم در نیاید

وقتی زیر افتاب توی خیابان ها راه می روم

وقتی از تمام گربه های شهر متنفر می شوم

وقتی اضطراب" چه می شود " دارم ، تو هستی و من تنهایم صاد ، خیلی تنها !

من بزرگ می شوم و این تنهایی با من

حداقل 10 روز بزرگ تر شده ام و این برای من معادل یک عمر است

صاد ! می گویی با این همه بزرگی ام چه کنم ؟!

با این 19 سالگی که دارد مچاله می شود توی مشت های عرق کرده ام

می گویی با این دختر های نوجوان چه کنم صاد ؟!

که دورم را گرفته اند. که می نشینند رو به رویم و هق هق می کنند که :

" دوستش دارم! " من توی دلتنگی های خودم جا مانده ام صاد

خدا چه فکری می کند درباره من که این فرشته های کوچک را انتخاب می کند برایم ؟!

از خودم بدم می اید وقتی حرف هایی را از بر شده ام که وقت عمل ، خودم همه شان را فراموش می کنم

من وقت های دلتنگی ام از این نوجوان ها بدتر می شوم صاد

وقتی که عاشق شوم احمق ترین دختر می شوم ! تو این را خوب می دانی لابد

با این همه حماقت ، هنوز خوب می توانم نقش ادم های عاقل دنیا دیده را اجرا کنم

هنوز بلدم با یک ژست مادرانه در اغوش بگیرمشان و بگویم :

" درست می شود ، همه چیز درست می شود ، فقط صبر داشته باش! "

و انها هق هق می کنند . درباره بزرگ تر ها چه صاد ؟!

وقتی با غرور بزرگی شان رو به رویم می نشینند و حرف می زنند

من فقط بلدم نگاهم را بدوزم به زمین و خدا را از ان بالا بیاورم پایین

و مجبورش کنم که تماشایمان کند

این همه دلتنگی من و درد ادم ها ، این همه درد من و دلتنگی ادم ها را .

صاد ! من تمام این لحظه ها تنهایم ، تنها بوده ام

از دست هایم بدم می اید صاد !

از دست هایی که دست های دیگران را می گیرد و اما هنوز توان ندارند که خودم را بلند کنند

"همین چند سطر / دنیا به همین چند سطر رسیده است

به این که انسان / کوچک بماند بهتر است / به دنیا نیاید بهتر است "

صاد ! می توانی بفهمی این سطر ها را ؟!

باید کوچک بمانم ، باید جلوی این بزرگی را بگیریم که سر کشانه رشد می کند

" اصلا / این فیلم را به عقب برگردان /../ نه! / به عقب تر برگرد / بگذار خدا /

دوباره دست هایش را بشوید / در ایینه بنگرد / شاید / تصمیم دیگری گرفت "

برای بعد ترها

و من یادم می ماند ؛ تنها تو بودی که می توانستی ادای من را خوب خوب در بیاوری

همان طور که بودم. ادای حرف زدنم را، ادای عصبانی شدنم ، ادای عاشق بودنم را

اصلا همین تو بودی که یادم اوردی که من چقدر ادا دارم

که حرف زدن لحظه های هیجانی و عصبانی شدنم

با همه کلماتم فرق دارد و تو چه خوب این ها را می دانستی

و من یادم می ماند ؛ تنها تو بودی که می توانستی ساعت ها مرا به خنده بیاندازی

و به جای تمام ادم های دنیا برایم حرف بزنی

و همیشه شکایت می کردی چرا از شادی ها حرف نمی زنم برایت

چرا کاری نمی کنم که بیشتر و بهتر خوشحال باشم

و من یادم می ماند ؛ تنها تو بودی که می توانستی هزار بار دوستم داشته باشی

و حرف های نگفته ام را از پشت ابر ها بخوانی

حرف هایی که گفتنشان اسان نبود

حرف هایی که وادارم می کرد پشت پنجره بایستم و به اسمان بی ستاره ی شب نگاه کنم

بعد تو چه زود همه حرف هایم را می خواندی

و چقدر نمی توانستی راز هایم را توی دلت نگه داری

حتما باید به زبان می اوردی و نفس هایم را به شماره می انداختی

و من خیلی چیز های دیگر قرار است یادم بماند

یعنی دلم می خواهد که یاد تو بیافتم
یاد تو افتادن مرا شاد می کند
 به خاطر اینکه همیشه باورم بر این بود که با همه ادم های دنیا فرق بزرگ داری ؛
 
راستی ! این روز ها که می گذرد ، چگونه ای؟!

هر روز دلواپس این می شوم که راز هایت را به چه کسی می گویی ؟!

دلواپس دلتنگی هایت می شوم. دلواپس عصر های جمعه ای که تو را دلتنگ می کند

می ترسم یک وقت خندیدن را از یاد ببری

می ترسم دوباره که بپرسم روز هایت چه رنگی اند ؟! مرتب تکرار کنی :

" سیاه، خاکستری، سیاه، خاکستری! "

می ترسم به جواب همه سوال هایت رسیده باشی و چیزی برای کشف کردن نداشته باشی

می ترسم عاشق که بشوی کسی را نداشته باشی

تا هیجان ات را با او تقسیم کنی و بعد از مدتی دوباره خیال کنی بزرگترین اشتباه دنیا را کرده ای

می ترسم  پژمرده شوی گوشه ی تنهایی ات و کاغذ های سفید را پر کنی از حرف های غبار گرفته و خاکستری

می ترسم به جایی برسی که از همه "شبیه ها " متنفر بشوی

می ترسم تمام جاده ها را نفرین کنی ، تمام پنجره ها را ببندی

و یادت برود که شب ها کسی منتظر است تا تو کف دست هایت را ببوسی

و فوت کنی هوا ، با یک لبخند درشت قرمز

نمی خواهم قول بدهی همیشه خوب باشی ، همیشه ان طور باشی که بودی

نمی خواهم قول بدهی دوستم داشته باشی

و نت های عاشقانه ترین اهنگ دنیا را هرگز فراموش نکنی

تنها دلم می خواهد قول بدهی، همیشه مراقب خواهری ِ قرمز ِ من باشی، قول می دهی ؟!

 شاهزاده  قرمز ، تو اسمانی و من ریشه در زمین دارم

 و من قرار است تا اخر دنیا بدوم تا به این همه خوبی تو برسم

هر روز که می گذرد خودم را روی بلندترین نقطه می گذارم

و بال هایم را اماده می کنم برای یک پرواز حسابی

 هر روز به این فکر می کنم که تو چقدر هستی و من چقدر تو را گم کرده ام

چقدر زیادتر از این ها باید دوستت داشته باشم

چقدر برای " تو " شدن کوچکم

تو طعم اوج گرفتن را می دانی . مگر نه؟!

 تو راز پرواز را می دانی

راز صورتی ترین فرشته زمین شدن ، راز عاشق ترین دختر اسمان ها و زمین بودن ..

اسمان که چادر سیاهش را سر می کند ، پتو را می کشم روی سرم

و توی تاریکی انگشت هایم را بالا می اورم تا تو را حساب کنم

تو خیلی بیشتر از انگشت های دست منی ،

بیشتر از ستاره های اسمان و بیشتر از ماهی های تو اقیانوس ها و دریا ها

تو  خیلی بیشتر از بیشتری

به تو و دلی که شبیه اسمان می ماند غبطه می خورم ، 

به تو و رگ های ابی دست هایت ؛ و حنجره ای که هر روز

میان شادی و هیاهوی ادم بزرگ های و ادم کوچولو ها عشق را فریاد می زند

گوشت را بیاور جلو ، دیشب خدا یک راز بزرگ گفت و من خندیدم

دلم پر از پروانه شد که تو خواهر منی و برای خدا یک عالم بوس فرستادم

بعد نشستم و فکر کردم با این همه خوبی تو باید به کجا برسم؟!

بلندترین نقطه کجاست ؟! می خواهم پرواز کنم

گاهی که پیشم نشسته ای و برایم حرف می زنی، دلم هزار بار برایت تنگ می شود

گاهی که لا به لای کتاب های قطور و کلاس هایت گم می شوی

یادم می اید که باید بیشتر از این ها، خیلی بیشتر از این ها دوستت داشته باشم

چقدر خوب است که تو خوب هستی

چقدر خوب است که تو را دوست دارم.

چقدر خوب است که ادم ها برای داشتن ات به من حسادت می کنند

چقدر خوب است که دست هایم را می گذاری توی  "سبز و ابی " تا اسمان بکشم

و یک عالم درخت و خوشبخت ترین دختر زمین

چقدر خوب است که فسقل ی خواهر ِ منی

برای برد پرسپولیس

اگر می شد تمام دنیا را قرمز می کردم و روی تمام صورت ها

یک سیب گنده قرمز می کشیدم و مجبورشان می کردم با تک تک سلول هایشان 

مخملی و کشدار بگویند:" پرسپولییییییییییییس "

اگر می شد جهانی ات می کردم

 من دلم می خواهد با تمام صداهای دنیا فریاد بزنم :

" این دردانه ی 41 روز کوچکتر از من ، فقط و فقط یک آبجی نیست

کسی است که هر روز در من قد می کشد و بزرگ می شود! "

دردانه ی قرمز ام  16ساله شد لطفا تولدش را تبریک بگویید و بلند بعد از من تکرار کنید :

"  پرسپولییییییییس!" تا نه من عقده ای بشوم نه دردانه ی قرمزم !

فیزیک

چقدر حرف می زنیم با هم ! گاهی تو سرم را می خوری از بس حرف می زنی

و  بیشتر اوقات من سر تو را  می خورم ،

این هم می تواند نقطه اشتراک من و تو باشد، نه ؟!

اینکه موقع قهر و اشتی ، همیشه یک یک مساوی هستیم !

می دانی مشکل من با تو چیست ؟! اینکه با تو حرف زدن و بودن خیلی کیف دارد صدف، خیلی!

من چه کار کنم که تو هی فیزیک می خوانی و فیزیک می خوانی

و من هیج جوری نمی توانم با این نوسان ها و موج های صوتی کنار بیایم؟!

من چه کار کنم که تو نمره هایت همیشه خوب می شود و نمره های من بد

فراموش می کنم امتحان دیفرانسیل را چقدر افتضاح داده ام

تو خوشحال باش که من خیلی دوستت دارم ، برایت شعر می گویم

درباره ات می نویسم، وقتی قهر می کنی زودی می ایم تا اشتی کنیم

قدر ادادرآوردن هایت را می دانم ، قدر سگرمه هایت را

و اینکه وقتی در اوج اعتماد به نفس ایستاده ای

و نوشته هایم را مسخره می کنی می خندم، فقط می خندم !!!

من هم خوشحالم که تو هستی ، می خندی ، قهر می کنی

اخم می کنی به خاطر احمق بازی هایم ، مسخره ام می کنی

 وقتی غمگینی می خوری 

ما خوشحالیم، بیا خوشحال باشیم که خواهر هم هستیم !

هویجوری

می شود یک روز کامل با او شادی کرد ! از دست کار هایش !

از مهربانی کردن های زیبایش که تمام دنیا را قرمز می کند ! قرمز پر رنگ !

او کمی شبیه " یو یو "می ماند ! بالا پایین می پرد ! ارام می گیرد و دوباره شروع می کند !

 این را خوب می دانم که هر چه هست و نیست دوست خوبی ست برای جیغ کشیدن
 
روی بهانه های نارنجی ، مچاله شدن در گوشه تنهایی
 
  و همسفر خوبی ست برای لحظه های عاشقی ..

او برایت می گوید و می گوید

مچ لحظه های نارنجی ات را می گیرد

توی چشم هایت نگاه می کند و یواشکی می خندد

و این جور وقت ها مجبور می شوی خودت را پشت حرف هایت قایم کنی

و به او -  با زور - ثابت کنی که هیچ چیز نمی داند !

و انگار اصلا نمی داند که این روز ها هیچ کس لباس خودش را به تن نمی کند.

درست مثل همان گرگ هایی که دور همه مان را گرفته اند و و وانمود می کنند خیلی " خوب" هستند !!

براي دوستي هاي ِبهار نارنجي

يك دوستي هاي ِ لعنتي اي هم هستند كه يك هو سرك مي كشند توي زندگي آدم 
 
يعني قبل از اين كه خودت بفهمي مي بيني دوست شده اند
 
و تو لبخند زدي بهشان وروزهاي دونفره ي زيادي گذشته اند
 
رسـد بـه دسـت بـانوي مهـرگان صدف

 بعضي آدم هـا را بـايد قبل از مرگ ديـد 

مثلـا حسين پناهـي را ، علي جان صالحـي را . سهراب را

خسـرو شكيبايي را بايد مـي ديدم با آن صداي ِ گرمـش

  بعضي آدم ها را بايـد نفـس كشيـد 

بايد ثانيه ثـانيه بودنشـان را حـس كـرد 

تـو خودت برايـم از همـان آدم هـاي ِ نـابـي . دختـرك ِ مـاه نيـاي مـن ..

 از همه خوب تر اين اسـت كه باهم بودنمان چـه قدر حرف و خاطره و لبخنـد داشـت 

تو را بايد تو زندگـي بعديتم ببينـم ..

+ ماه دختر

ستـاره هاي ِ نگـاهت را

بگـو ببـارَند ،

زميـن ، نميرد از تشنگـي
 

خودم به جای تو شبا بهونه هاتو میشمرم جای تو گریه میكنم جای تو غصه میخورم

" صاد " ، خواهركـَم ؛ خواهرك خرداديـم  هيچ هم شبيـه مَن نيسـت 

اگـر خوب شنـاخته باشند مـرا مي فهمـند كه من گرم تر صحبـت ميكنم تا او 

او خوش لبـاس تر و نازتر است تا مـن 

صورت من گرد اسـت و صورت صاد كشيده است

ايـن كه صاد هميشه درس هايش را مي خواند و من هیچوقت

 فسقلی َم نقاشي اش خيلي بهتر از مـن است و فكـر كنم ادبيات من بهتر از او بـاشد

من از صادَک بي خيال تر هستم

(توي پرانتر هـم بگويـم كه او خوب مي رقصد اما من بلد نيستـم برقصـم )

اين هـا را نوشتم كه يادم بماند خواهركي هست كه از نظر همه شبيه من است

كه خواهركي هست براي روز هاي دلتنگـي ام

كه از خودش بخندانتت ، كه تن ِ صدايش را عوض كند

لازم نيست برايش حرف بزني ، خودش مي فهمد امروز لبخندي يا تلخ هستي 

اين ها را نوشتم تا شيريني بودنش ، سفيدي دوستش 

حريري بودن ِ ماه بودنش بماند براي ِ هميشه

 من براي سال ها بعد نوشتـم كه تو مي روي دانشگـاه 

بزرگ مي شوي ، براي سال هـا بعـدي كه توي ِ يك مدرسه نخواهیم بود

براي سال ها بعد كه دلتنگ ِ بچگي هايت خواهم شدم خواهركـم

استعاره

می نویسم تا بمانی ! تا به زنجیر بکشمت در میان کلمات !

تا زندانیت کنم در سیاهی قلمم

تا نشانت دهم چه قدر زیبا تر است این سیاهی در مقابل سفیدی دلت

تا بتوانم بگویم که رسیده ام به همه ي تو

و حقیقت بودنت را سرکشیده ام

می نویسم که اگر نگاهت افتاد به عریانی کلمات بدانی که چه قدر عزیـــــــــــزی ..

 می نویسم تا یادم باشد دور از تو این شکل مضحک هر کلمه است که آرامم می کند

می نویسم تا یادم بماند که اگر نباشی تمام نمادها و نشانه ها نیست می شوند !

کمتر از ۵ روز به ۱۹ ساله شدنشان باقی ست

می خواهم دهگانه ی انگشتان تو را باندپیچی کنم و هدیه کنم به این کودکان بی سر !

این روزها نوازش های تو را بهانه می کنند ..

 مخاطب این پست ، غایت خوبی ست !

بیشتر از همیشه دلم می خواهد بتی بسازم از او !

می خواهم این همه زیبایی را رسوا کنم !

چه طور می شود اروس( خدای عشق) که در میان گیسوان تو مسکن دارد ، دستم را نگیرد ؟!

کار هر روزم این است که سمباده ي خنده هایت را روی این غم های کج و ماوجم بکشم
 
در دنیای خیالم برایت فکرهای سبز پوست بکنم
 
و همان طور بچینمشان توی ظرف صورتی احساساتم
 
به لبان خشک و برآماسیده ام وعده ي بوسه های نابت را بدهم
 
لحظه های چروک و کثیفم را با پاکی تو بشورم و با صلابت سخنانت اتویشان بکشم

بعد از زلزله ي ملاقات تو دنیاها اینگونه زیر و رو می شوند

اکنون که می شناسمت و می دانم که این دنیا ، زیبایی چون تو را در بردارد

برای تصویر کردن دنیای بدون تو نیازی به هیچ یک از این واژه های تو خالی نیست

لختی سکوت کن تا همهمه ي آن همه بی تو را بشنوی . نه

اینگونه نگاهم نکن 

می دانم که تو اگر سکوت کنی خلأ و نیستی مرا در بر می گیرد 

خط خطی ات که می کنم چشمانت را ببند

و مثل همیشه لبخند بزن. بگذار خیال کنم پایان همه چیز زیباست ..

  امشب برای مهلا عزیزه .. 
 
اول سفره ی لبخندت را میان ذهن شلوغم پهن کردم
 
کاسه ي چشمانت را که همیشه برایم پر بود از معنی
 
به لب گذاشتم و آنقدر نوشیدم تا مست مست شدم
 
حالا اندکی از مهربانی هایت را میان آن همه خاطره می چینم
 
و مدام بویشان می کنم. همیشه وقتی اینجور از خود بی خود می شوم
دیدنم کنار آن همه " تو " تماشایی است

مریم زیادی این روزها دلش با خنده هات آروم می گیره .. ممنونم که هستی خواهر گلم ..   

 دیگر از سرد شدن این روزهای مهلا نپرس که صدایت میان کوه سنگی جسم تو خالی ام

می پیچد و جوابت همان است و همان

دیگر سرم در انتظار انگشتان تو شکوفه نخواهد زد !

حراج لبخندهای دروغینم نیز تمام شد، دیر آمدی ! حرفهای تکراریم نیز هم

 مهلا از این همه خوبی صدفکَش ممنون است

+ به تو ای همیشه در یاد

شآنزدَه سـالگـي ات مبـارَك بـاشد *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به بهآنه ی ِ تولد یگآنه دخترخاله ی ِ این دنیا .. نیلوفر

+ ما کلا از اینایی هستیم که کوچیکیم ، عشقیم اما :

 

بزرگ میشیم زشت میشیم ..

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |