حالا در این جنگل تاریک زانوهایم را بغل گرفته ام و هی فین فین میکنم
با ستاره هایی که از کوله پشتی ام همینجور ولو شده اند
و تازه فهمیده ام همه شان پلاستیکی بودند
و به این فکر میکنم که چه کسی هانسِل و گرتل را نجات داد ؟
+ بعد آن وقت این ساعت ها و دقیقه هایی که که چند ماه است
هروقت نگاهشان می اندازم هِی با هم جفت میشوند
آن لعنتی ها هم برایم نشانه بودند
مثلا همین 15:15 که پست را به ثبت رسانید
هنوز نفهمیدم پیامشان چه بود ..
نظرات شما عزیزان: