چشمهای تو عسلی ست ، البته تازه فهمیدم
چشمهایت عسلی ست ،
تا قبل از آن یک هاله خاکستری رنگ میدیدم به جای چشمهات ..
بعد عسلی شد ، رنگِ چشمهای بابا *:)
امروز با چشمهای عسلی ت نگاهم کردی
من ایستاده بودم ، نگاه دزدیدم ، نگاه دزدیدی ، دوست داشتم نگاهت کنم
نگاهت کردم ، نگاهم کردی ، دزدیدی ، دزدیدم ، یک بارِ دیگر ، پیش قدم شدی
نگاهت کردم ، دل را زدم به دریا ، ندزدیدم ..
نگاهم کردی ، طولانی ، بعد خندیدی ، .. خندیدم ..
شاید همینجوری الکی ، شاید به یادِ بعضی لحظه های خوشِ کودکی
شاید از سرِ دلسوزی ، شاید هر کوفت و زهر ماری که هست ..
دوستت دارم ،
به رغم تمام مسخره بازی های دخترانه من و اختلاف نظرهامان با تو
حقیقت این است که دوستت دارم ..
به یادِ دستهات ، که در کودکی نربانِ پاهایم میشد برای رسیدن به آسمان
نظرات شما عزیزان: