شبیه ِزنی که در آخرین ایستگاه ِ زندگی ، نشسته و مرگ را نفس می کشد
باران که می زند یاد ِدست های ِمردی می افتد که حالا قرن هاست از او دورند
خسته ، خیس ِاز سال ها زندگی در برف و باران و طوفان و گریه های ِبی امان
و لبخند های ِدروغ ِمحض ِخاطر ِکسی که خودم نیست
کسی دست هایش را از تاریکی در نمی آورد
کسی پاهایم را از سیاهی ِمرموز ِاین روزها نمی کشد بیرون ..
نشسته ام در ایستگاه ِآخر
برای ِدوری ِدست هات ، نگرانم . نه ، بی تابم
مگر یک زن چقدر می تواند بی تابی هایش را تنها یدک بکشد ؟
مگرچقدر دوری که نیستی ؟ بیست و یک قرن و اندی سال ؟
یا شاید فقط چند وقت ِکوتاه ِکشنده
کاش پاییز بماند ، کاش نزدیک نباشی و با هر باد ، دلم نلرزد که عطرت را آورده ..
نظرات شما عزیزان: