عیدانه

آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

عیدانه

 بعد از قریب به 5 روز به صورت متاهلی سفر کردن

به یکی از بهاری ترین شهر های ایران و در کنار عزیز ترین کسانم

و عشقم بودن و هم نفس شدن باهاشان

و کلی عیدیای خوب خوب گرفتن و بازی های شبانه و احیای لیالی نوروز

و دیدن کسانی که انتظار دیدنشان نبود

و یه عالمه ریه رو پر از عطر بهآر نارنج کردن

و کلی عکس گرفتن

و رفتن به عروسی پسرکی که از دو طرف فامیل بنده بوده

و منتابحال ندیده بودمش

و یه پیاده روی شبانه ی خوشمزه

و ندیدن سریال های نوروزی و حتی کلآه قرمزی

و آب بازی کردن و سوتی های باحال و پیدا کردن ننه بابا های جدید (!)

و خوردن جیگر و چیپس و بستنی و پفک و لواشک

و ندیدن آن کس { پــآییز !} که دلم میخواست ببینمش و نشد

و شکر لحظه به لحظه ی خدا

و پیچوندن اون شیرینی خوشمزه ها

و کلی زندگی کردن و خوب بودن حال ِ دل

  به شهرم بازگشته دچار افسردگی نبودنش شده ام

و حس لعنتی غروب جمعه از جانم به در نمی شود

خیلی جدی ام لطفا مرا ازاین وضعیت خارج کرده

و به زندگی عادی بازگردانید مسئولین محترم !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |