یک روز هم که یادم می آید چند وقت پیش بود و چقدر ناامید بودم
و چقدر دنیا برایم تمام شده بود و چقدر حوصله گرداندن روزهایم را نداشتم
و قرص هایی را مصرف میکردم که عوارض خواب آلودگی داشتند ؛
تمام زندگی ام را بسته بندی کردم و همراه یک نامه کوتاه تحویلش دادم
و قبل از امضا برایش نوشتم : امیدوارم نا امیدم نکنی ، نکرد !
همه چیز را درست جایی گذاشت که باید . شبیه معجزه بود.
قرار بود برای باران دعا کنم ، همراه خودم چتر را بردم برای همین هم باران شروع کرد به باریدن
وقتی هنوز داشتم دعا میخواندم ..
نظرات شما عزیزان: