معجــــــــزه
روی ایوان قدم می زدم : ناگهان یک آسمان دیدم !
آسمانی که همه دنبال ستاره هایش می گردند ٬
ستاره هایی که هزار چشم دنبالشان است و دستان هیچکس به آنها نخواهد رسید٬
آسمان را دیدم و چون کودکی خردسال در یک کشف ِ بزرگ مست دیدارش شدم ،
آسمانی سرشار از تهی !
آسمانی که همه ی ستاره ها را در خویش نگه داشته ؛
عمری دنبال ستاره می گشتم ٬ هر لحظه افسرده تر از قبل ،
غافل که گاه باید دست به سوی آسمان دراز کرد ، آسمانی شد و با بی نهایتش آمیخت ...
الهــــــی به امیـــد ِ تو *:)
نظرات شما عزیزان: