آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

بودنت ، برای شروع کافی ست!!

 زُل زده ام به صَفحه سِفید و دَستم نمیرَوَد به نِوشتَن ..

هَمیشه تُرا کم می آوریم ، مَن و این کلَمات که عاجِزاَند اَز گفتنِ تو..

 کابوس پُشتِ کابوس.. رَفتَن و آمَدَنَت، کابوس..

 رو به رویم می ایستی، نمی دانَمَت، می خوانَمَت..  می بویَمَت..

تُرا کام می گیرَم، کام -رَوا شَوَم ،

تَلخ.. تَلخ.. تَلخ تَر.. تَهِ گلویَم میسوزَد اَز..

 نه!!  تَوهُمِ بودَنَت فَلَجَم می کُند .. 

   دِلَم، آخ!دِلَم...   آخ! که زَخم هایِ باوَرَش سَر باز کردِه اَند..

نگاهِ آخَرَت..

نگآهم که اَز نگآهت جدا نِمی شُد ..

کوچه که کاش تَمام نِمی شُد ..

  زَمان که کاش می ایستاد وَقتی....  وِلَش کُن!!

نگآه هایت ، تب ِ بودنت، بازی گِرفته چَشم هایَم را..

کاش چَشم هایِ مَرا به کسی می سِپُردی

مَن که اَز خود بی خود بودَم. خودَم کو پَس؟ نیستَم..

 کاش حَداقل مَرا به کسی می سِپُردی..

+لَعنَت بِه نِگِه .. بِه هَرچه نِگآه..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اطلاعیه : Have you seen tall ; proud man ?

 یک عدد ایمآن که همیشه دلش میخواسته مغرور باشد گم شده است

از یابنده تقاضا میشود هرچه سریعتر آنرا به نزدیک ترین صندوق پستی بیاندازد و اینجانب را از نگرانی دربیاورد !!

لذا کسانی که نسبت به پیدا نمودن ایمآن نشانی بدست آورند قطعا مژدگانی خواهند گرفت ..

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یعنی من عاشقِ اینم.

                   

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو رفته ای اما حضور داری

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


☂♀ مـَــن *:) کیستم ؟!

شبیه گمان های شما نیستم ، گمان هایتان مالِ خودتان ،

اینجا من را بدون گمان هایتان بخوانید :

من را نآرنجی ببینید و نآرنجی تر بخوانید

هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که داستان زندگی من چه بوده ؟!

مرور روزهایی که برخودت گذشته خوب یا بد ؛ خوشی یا ناخوشی ؟

اما فکر می کنم این نوشتن لازم است ،

مثلا ببینم چه قدر اخلاقیات مهلایی که ساعت 14 2شنبه شب دهم شهریور ؛

در اونورفرفره مویستان می نویسد ؛

با آن دختری که چند سال بعد برمی گردد و اینجا را می خواند فرق داشته؟!

اصلا الان کجای زندگیش ایستاده ؟

داستان زندگی من هم این بوده :

دختری که ساعت 6/5صبح روز جمعه{صدف ِ مان اصلاح میکند که دوشنبه به دنیا آمدی خآنم !

خواهری ِ مان َست دیگر ، جآن ِ دل ِ مهلاست} 23 فروردین

{توقع ندارید که سن خودم را لو بدهم؟} ؛ بعد از لگد زدنهای زیاد به دنیا آمد .

دختری که پرونده ی زندگی دختران خانواده را بست !

و از همان ابتدا بند نافش با لواشک ِ آلو گره خورد *:)

دختری که { مـَــهــلا : صبــور و آروم! } نام گرفت ..

ته تغاری دختر بودم ،گاهی لوس ،گاهی هم نه !مستقل و شاد بار آمده ام !

مهلا در اعماق وجودش آدمِ خوشحالی نیست ، اما سعی می کند بخندد ،

چون به آدم های اطرافش اهمیت می دهد دلش می خواهد شادشان کند.

بیرون از این جا تو بدترین شرایط لب خند می زند مهلا .

روزهای کودکیم را درست بین دخترکان ِ هم سن ِ کوچه ای زندگی کردم که هم اکنون

هم از همان خانه در همان کوچه اما نه همه ی آن همسایگان برایتان می نویسم.

مدرسه رو که شدم تقریبا همیشه شاگرد اول کلاس بودم اما واقعا درس نمی خواندم.

همیشه یکی از بزرگترین حسرتهای زندگیم این بوده که هیچ وقت قدر گنجایش مغزم از آن استفاده نکردم

و مطمئنم بزرگترین حسرت روزهای پیرسالی من می شود حتی !

مهلا آدم پیچیده ای نیست .

شناختنش سخت نیست اما درک کردنش برایِ خیلی ها ممکن است خیلی سخت باشد

مهلا آدمِ پیچیده ای نیست، اما درک کردنِ دیوانه بازی هایِ گاه و بی گاهش،

تویِ خودش رفتن ها و گوشه ای ساکت نشستن هاش، ممکن کمی سخت باشد..

من ساکت نمی شم مگه از یه چیزی ناراحت بشم اونوقت می رم تا ته عمق خودم فرو !

تفکراتم برای بقیه فامیل عجیبه، و حتا علایقم

من توانایی در آغوش کشیدن و بوسیدن از پشت تلفن رو هم دارم،

فقط کافیه طرف دوستم داشته باشه و دوستش داشته باشم

اگر از کسی خوشم بیاد بهش میگم .

در چند سالِ گذشته نگاهش به زندگی زیاد تغییر کرده است.

مهلا در چند سالی که گذشت، بسیار زیاد تغییر کرده، آرام تر شده،

صبور تر شده، ساکت تر شده، و کمتر از همیشه برای مسائل کوچک و پیشِ پا افتاده  ناراحت می شود،

دیگر سرِ هر چیزی جنگ و دعوا راه نمی اندازد و سعی می کند خیلی چیز ها را نادیده بگیرد...

فرفره مو  َم و خواهری َم صدف را می پرستم ، عاشقشان هستم ، عاشق ! میفهمید ؟!

مهلا ، ایمآن را می پَرَستد.

مقدارِ بسیار زیادی از آدمی که الان هست را مدیون ِ چرم کُت است.

علاقه اش به نقاشی ِ کج و کوله اش ، کتاب خواندنش، آشنایی با شعر و موسیقی،

آگاه بودنش، همه و همه را مدیونِ مغرور ِ فوق العاده اش است.

مهلا اگر یک روز حداقل یک شعر نخوانَد، حس می کند آن روز زندگی نکرده.

دیوونه ی شعر هستم ، همیشه دوست داشتم نویسنده ی بزرگی بشم یا بنویسم یا بهتره بگم خوب بنویسم

اما هی چ وقت نخواستم شاعر شم یا شعر بگم اما بی حد عاشق شعرم ، شعر هایی که بهم بچسبهم

بهتر است بگویم یکی دیگر از اعتیاد هایِ زندگی اش شعر خواندنِ روزانه اش است.

از روزی که به یاد دارم و قلم دست گرفتم بــآران و پاییز را ؛ ماه را ، نآرنجی را دوست داشتم !

سالِ نو برایم نه از بهار، که از پاییز شروع می شود .

مهلا زندگی اش از پاییز شروع می شود

ادم نا مرتبی هستم و میدانم این در شان یک دختر نیست ولی دست خودم نیست ,

مهلا نظم در بی نظمی های ِ وحشتناکی دارد که در پاییز عود می کنند،

که به آنها معتاد است و در تلاش است برای تَرکِشان.

مهلا تمام بعد از ظهر های پاییز را می تواند لبه ی پنجره بنشیند ،

بارِش یک ریز باران را تماشا کند، واز تک تکِ لحظاتش لذت ببرد

مهلا از بهار و تابستان متنفر است.متنفر است.متنفر است

قــآصدک ، دوست داشتنی ترین خبر ِ دنیای ِ من ِ !

عاشق بوی پرتقال هستم ! عاشق !می فهمید ؟

نیمی از قلم خیلی ناقصم را مدیون فرفره مویی می دانم که 307 روز قبل از بیرجندستان پیدایش کردم

پنجاه درصد دیگرش را بیست صدم مدیون علاقه به نوشتن و دبیرهای ادبیات خوبم

و سی صدمش را ارثی که از مادرم به من رسیده می دانم

فکر کردن کار منه ،  توی بدترین و بهترین شرایط فکر می کنم

و حتا توی فکر خودم به عبارتی می نویسم که بهترین چیز ها رو توی مغز خودم می نویسم .

. توی ذهنم انقدر با خودم حرف می زنم که می گم اگه یکی باشه صدای ذهنمو بشنومه

احتمالا از بس حرف می زنم دیوونه می شه !

مهلا خیلی وقت ها، یک گوشه می نشیند، مدت ها به یک نقطه خیره می شود،

مهلا تا به این جایِ زندگی، یک اشتباهِ بزرگ مرتکب شده که از آن پشیمان نیست

و اگر برگردد، باز هم آن را تکرار می کند.

 به شدت هم خاطره برایش اونقدر سفت و سخت می مونه

که نخواهد هم با یه تلنگر بی خود می ره تو خاطره !

بدغذا نیستم اما خیلی کم غذا میخورم و اصلا غذا خوردن رو دوست ندارم

کدوحلوایی و فسنجان را هیچ وقت نتوانستم به رسمیت بشناسم

و با آنها سرجنگ دارم ، همان طور که خوردن بادمجان را به خاطر حساسیت کنار گذاشته ام

شاید اگر در دنیای دیگه ای بودم گیاه خوار بودم ،

چون حس اینکه یک موجود زنده از نفس کشیدن باز می مونه

برای اینکه من سیر بشم حس بدی بهم میده ,

روزهایی که کله پاچه داریم و دارند راجع به خوردن مغز و زبان حرف میزنند بغض میکنم .

صافم ، سیاست ندارم ، شاید بخاطر همینه که بقیه می تونن دورم بزنن

خیلی زیادی احساساتیم و هیچ جا نتونستم بر احساسم غلبه کنم و قلبمو زیر پام له له کنم

و از منطق و عقلم استفاده کنم !

همیشه به خاطر وجود قلبم، مدیون عقلم شده ام.

خیلی وقتها نمیتونم جلوی گریه کردنم رو بگیرم ..

مخصوصا در رابطه با ادم هایی که نقص عضو دارن

یا بچه های فقیری که تو خیابون التماس کمک میکنن یا بچه های کار

در وجود مهلا یک حفره ی عمیقی هست که با دوست داشتنِ آدم های اطرافش پُر می شود

به طرز عجیبی احتیاج دارد که آدم ها را دوست داشته باشد

و از اعتراف کردن به این موضوع خوشحال هم نیست.

همه جا خودمو مقصر میدونم مثلا تو اوضاع حالای خاورمیانه حتی !

شاید برای همینم هست که خیلی کم پیش میاد از کسی ناراحت بشم

اصولا خیلی پوست کلفتم با همه ی احساساتی بودنم ،

خیلی کم پیش می آید سرچیزهای الکی دلگیر شوم اما وقتی ناراحت شوم سخت از دلم در می آید ،

شاید چند سال مثلا طول بکشد .

کافیه یه اتفاق بیفته و منو ببره تو هم حالا بهترین اتفاق ها هم بیفته ،

من از تو خودم بیرون نمیام و دست بهم بزنی مثه برق می گیرمت.

مهلا در موردِ رابطه هایش تا حد ممکن سخت گیر است

حریم دوستانه اش به طرز وحشتناک و غیرِ معمولی برایش مهم است

و اگر کسی بخواهد به آن تجاوز می کند، با تمام قدرتی که دارد با آن برخورد می کند.

وقتی کسی برایش تمام می شود، تمام شده است ، هیچ راه برگشتی وجود ندارد

و مهم نیست که اشتباه آن آدم چقدر کوچک یا چه قدر بزرگ بوده است،

وقتی تصمیم بگیرد کسی را از زندگی اش خط بزند، تا ابد خط می زند.

اهل بخششم ولی خیلی سخت آدم ها را برای اشتباهاتشان می بخشم

اما همیشه می گم یکی هست هی چ وقت نخواهم بخشیدش

خواستم ببخشم اما باز نشده، خودش نمی خواد انگار.

و از این بابت اصلاً شرمنده و ناراحت نیست مهلا !

مهلا می تواند توی مغزش به طرز فجیع و وحشیانه ای آدم هایی که ازشان متنفر است را بُکشد و از آن لذت ببرد

همیشه به طرح های مختلف می نشینم و توی ذهنم نقشه ی قتلش را می کشم

او باعث شده به یک جایی از زندگی برسم که با تمام تنفرم به فکر کردن درمورد خودکشی بهش فکر کنم

. این آدم از نظر من مستحق کشته شدن به طرز فجیحیه.

اون من رو دچار بی اعتمادی، شک داشتن به مردم اطرافم کرد.

فقط کاش خدا منو بابت این افکار ببخشه که می دونم نمیبخشه .

قرآن با معنی های زیباش گاهی بدجور بهم انرژی می ده.

همیشه فکر می کنم آدم خُلـی نبوده ام اما خب از آنجا که اطرافیان همیشه قضاوت می کنند ،

شاید غلظت پشت و مَت شدنم گاهی زیاد می شود .

همیشه ی ِ خدا به دوستانم اعتماد می کنم اما از بی اعتمادی اصلا خوشم نمی آید !

از ترکیبهای «به هیچ کس نگی» «بعدا بهت میگم» « هر طور دوست داری » به شدت متنفرم ،

طوری که هرکس این حرف را بزند به صورت اتوماتیک اعصاب سمپاتیک و

غیر سمپاتیکم بیدار می شوند و آن چهره ی عصبانی ِ خشمگینم آشکار!

از  دورویی بــــــــــــدم میاد ،

تنها یک چیزی می تونه یه نفر رو هرچند عزیز از چشم من بندازه ، ببینم دوروئه ،

این ها حقیرند ، من با آدم های حقیر کاری ندارم

مهلا دلش برای احمق هایی که فکر می کنند خیلی حالیشان است، می سوزد.

از آدم های هزار رنگ بیزار است ..

مادرم همیشه می گوید دختر لجبازی هستم ،خیلی لجباز !

بابا همیشه می گفت: به خودم کشیده ،یک دنده اس {حرف خود به کرسی نشون }.

خودم فکر می کنم قهوه ای روشن چشمهایم را بابا به من هدیه داده و دل ِ کوچکم را مادرم .

ِ یه مریضی دارم به نام لاکیسم، یعنی لاک گرا

و مثه همه ی دخترا لاک زدن یکی از مهم ترین قسمت های زندگیم

اما یه یک سالی می شه دیگه هی چ لاکی رو با ذوق نمی خرم

و این به نظر ما دختر ها یعنی فاجعه ،

یعنی یه اتفاق بدی داره اتفاق می افته.

بزنم به اون کانال دیگه نمی شه جمعم کرد، کانال دیوونه بازی رو عرض می کنم

. همیشه دلم خواسته فرانسه هم بلد باشم اما نه تنها از فرانسه هیچی نمیدونم از انگلیسی هم هیچی نمیدونم!

هیچ وقت خسیس نبوده ام و دوست ندارم وقتی دارم خوب خرج نکنم !

. با همه راه میام تقریبا !

حرف و نظر هیچ کی برام مهم نیست ، مدلمه راه بیام.

به صورت خیلی خودکار حرف ِ مردم برایم کشک است

و همیشه خیلی به حرفشان بی اعتنا هستم.

کاری که فکر می کنم درست است را انجام می دهم و برای بقیه اش به تسبیح خاله َ م و خدایم پناه می برم

تو زندگیم زیاد زمین خوردم اونم با صورت

13 سالم بود طوری زمین خوردم که هنوز جاش خوب نشده و خوب نخواهد شد.

صدقه ی سرش هی دارم زمین می خورم ،  این زمین خوردنه هی پیرم کرد.

و من سر اون هی چ وقت خوب نمیشم !

بزرگم کرد. بهم صبر رو یاد داد نسبت به اطرافیانم که دیدم صبورم.

شکست خوردم {شکست عشقی فرفری هنوز نصیبمان نشده!} اما نشکسته ام ،

بلند شدم و هر طور بود ایستادم

از نبودن ِ همیشگی ِ فرفره مو می میرم و

روزی که این اتفاق بیافته مطمئنم بدترین روز زندگی من میشه قطعا شکست میخورم.

قطعا می مـــــیرم ..

مهلا ایمآن ِ زندگیش را دیوانه وار عاشق است.

هیچ چیز در این دنیا برایش عزیزتر از نگآه های ِ یوآشکی ِ آقایش نیست

و حاضر است هرچه دارد بدهد اما ایمآنش تا به ابد  نگآهش کند.. *:)

احساس می کنم از دوران فرفریمنشیان خیلی وقت نشناس و تنبل شده ام !

اما ویولون زدن ِ کج و خرابمان را برایش  ..

مهلا آدم رُکی ست و خیلی از اطرافیانش را به همین خاطر رنجانده و از دست داده

، اما هنوز ترجیح می دهد حقیقت را تووی روی آدم ها بگوید

همیشه حرفش را می زند و البته همیشه بهایش را هم پرداخته است

تعصب بی جا که نه ؛ گاهی  از مطلبی اصلا دل  خوشی ندارم اما خب با مزاح نظرم را گفته ام

نظری که به عقیده ی خودم درست است .

مهلا خیلی وقت ها می تواند آدم بی رحمی باشد اما ،

خیلی وقت ها می تواند با بی رحمیِ تمام حقیقت را تووی صورتِ کسی بکوبد

و اصلاً به کفشش هم نباشد که طرف را لِه کرده است.

وقتی عصبانی می شوم ترجیحا با کسی حرف نمی زنم .

خجالتی نیستم ابدا !

ادم شلوغی ام طوریکه همه منو میشناسن , همه ادم های مدرسه های ابتدایی  ,

راهنمایی , دبیرستان و دانشگاه ولی من همشونو نمیشناسم .

برای همین گاهی تو خیابون با ادم هایی سلام وعلیک میکنم که اصلا نمیشناسمشون

و هی عزیزم صداشون میکنم , چون اسمشونو بلد نیستم ! خخخ

جسورم و از ادم های جسور خوشم میاد

همچنین از ادمایی که خطر میکنند خوشم میاد ، خودم هم به جز یک مورد همیشه خطر میکنم

از تقلب توی امتحان خوشم میاد

 از قانون شکنی( البته تا جایی که به کسی اسیب نرسونه ) خوشم میاد .

 از اذیت کردن ادمهای بدجنس خوشم میاد مثلا یه بار کفشهای یکی از مسئولین رو که خیلی اذیتمون میکرد

جلوی نمازخونه یه طوری قایم کردم که مجبور شد نیم ساعت بگرده دنبالش.

از اینکه زنگ در خونه هارو بزنم و فرار کنم هم خوشم میاد

جلوی ادم های مهربون کم میارم ، عاشق ادم هاییم که مهربونن ، اصلا میپرستمشون حتی

کمی تا قسمتی خیال باف؛ رویا پرداز، در آسمان سیر کُن هستم ، زیادش آدم را از پا می اندازد !

واقع بینی را چاشنی این روزهای زندگیم کرده ام و بدون این که چه کسی ممکن است

چه فکری کند راه خودم را در پیش گرفته ام!

بزرگترین خواسته ام این است که دنیا را جای بهتری برای زندگی کنم ،

اما متآسفانه کارِ زیادی از دستم بر نمی آید. حداقل الان ..

بزرگترین ترسم این است که بمیرم و هیچکس در دنیایِ با 6میلیارد جمعیت نداند

که مهلایی با این تفکرات می زیسته است...

مهلا آدم کم توقعی ست نسبت به زندگی ، اما این به آن معنا نیست که آرزو های بزرگ ندارد

دل ِ مهلا می خواهد برای مدتِ کوتاهی هم که شده تدریس و معلمی را تجربه کند

که این هم نشإت گرفته از میل بیش از حد اش به جاودانگی ست.

فکر می کند با تدریس، بین آدم ها تکثیر می شود !

فکر می کند به هر شاگردش، تکه ای از خودش را می دهد

و اگر روزی حرف های او بتواند زندگی حتی یک نفر را بهتر کند، به خواسته اش رسیده است...

اگر کاری از دستم بربیاد محال هست که انجامش ندم

واگر کاری انجام ندادم به خاطر اینه که از دستم برنیومده

تا جایی که میتونم دوس دارم برای بقیه کمک باشم خیلی وقت ها از خودم میگذرم برای این کار ..

جواب نظرهای نداشته ام را گاهی سریع السیر ؛گاهی هفته ی بعد مثلا می دهم !

نآرنجی ترین رآز ِ زندگیم : با اومدنم ، نم نم نم نم بارون اومد *:)

زیاد نگران می شوم که اصلا خوب نیست

مهلا خیلی وقت ها، یک گوشه می نشیند، مدت ها به یک نقطه خیره می شود،

مو لوله می کند و نمی فهمد که یک آهنگ صدها بار  replay  شده !

نمیتونم وقتی اهنگ پخش میشه هیچ کار دیگه ای بکنم مثلا بنویسم یا بخونم

. اصلا نمیتونم!  حواسم پرت میشه به سمت اهنگ !

هِی مو دور انگشتش لوله می کند و در اوهام و خیالاتش غرق می شود تا کسی بیاید و بیرونش بکشد

در حقیقت نیمی از زندگی اش را همینطور هَدَر داده است.

دلش می خواهد موهای بلند، تا تووی کَمَرش داشته باشد،

اما آنقدر دورِ انگشتش لوله می کند که دارد کم کم کچل می شود و نتیجتاٌ مجبور است که زود به زود کوتاه کند

عاشق ِ سنگ هایِ سفید و سیاه ِ شادی ها و غم هایم هستم  .

کنج اتاقها را دوست دارم ،حیاط و آسمان  ِ ستاره دار ِ بی حصارش را هم ..

رادیو7 را ضروری ترین عنصر برای شب هایم میدانم ،

بی جیم هم که کم کم جیم خونم پایین میآید و الفاتحه ...

از ملخ و گربه به قدر مرگ می ترسم ، کلن آدم خوبی برای سوژه ی ترسیدن هستم

از تنهایی مثل اسب می ترسم و به همان اندازه بیشترِ اوقات احساس تنهایی می کنم

مهلا عکاسی را می میرد!

شب را دوست دارم ، بی اندازه. شب ها برام دوست داشتنین و از روز ها دل خوشی ندارم

شبها قبل از خواب به همه چیز فکر میکنم.

اونقدررر فکر میکنم که گاهی تهش میخندم یا گریه میکنم یا هیچکدوم !.

دلم می خواد شب ها مثه خیلی ها سرمو نذاشته بخوابم اما با تمام خستگیم

باید این ور و اون ور شم و هی فکر کنم تا یهو بدون این که بفهمم بخوابم.

هیچوقت نمیفهمم کی خوابم برده, چون خیلی سخت این اتفاق می افته

و برعکسش هم صادقه یعنی اینکه خیلی سخت هم از خواب بیدار میشم

از آفتاب صبح تابستان که اشکم را در می آورد {باز هم آلرژِی مزخرف} بیزارم.

باران و رعد و برق و پاییز مرا به وجد می آوردند

بارون خیلی خوبه ، پاییز یکی از اون چیزایی که من منتظرشم  .

بآران را می میرم !

طبیعت پآییز حتی بیشتر از نماز خوندن حس عبادت رو توی وجودم به وجود میاره ,

وقتهایی که توی طبیعتم خدا خیلی بهم نزدیکتر از وقتیه که نماز میخونم

تابستون برام جذابیتی نداره ابدا !

عقایدم را باور دارم و گاهی برایشان جنگیده ام

مهلا تمامِ تلاشش را می کند که آدمها را قضاوت نکند و به همه حق بدهد،

قضاوت کردن و قضاوت شدن رو دوست ندارد ابدا.

اما در جایی که حقش را بگیرند، تا هر جا که باشد، پایِ حقش می ایستد و کوتاه نمی آید.

. از اینکه حق مظلوم جلوم ضایع بشه عصبانی میشم و شروع میکنم به حرف زدن و دفاع کردن

که این مسئله همیشه به ضرر خودم تموم میشه اما مهلا در دعوا کردن افتضاح است

و همیشه موقع دعوا خفه خون می گیرد و بعد از دعوا یادش می آید که چه می خواسته بگوید .

به فندق و ماشینم{ 2چرخه زردمان!}معتادم !

با دیدن هر بچه ی دماغویی دلم ضعف می رود

عشق بچه ام ، بوشون می کنم اصلن قلبم لبریز از عشق میشه

من فقط با بچه هاس که زنده ام که میخندم ! که خوشحالم !

تنها افرادی که توی مهمونی ها حتی باهاشون میپرم بچه ها هستند

تنهایی جزوه روزمره گی هامه اما با جمع بودن هم منو خوش حال می کنه.

مهمونی ِ شلوغ با کلی بچه قد و نیم قد ُ دوست دارم

*:)

از نزدیک شدن و گذر سریع روزهای عمر می ترسم !

از آینده بی او هم کمی خیلی زیاد می ترسم {دیدید موجود ترسویی هستم؟}

خیلی خوش حال می شم کادو می گیرم یا کادو می دم ،

و اندازه ی ِ قلب ِ دادنده کادو برام خیلی مهم تره.

گل ِ باغچه  و گلدان و بلور های لوستر را خیلی دوست دارم

مهلا صدای خسرو شکیبایی را می میرد و

با شنیدن آهنگ ِ پاشایی و خواجه امیری و ...  از جا میجهم !

وقت هایی که هندزفری را تووی گوشم می چپانم

و دست ها را در جیب های پالتوِ سرمه ای یم می کنم

و خیابان ها را دانه به دانه، گز می کنم،  نباید بهم نزدیک شد.

نباید حرفی بهم زد. باید تنهام گذاشت. بغض دارم آن لحظه ها ..

ذهنم به ادکلن و آهنگ و مکان و حتا حرکات دست خیلی فعاله و توجه داره ،

سریع ضبط و ثبت می کنه و بدجور بعدا پدر صاحب بچه مو درمیاره !

{مثل ِ دست ِ اونروزش تو اتوبوس 14/10/92}

همیشه سعی کرده ام همدم خوبی برای اطرافیانم باشم که گاهی نمی شود !

شاید همه اش تقصیر اشک هایم باشد .

وقتی خیلی دلم گرفته باشد ، در کنج ِ پاتوق همیشگی پایین پای حضرت آرام می گیرم .

امکانش هم که نباشد ، صداهای زیادی آرامم می کند

نهایتش  زیر پتو ام دریا را آرزو می کنم و جاده را !

وفادارم، تعریف نمی کنم اما زیادی وفا ، دارم.

چشمم یکی رو بگیره دیگه گرفته !

قدرت رفتن را ندارم، اما اگه برم محاله دیگه برگردم مگه دیگه چه معجزه ای اتفاق بیفته

بعد از دیدن محمدمهدی 11 ساله و ملیکه فهمیدم که خیلی بی هنرم و عزم جزم کرده ام

،تا هنر دخترانه ای را یاد بگیرم ، نقاشی روی شیشه مثلا !

نقاشی کردن رو دوست دارم و می کشم چه خوب چه بد

وقتی حالم بده دلم می خواد هیچ کی خونه نباشه و من بیفتم به جون خونه

و حتی شده با گریه تمیز کنم .

ظرف شستن یکی از این کارهای مورد علاقه مه !

یه وقتایی یه جوری می شم که حتا مغزم فرمون نمی ده لیوان رو از این جا بردارم بذارم یه وجب اونور تر

هیچ وقت از کشف کردن خسته نمی شوم {حس 6ُ م خیلی قوی ای هم دارم ، بعله!}

از تفریحات سالمم قلقلک دادن قلقلکی های خانواده ،

جنگ جهانی بالشت با مبین و آوا ،

خوابیدن درست بیخ گوش مادرم{اصلا هم زشت نیست ؛آرامش بخش ترین بوی عالم ست}است .

وقتی احساس می کنم فرفره مو کنارم نشسته آرام می گیرم ؛

برای خوشحالیش از هیچ چیز دریغ نمی کنم .

قد دراز ِ بی قواره اش و بوی موهایش همیشه آرامم می کند

از ادم های خاکی خیلی خوشم میاد و همیشه سعی میکنم خیلی خاکی باشم .

پایه باشی از خل و چل و دیوونه هم یه چیزی اونور ترم

شیطونم اما می گن گاهی خیلی معصوم می شم.

بیش از حد تیزم و همین تیز بودن برای من هزار نوع دردسر درست کرده

البته ریا نباشه, هوش هیجانی خوبی دارم .

کارهای اشتباه و دروغ ادم ها رو به روشون نمیارم.

مکنه شما بهم دروغ بگین اما من به روتون نیارم اما می فهمم.

خیلی خوب ارتباط برقرار میکنم و با ادم ها زود مچ میشم

انتخاب های زیادی کرده ام حتی عظیم ترین انتخاب زندگیم را هم !

همیشه می ترسم ازدواج کنم یه جا از هم جداشیم یا از هم خسته شیم.

همیشه دلم می خواست یکی مثه خودم دیوونه گیرم بیاد  تا آخرشم دیوونه باشیم.

این برای یه دختر مخصوصا یه ترس بزرگیه که فرفره موش نباشه کنارش *:/

غریب به یک سال است زندگیم شده است اتاقم !

بَع بَعی ِ کلاه قرمزی را بیشتر از هر سفید ِ قلمبه ای دوست دارم ،

در معلم آن قدر سریع و بی تفاوت راه می روم که اگر خانواده ام از کنار بگذرند نمی بینمشان !

. از خرید چندان خوشم نمیاد

همیشه خیلی زود چشم یه چی زی رو می گی ره و تمام.

یه وقتی هم هی چی با میلم نیست  البته خدا در این ضمینه خیلی یار منه.

تو فامیل به خرید کن راضی معروفم.

اما همیشه برای خرید از روسری فروشی ،عطر فروشی و.. که فروشنده اش آقاست ، عزا دارم!

خرید دربین بازارهایی که هیچ وقت مانتوی دلخواهم را ندوخته اند برایم لذت بخش نبوده

برعکس دختر های دور و برم اهل قر و فرم نیستم و اصلا تجملی نیستم

و همیشه ساده می پوشم !

ظاهرم کاملا معمولیه و خب زیاد برام مهم نیست

در عوض باطنم معمولی نیست ..

اصلا معمولی نیست و دوستش دارم زیـــــآد

لباس های گل ِ گشاد خانگی بی نهایت حس ِ خوبی میگیرم ..

و خوابیدن را برای فراری دادنم از زندگی ست که بی نهایت دوست دارم ..

هیجده ساعت خوابیدن برای اطرافیانم مسئله ی عجیبی نیست

و همه ی نزدیکانم این موضوع را در من پذیرفته اند .

از دیدن هر موجود و ناموجودِ نآرنجی ذوق می زنم !

حتی معتقدم اسب رویاهای دخترک داستان من نآرنجی ست !

 اسب سواری یکی از علایقی ِ که ایمآن باید بیاد برآورده اش کنه *:)

مهلا خودش را بی خود و بی جهت به چیزهای کوچک دور و برش وابسته می کند

گاهی وقتی غرغرو می شوم ، کاملا بغض می کنم .

4 شنبه ها را دوست ندارم درست اندازه ی دوست نداشتن هرگونه رانی ، دلستر ، نوشابه !

تغییر چیدمان اطرافم را خیلی دوست دارم ولی فعلا به دلیل خستگی زیاد ممکن نیست !

اصن لوازم التحریر یه جور حس خوبی بهم می دن

فیلم دیدن و کتاب خواندن، روزانه های زندگی ام هستند

و هرچند روز یک بار کتابخانه ام را گردگیری می کنم  کتاب هایم را دوست دارم

و اگر روزی کتابدار شهر کتابی در شهرم شوم سبدهایش حتما نآرنجی پاپیون دار است

و روی میزهایش حتما پرتقال !

تنها سریالی که هزار بار ببینم سیر نمیشم وضعیت سفیده، انگار امیر منه ، همزاد پنداری محض

و شیرین ِ لعنتی هم فرفره موی ِ من !

مهلا می تواند تا پایانِ عمرش ، حوض نقاشی ، یه حبه قند ، پری ،

زیر درخت هلو و آرامش در حضور دیگران را هزاران بارِ دیگر تماشا کند و سیر نشود.

مهلا اگر روزی عباس معروفی را از نزدیک ببیند،

دستش را می بوسد به خاطرِ همه ی شب و روز هایی که با شخصیت هایِ داستان هاش زیسته است...

سختی ِ این روزها را با آسان گرفتن زندگی مخلوط کرده و

فعلا در اواسط جاده نوجوانی زیر تابلوی توقف ممنوع در حرکتم !

مهلا در نبود فرفره ، رعایت هیچ کس را نمی کند.

سرش را مثل گاو پایین می اندازد از رویِ همه  مخصوصا قلبش رد می شود

مهلا  آدم خود خواهی شده و خیلی وقت ها با خودش لج می کند ،

با خودش قهر می کند ،

جواب تلفن های مبین را نمی دهد

و از یک دختر ِ مغرور هم بیشتر حرص آدم را در می آورد !

می تواند خیلی خشن باشد، انگار که بویی از دختر بودن نبرده.

مهلا این روزها می ترسد ، استرس دارد و آدم گندی ست که تا کنارش دهن باز کنی می گوید "خفه شو"

و راهش را می کشد و می رود ..

من از من بودن و من گفتن می ترسم ، مامانم از بچگی گفته زیاد نگو من.

هیچ وقت آدم ها هر چقدر هم صادق نمی تونند بدی ها و نقص های خودشون رو ببینند.

اگه می بینید که من خوبی هام این جا بیشتر شده ، از سر خودشیفتگی نیست

از سر خوبی هم نیست از سر اینه من تا یه حدی بدی هامو می شناسمو می فهمم.

ولی همینیم که نوشتم شاید خیلی ِ اما همینم تازه هنوز زیادند اگه بخوام بگم

اما بازم می گم شبیه گمان های خیلی هاتون نیستم ..

در اخر دلم میخواد همه ادم ها وقتی مردند خیالشون راحت باشه که انسانیت را رعایت کردند *:)

 

برای ِ من و فرفره موم آرزوی سعادت و عاقبت به خیری کنید ! زود !

 

* مهلایی که هرچند وقت می شناسید چه قدر با مهلایی که خواندید ،

چه تفاوت ها و شباهت هایی داشت؟

 

+اصلا حتی یک بار هم به عقب برنمی گردم تا تصحیح کنم !

از همین تریبون از دوستـــآن ِ واقعا عزیزتر از جآنم

می کنم تشکر!

دوستایی که بودنشون همیشه آرزوم ِ و با اونا دنیا تو دستام ِ *:)

از همین تریبون باز همه دوستان  را به چالش نوشتن داستان زندگی شان دعوت و تشویق می کنم

قصدم ازین نوشتن صرفا نوشتن خودم بود !

 

+ خـــــــدآ

+ تِل

+  آبرنگ

+ اسم امیر علی و پنآه

+ چایی شیرین

+ تو را

+  کادوی بی مناسبت حتا یه عکسِ خوب

+ چال لپ

+موی صاف و خوش حالت منو دیوونه می کنه و من عاشق موهای فرم هستم!

+ تو را

+ پیاده روی دو نفره را ، آن هم شب باشد و دیر وقت

+ فیلم خارجی خوب با زیر نویس فارسی به علاوه انیمیشن

+ حلقه نامزدی ِ آینده مون را

+ تو را

+ نوشتن را ، آن هم برایِ تو

+ کرم کاکائو

+ دیوونه بازی ها را و دیوونه بودن را

+ یکی از رژ لب های ِ عآطی را

+ تو را

+ کفش کتونی

+ بادبادک و مشتقاتش 

+ تو را

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مَهــ لآ *:)

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یوهو

طرح انگور ضریح تو به یادم آورد - که در میکده ات رو به خلایق باز است

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم - هر چند که همسایهٔ آن چشمهٔ نوریم... - #هوشنگ_ابتهاج

لشکر زیباییت کافیست آرایش چرا؟ این همه جنگنده آن هم غیر بومی خوب نیست

ما قدرت پرواز نداریم وگرنه عمریست که صیاد شکسته ست قفس را

این درشت افتادن چشمت درون عکس ها... منکرش باشی نباشی مطلقا از زوم نیست

بانو تو که چشمان خماری داری با این پسر ساده چه کاری داری... عاشق تر از این نمیتوانم باشم... از یک طلبه چه انتظاری داری؟

لکنت گرفتم تا تو را دیدم کنارم... گفتم سلام اما سلامم هفت سین داشت

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف...

بی قرارم کرد زلف بی‌قرار کافرت :))

واژه باران، شعر بارانی

اسلحه خیلی وقته ممنوعه واسه چشمات جواز هم داری؟

در زمین هستی و آن سوتر از افلاک تویی علت خلقِ زمین ای پدرِ خاک تویی

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت قلم خواجه ی شیراز کم آورد،نوشت: «ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تولدددد

فروردین – صبحت بخیر و رنگی

۲۳ فروردین – صبحت بخیر و رنگی

سال جدید و بهار و گل های شکوفه زده روی درخت ها….از این بهتر نمیشه! امسال رو خودت نامگذاری کن! سال کار و تلاش، سال استراحت و آرامش، سال ماجراجویی و سفر….هرچی که خودت دوست داری! از همین اول میخوایم مثل یک آدم رنگی رفتار کنیم! یک آدم رنگی میدونه هر چی که بخواد به دست میاره. پس صبح که از خواب پامیشی و چشمت به آفتاب دلنواز میفته، برای خودت تصور کن دوست داری کجا باشی، چه کاری انجام بدی، چه حسی داشته باشی…تصمیمت رو بگیر که جز به چیزهای خوب فکر نکنی، و جز خوبی بر زبون نیاری! بگذار هر چی انرژی خوب هست، امروز مال تو باشه!

صبحت بخیر آدم رنگی جان، این هدیه امروز ماست تا تو رو برای یه روز خوب همراهی کنیم.حسی که از این تصویر گرفتی رو تا شب همراه خودت نگه دار و به اطرافیان‌ات منتقل کن. شخصیت خودت رو همون جوری که هستی دوست داشته باش.

23

روی تصویر زیر کلیک کنید تا عکس با کیفیت بالا رو ببینید :)

23

چالش رنگی ۲۳ فروردین – امروز مهمون منی

مهمونی دادن با همه ی سختی هاش اما خیلی دلنشینه، یه روزی رو انتخاب کنید و دوستانتونو خونتون دعوت کنید. رنگی رنگی بهتون پیشنهاد میده که امروز همون روز باشه و به دوستانتون پیغام بدین و بگید امروز بیاین خونه ی ما یا امروز تو رسما مهمون منی! قطعا دوستتون شاد میشه و از اینکه چند ساعتی قراره با شما بگه و بخنده و وقت بگذرونه خوشحال میشه.

s-

چیزی که موقع مهمونی دادن خیلی مهمه اینه که مهمونی رو یه جوری برگزار کنید که به خودتونم خوش بگذره. هر چی ساده تر باشه زحمت شما کمتره. قرار نیست از وسط مهمونی شما دیگه انرژیتون به صفر برسه پس یه جوری برنامه ریزی کنید که پایان مهمونی بگید آخیش چه خوش گذشت و علاوه بر مهموناتون روی لب خودتون هم یه لبخند بزرگ از سر رضایت باشه.

s-

دوتا موضوع خیلی مهم در مورد مهمونی دادن اول اینه که هر چی ساده تر برگزار کنیم رفت و آمد هم بیشتر میشه پس اگه دوست دارید زیاد مهمونی برید لطفا مهمونی های خودتونو ساده و راحت برگزار کنید. دوم اینکه وقتی طرف مقابل ازتون تشکر میکنه بابت زحمت هایی که کشیدین شما نگید وای نه چه زحمتی کاری نکردم! چون شما کلی کار انجام دادین و نباید زحمت های خودتونو نادیده بگیرید. پس بهتره یک لبخند ملیح بزنید و به جای تعارف و نادیده گرفتن خودتون بگید خواهش میکنم، دوست داشتم بهت خوش بگذره.

s-

معمولا فردای روز مهمونی یه روز خوبه واسه ی شما. اولا برای مهمونی حسابی همه جا رو تمیز کردین در نتیجه فردای مهمونی یه مرتب کردن معمولی خونه رو مثه دسته ی گل میکنه و اینکه حتما از روز مهمونی اندازه ی یک وعده ی شما غذا اضافه میاد در نتیجه لازم نیست برای فرداتون غذ ا درست کنید.و فردای روز مهمونی میتونید بشینید و استراحت کنید و بعد خیلی ساده و آسون غذاتونو گرم کنید و نوش جان کنید.

photo5924748076361295991

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به یک شخصِ محترم

روی صندلی نه چندان راحتی ام نشسته ام و دارم به آهنگی گوش می دهم که همان لحظه ی اولش تو آمدی خودت را قاطیِ کلماتش کردی. راستش را بخواهی از کلمات این آهنگ چیزی نمی فهمم و فقط تو را خوب از بینش می شناسم. چشم هایم را می بندم. بی مقدمه. اصلا قرار نبود وسط نوشتن این نامه چشم هایم را یکهو ببندم. حالا، چشمم هایم بسته است و دارم چشم بسته می نویسم. تا حالا شده چشم بسته تایپ کنی و انگشتانت را روی دکمه های کبرود تق تق بکوبانی؟ هنوز دارم با چشم بسته با تو حرف می زنم و آهنگ دارد همین طور می خواند در صورتی که من چیزی ازش سر در نمی آورم. من فقط تو را می فهمم. البته راستش را بخواهی من، تو را هم نمی فهمم. مثلا اینکه، چرا اینقدر دیرخبری ازت نیست؟ می خواهم چشم هایم را باز کنم. آهنگ هم تمام شده. باز کنم؟ باز کنم می بینمت؟

 

 ویرایش نشده. دست نخورده. صادقانه.

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یک عکس مال وقتی که من و پسرعمو توی حیاط شان روی دوپا نشسته ایم و با اردک هایشان بازی میکنیم، عکس دیگر مال وقتی است که شب شده ولی با عینک افتابی و یک شلوارک قرمز روی یک صندلی پادشاهانه تکیه داده ام. 

این عکس ها را توی خانه شان گرفته بودیم، از جاده ی فیروزکوه رفته بودیم و توی راه کلی دوغ گدوک خورده بودیم.از  خانواده بودند، یک خانواده ی کاملا معمولی، با خانه ی کاملا معمولی، و درنهایت با روابط کاملا معمولی.

 آدم به فکرش هم خطور نمیکند آن اتفاق های صفحه ی حوادث برای کسی بیفتد که وقتی بچه بودی توی خانه شان رفتی، عکس گرفتی، و کلی خاطره ساختی، آدم باورش نمیشود بشنود: راستی، خبر قتل فلانی رفت روی سایت های خبر گزاری!



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ هنوز فیلم شروع نشده بود که:

در رعناترین پوزیشن ممکن قرار داره، یعنی در حدی که رعنا تر از این توی کل دنیا وجود نداره! یعنی اصن من چی بگم که زبونم قاصره از این همه رعنایی!

+ فیلم شروع شده بود که:

نگا، نگا! چه قد رعنایی! چه لباس مردونه ی چارخونه ی استین برگشته ی قشنگی! چه ته ریشی! چه ساعتی! چه موهای ساده ای! چه شلوار جین ساده و قشنگی! چه بر و رویی! چه رعنایی!

+ میم جان شاید فرصت شنیدن یک دیالوگ هم نداشت! ولی از دست نامبرده کاری ساخته نبود! از بچگی این موجود رو تنها مرد جذاب دنیا میدونست!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


باید از تک تک اکسیژن های موجود توی هوا لذت برد، از آسمان آبی، مسیر های کم ترافیک، آرامش زندگی، شب های سرد و پتویی.  باید رفت سراغ خطاطی، گره چینی، گلیم بافی.  باید کتاب خوند و فیلم دید.  باید راه باقی مونده تا داشتن مدرک واقعی رو با خوندن، کلاس رفتن، تمرین کردن تمام کرد.  باید یک پشنگ نواز خوب شد.  باید به فکر بچه ها بود.  اصلا باید تک تک لحظات این یک سال باقی مانده در این شهر را زندگی کرد. باید یک مجسمه ی خوش تراش آماده کرد، یک مجسمه ی خوش تراش که آماده باشد برای ادامه ی زندگی

+ به زودی خواهی دید که من چگونه از درون این قطعه سنگ عظیم حجیم بدهیبت، مجسمه یک آواز مهرمندانه را بیرون میکشم... یک آواز، به نرمی پر کاکایی ها، به نرمی نگاه یک کودک گیلک، به نرمی نگاه یک عاشق صادق محتاج به معشوق مهربان دست نیافتنی

" نادر ابراهیمی " 



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


میشود به من هم وعده ی سر زدن به خرمالو های کال را بدهی؟ انار های نارس؟ اینکه پاییز در راه است؟ میشود؟

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ترکیب نگاه و هنر اخم و صدایت

آدم کش و خون ریز و دل انگیز و نجیب است

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


وقتی دعا می کنی، دعای تو از این جهان خارج می شود و به جایی می رود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم می رود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را می نویسند می رود و تقدیر نویس مهربان عالم، تقدیرت را با توجه به دعایت می نویسد :)

"دکتر الهی قمشه ای"



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بُز

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

آدم ها خیابان ها را با مغازه هایی که دوستشان دارند

و آدم هایی که با ایشان به آنجا رفته اند آدرس می دهند ! 

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


می شود اسمش ، صدف باشد ..

آدم باید یک سری کارها را کنار بگذارد که دونفری انجامش بدهد

هر چند که تنهایی از پس آن کار بر بیاید

مثلا خریدن یک گلدان سفالی یا قلمه زدن کاکتوس ها 

اصلا شما چای یخ کرده بعدازظهرتان را دو نفری بنوشید ، اگر نوشِ جانتان نشد!

+ نفر دوم لزوما جنس مخالف نیست!



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


یاعلی گفتیم و عشق و زندگی آغاز شد*:)

امروز اون پتویی که داشت با عشق بافته میشد ، تموم شد
 
یه پتوی چند تکه که بعد از شمردن تکه ها معلوم شد صد و ده تاست ..
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


http://photos02.wisgoon.com/media/pin/photos02/images/o/2016/5/29/4/500x500_1464479582472020.jpg

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


" اگر خدا وجود داشته باشد، می داند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بی عدالتی هست، حرص و تنهایی است. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجه ی آن فاجعه آفرین بوده. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم می گیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود و شاید حتی از این که ما را وادار کرده وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد. "

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پسر قشنگم

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گفتم که نا امیدم .... لا تقنطوا شنیدم ...

من این روزا از تو دور شدم و این غصه امو زیاد میکنه ...

آ خدا ... انقدی شرمندتم که حتی حرف زدنم باهات شده دو کلوم ناحسابی ...

تو خدایی ... بیا از اون بالا سرمو بگیر سمت خودت ... توی گوشم لا تقنطوا رو صدبار بگو

بلکه خودت بتونی برام یه کاری کنی ... فقط تو از پس این همه بدی من بر میای ...

من دستم خالی تر از همه ی این حرفاس ...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بهش میگن اندوه بی پایان یا شما چیز دیگه خطابش میکنین ؟!

یه روز دیدم این "چیز حالی" شده یه قسمت از وجودم ، دیگه دارم باهاش زندگی میکنم ... سعی کردم که بهش بخندمو ازش رد شم و بگم نیست ! ولی نشد ... چون مثه پیچک پیچیده بود دورم ... گفتم بیا با هم بهش اهمیت ندیم ولی سفت تر پیچید بهم ... اون موقعی که صبا رو با خودم بردم کلاس نقاشی که یه روز پر از خوشگذرونی براش بسازم ، همون روز با فکر اینکه با خوشحال کردن یه دل زیادی خوب و صاف و بدون چیز حالی ، ممکنه این پیچک از تنم خشک شه و بیافته روی خاک ،بعد از اینکه خوشگذرونیای دنیاشو براش تموم کردم ، همون موقع موفق شدم .... نخشکید و نیفتاد روی خاک ولی پیچکاشو از دور تنم و دلم و حالم باز کرد ... ریشه ی قلمبش سر جاش هست ولی خبری از پیچاش نیست ... نباید بذارم به ریشه اش آب و هوا برسه ... پیچیده شدن دوبارش ممکنه تمومم کنه ... خفم کنه ... منم با خودش بکشه زیر خاک ...


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بدون آنکه سرمشقم بدهی

شبیه بچه های خودشیرین دبستانی می خواهم ده صفحه برایت بنویسم :

"تو خدای خوبِ منی - تو خدای خوبِ منی -تو خدای خوبِ منی -تو خدای خوبِ منی -...."

http://wall.rangirangi.com/wp-content/uploads/2016/05/186f9f196ab1187347ba17e2fe875164-310x322.jpg

 
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


به حرفم گوش کنید ..

به نظرم حوض ِ نقاشی رو باید یه عالمه بار دید ..

یه عاااااااااااااااااااااااالمه بار ..

+ مازیار میری تو خیلی خوش به حالت هست به خاطر این فیلمی که تو کارنامه ات ثبت کردی *:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زندگیم بوی تو را می گرفت

ای کاش جا میشدم، توی جیب سمت چپ پیراهنت   

دقیقا کنار قلبت ! جایی برای همیشه ..

 

 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مسلسل را برداشتم. خشابش را پر کردم و گرفتم به سمتت. خشمگین نبودم اما انگشتم را روی ماشه گذاشته بودم و تیربارانت کرده بودم. تو رفته بودی پشت ستون و به من لبخند می زدی. من تمام دیوارها را سوراخ کردم و تو همچنان با آرامش پشت ستون نشسته بودی و لبخند می زدی. مسلسل سنگین بود و بازویم درد گرفته بود. من عرق کرده بودم، خشابم خالی شده بود و غضب ام تبدیل شده بود به بغض. بازویم شل شد و مسلسل از دستم افتاد زمین. دو زانو نشستم و با بغضی که توی گلویم بود خیره ات شدم. تو از پشت ستون بیرون آمدی. کلت کمری ات را از کمرت بیرون آوردی و همان طور که آهسته به سمتم می آمدی، کلت را به سمتم نشانه گ رفته بودی و همه ی تیرهایت را به سمتم شلیک کردی. من به گ ریه افتادم و تو رسیده بودی به من. ایستاده بودی بالاسرم و نگاهم می کردی. من بی صدا گریه می کردم و تو کلت کمری را که موازی پاهایت بود، زمین انداختی و دوزانو نشستی روبه رویم. اشک هایم را پاک کردی. موهایم را ناز کردی و من را سفت در آغوس گرفتی. ما در آغوش هم، به هم عشق دادیم و بعد از دقایقی لبخند زدیم. از جایمان بلند شدیم و ستون و دیوارها سوراخ سوراخ از گلوله ها بود. گلوله ها کلمه ها بودند، گلوله ها فریادهایی بود که کشیده بودیم. گلوله ها من و تو بودیم که به سمت هم شلیک شدیم. و مخروبه ای که سوراخ سوراخ شده بود، روح خانه مان بود. باید خشاب ها را خالی کرد، کلمه ها را زیر زمین دفن کرد، مسلسل ها و کلت ها را توی دریا انداخت و خانه را پر از رنگ های آرامش بخش کرد. باید دستت را به من بدهی و بگذاری تمام جنگ ها با یک بوسه، شروع نشده، تمام شود. محکم تر بغلم کن!
+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مرا یادت می آید ؟ کمی از من بگو .. به من

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |